کاظم پدیدار: خرداد سال 1360 اولين گروه منظم و متشكل از عدهاي پاسدار و بسيجي به من دادند تا به جبهه ببرم، تعدادشان 90 نفري بود، بعضي از اين برادران از پاسداران و بسيجيان برازجان و بعضي نورآباد و فيروزآباد بودند. به شيراز پادگان شهيد مسگر كه امروزه پادگان امام حسين(ع) و ستاد سپاه نهم فارس است رفتيم. برادر عباس حيدري و سعید جراحی كه از نيروهاي آموزشي و قدر پادگان بودند به استقبال ما آمدند و طي مدت 5 روز هر بلاي آموزشي كه لازم بود بر سر ما آوردند! ابتداي ورودمان به هركدام 2 تخته پتو دادند و گفتند برويد در آن سوله مستقر شويد، سوله محل نگهداري سيمان بود، گرد و غبار سيمان تا ابتداي درب سوله آمده بود مشغول تميز كردن جاي خود جهت انداختن پتو بوديم كه اين دو بزرگوار آمدند، بهانه گرفتند كه چرا وضع سوله را بهم ريختيد و خلاصه خواستند به اصطلاح گربه را در حجله بكشند. شروع كردند به سينه خيز و پامرغي بردن برادران و ادامه قصه.
هر روز غذا را در يك جيب لندرور می آوردند وقتي غذا ميآمد
بچه ها جهت اينكه زودتر غذا بگيرند شلوغ می کردند و صف غذا بهم ميخورد،به همین
دلیل برای تنبیه بچه ها غذا را ميبردند و پشت سر آن چندين ساعت گرسنگي نصیب شکم
های بچه ها بود..
چند نفري به دليل
فشارهاي زياد آموزشي پادگان را ترك كردند
و با اين كار خود لب به اعتراض گشودند، كمي وضع ما بهتر شد. لباس پلنگي به ما
دادند، عمده برادران مقاومت كردند و مدت آموزش تمام شد. 3 روز مرخصي دادند تا
برويم و برگرديم و بعد اعزام شديم، من و شهيد ابونصري در شيراز مانديم و
بعدازظهرها به چهارراه زند محل تظاهرات پيكاريها و منافقين ميرفتيم. يك بار يكي
از اين پيكاريها يك اعلاميه به دست برادر ابونصري داد. ايشان ظاهراً اعلاميه را
پاره كرده بودند. كمي با او فاصله گرفته بودم. وقتي برگشتم و نگاه كردم ديدم شهيد
ابونصري زير دست و پاي چند پيكاري افتاده و او را ميزنند. چاقويي كه در جيب داشتم
درآوردم و چنان به سمت آنان رفتم كه در يك لحظه همگي متواري شدند . علي طوري نشده
بود و با هم به پادگان برگشتيم. (آن زمان من هميشه يك چاقوي 9 دنده با خود داشتم
که در عمليات كربلاي 5 آن را گم كردم.)
پس از برگشت نيروها از مرخصي با اتوبوس راهي كرمانشاه شدیم
و از آنجا به جبهه سومار رفتيم. سومار یکی از شهرهای شهرستان قصر شیرین در استان
کرمانشاه میباشد. سومار شهری مرزی است که در میان درهای میان بلندیهای سارات،
چغاامان واردوبان قرار دارد. این شهر در مرز ایران و عراق واقع شده و فاصله آن با
شهر مندلی عراق 15 کیلومتر است و یکی از نزدیکترین مناطق ایران به بغداد میباشد.
در آنجا قرارگاهي بود كه مسئول اصلي آن فردي به نام آقاي فراهاني و مسئول عملياتي
آن برادری بود به نام آقای سلطان آبادي، همراه ما تعدادي از برادران جهرم و فسا هم
بودند كه تعدادشان از ما بيشتر بود و فرماندهشان برادر رنجبر بود، هنوز وارد نشده
بوديم كه ما را مستقيم به خط بردند، منطقه سومار 2 خط اصلي داشت يكي بنام سارات كه
سارات 1 در جلو، سارات 2و 3 در پشت آن بودند و ديگري بنام كوره سيا. سهم ما سارات
1 بود. تپهاي بود متشكل از چند سنگر اجتماعي جهت استراحت و چندين سنگر نگهباني
جهت حفاظت از تپه، فاصله ما تا سارات 2و 3 كه در پشت سر ما بودند حدود 1000 متر
بود و ما در اين تپه از هيچ جناحي به ديگر نيروهاي خودي اتصال نداشتيم. حالا كه
فكرش را ميكنم نميدانم ما براساس چه اصول جنگي و آموزشي در تپهاي بوديم كه به
هيچ جا وصل نبوديم و حتي يك عدد مين و يا سيم خاردار هم جهت حفاظت تپه وجود نداشت.
شبهاي اول، هر شب مرا بيدار مي كردند و ميگفتند عراقيها آمده اند وقتي بلند ميشدم
و جست و جو ميكردم متوجه ميشدم شبح ديدهاند. حتي يك شب يكي از برادران سربازي
رفته و خدمت كرده فرستاد مرا بيدار كردند و مدام يك بوته را نشان ميداد و ميگفت
او عراقي است، تا اينكه با هم رفتيم و بوته را به او نشان دادم. مجبور شدم در همان
تپه يك آموزش عملي براي آنان بگذارم . همزمان با آموزش گفتم كه هرچه قوطي كنسرو
هست جمع آوري كنيد. قوطيهاي كنسرو را با سيم تله در فواصل 4 متري به هم وصل
كرديم. جلو تپه را با دو رشته سيم كه به قوطي كنسرو وصل بود و هر قوطي با يك سنگ
كوچك نگهداري ميشد به طور كامل به اصطلاح تله گذاري و يا مين گذاري كرديم. در
همان مراحل آموزش و در تاريكي شب به برادران گفتم هر كس كه ادعا دارد و ميتواند
بيايد و از اين مثلا ميدان مين رد شود. بیاید و شانس خود را امتحان کند.چند نفر
امتحان كردند ولي همين كه پايشان به سيم ميخورد قوطي كنسرو صدا ميداد و نگهبان
متوجه ميشد، با اين آموزش و اين ترفند، ديگر شبها بدون دغدغه ميخوابيدم! مدتي
وضع به همين روال گذشت. عراقيها در ساعتهاي بخصوصي همه روزه اقدام به شليك گلولههاي
خمپاره مينمودند و ما معمولا در آن ساعات در سنگرهايمان ميمانديم. چون تپه بود
احتمال خوردن خمپاره به داخل سنگر كم بود. شبها عراقيها معمولا تا صبح منور ميزدند
و يكي از بچههاي نورآباد كه اسمش داود صالحي بود عادت داشت تا صبح بيدار بماند و
گراي منورها را بردارد. صبح قبل از روشن شدن هوا آنها را يكي يكي جمع ميكرد و به
تپه ميآورد. حدوداً 45 روز از مأموريت ما گذشته بود كه يكي از برادارن پاسدار اهل
قير و كارزين بر اثر تركش خمپاره شهيد شد، نامش علی محیط بود كه 2 روز قبلش گفت؛
خواب ديدهام كه با نامزدم در يك باغ بزرگ با گلها و رودخانههاي بسيار زيبا مانند
دوندههايي كه تلويزيون سرعت آنان را كُند ميكند دست در دست هم ميدويم. بسيجي
متواضع و كم رويي بود. يك روز گفتند بيائيد و با برادران بومي و محلي آنجا كه
منطقه را ميشناختند برويد و از جاده شهر سيد صادق عراق برايمان خبر بياوريد، ما
يك جاده خاكي قديمي كه معلوم بود مدتهاي مديدي است خودرو در آن تردد نداشته است را
پیدا کردیم و به وسیله آن با احتياط به سمت شهر سيد صادق عراق رفتيم. شب را
استراحت و فردا به راهمان ادامه داديم. در همين جاده مين هاي ضد تانكي كار گذاشته
بودند كه بخشي از مين در روي زمين پيدا بود، احتمالاً ارتش كار گذاشته بود،
بعدازظهر به جاده مورد نظر رسيديم و مشخص گرديد، در اين جاده هيچگونه ترددي صورت
نميگيرد، قصد داشتيم در صورت تردد آنجا را بعداً مينگذاري كنيم، شهر سيد صادق در
شب روشن بود و از دور رفت و آمدها مشخص بود،
در برگشت برادر بومي كه با ما بودند شكاری زدد و پس از كباب
كردن مقداري از گوشت و خوردن آن، مابقي را با خود به عقب آوردیم، اما ما به دلیل
این که آب نهرها تلخ بود و آبی هم دیگر برایمان نمانده بود، نتوانستیم از آن گوشت
بخوریم.
تا جايي كه يادم هست اين برادران در آن مأموريت و جبهه با
ما بودند: شهيدان : علی ابونصري، حاج مجید حسن زاده،حمید رضا بهبود، عبدالطیف
سپيدنامه، یدالله تنگ ارمی (برازجان) جانبازان: احمد عبادي، محمد رحيم نوبهار و
برادران ديگرعباس شیخیان، علي قلي ابونصري، نجيب علي ابونصري، علي مصيب زاده، محمد
تقي زالي،علی فروزنده ،داود صالحی ، جعفر عباسي، حسين رحيمي، باقر قائدي، سيد نعمت
اله موسوي، عباس درگاهي، اسماعيل غلامي، فرامرز گهر، علي جوكار، طوفان پرموز.
شهيد حميد رضا بهبود به علت داشتن تخصص در شليك خمپاره در
امورات مربوط به خمپاره به برادران گروه خمپاره كمك ميكرد. پس از مدتي كه در
سارات 1 بوديم راهي جبهه كوره سيا گشتيم. اين جبهه هم براي خودش حال و هواي خاصي
داشت . تا خط دوم با خودرو تردد امكان پذير بود، از آنجا به خط اول بار و امكانات
را با قاطر ميبرديم. از خط اول به سنگر كمين و ديدهباني كه راه زيادي هم بود
بايد آب و غذا را براي مدت يك هفته با خود حمل ميكرديم و ميبرديم. در اين يك
هفته هم به عقب بر نميگشتيم. هر رزمندهاي كه وارد جبهه سومار ميشد يك سهميه يك
هفته اي در اين نقطه از كوره سيا داشت. برای این که به آن سنگر می رسیدیم ابتدا
بايد به اندازه كافي آب و كنسرو و نان بر ميداشتيم. بعد با استفاده از راه باريك
مال رو (مال رو خوب است، اين راه بدتر بود)با شگرد خاصي از كمركوه ميگذشتيم همين را بگويم كه اگر يك چیزی مانند اسلحه از
دستمان رها ميشد، ديگر بايد قيدش را ميزديم چون امكان آوردنش اصلاً نبود. وقتي
به آخر راه ميرسيديم با يك عمليات سنگ نوردي خود را به بالا كه حالت غار داشت ميرسانديم.
غار محل استراحت و خواب و خوراك ما بود. جهت نگهباني بايد از غار بيرون ميآمديم و
باز با يك عمليات سنگ نوردي به بالاي كوه ميرفتيم . از آنجا به راحتي پشت دشمن را
ميشد ديد. به همين جهت تقريباً ميتوان گفت كار ما يك جور نگهباني و حمايت از
ديدهبان بود. او با بيسيم به توپخانه گرا ميداد و توپخانه به هدف شليك ميكرد.
ولي چون سهميه توپ ديدهبان خيلي كم بود فقط روزي 2 الي 3 گلوله ميتوانست درخواست
كند. در حالي كه عراقيها جواب همين 2 گلوله را با حداقل 30 گلوله ميدادند. ما در
غار تقريباً جايمان امن بود چرا كه پشت سرمان ديوار بود كه عبور از آن بجز در روز
امكان نداشت و جلومان كه نگهبان هم بود چند مين تلويزيوني و چند مین ضد نفر براي
احتياط و قوت قلب نگهبان كار گذاشته بودند، ناگفته نماند كه قبل از ما يكي از
بسيجيان براثر برخورد با يكي از همين مين ها شهيد شده بود و 2 روز طول كشيد تا آن
هم يك فرد قوي هيكل عراقي كه با رزمندگان بود، توانسته بود او را با چه مشقتي تا
خط اول بياورد و به عقب منتقل گردد. به هرصورت مأمورت يك هفتهاي ما به اتمام رسيد
و همگي سالم به خط اول و دوم برگشتيم.(اينجا منظور از خط اول و دوم در مقايسه با
فاصله آن با سنگر ديدهباني و كمين ميگويم وگرنه هر دو در اصل خط اول بودند). در
اين خط كه نسبت به سارات 1 كمتر با خمپاره مواجه بوديم، اقدام به شناسايي در عمق
نموديم، يك بار با برادر سلطان آبادي و چند نفر ديگر به همراه فيلمبردار به قصد
شناسايي تا عمق نفت شهر عازم گرديديم،
روزها راه ميرفتيم و شبها نگهباني توام با استراحت. در يك جاهايي و از پشت،
فيلمبردار اقدام به فيلمبرداري ميكرد، در روز سوم و هنگام عبور از كنار نهر آبي
متوجه دو نفر شدیم كه در آب شنا ميكنند، خوشحال شديم كه الان دو نفر از نيروهاي
اطلاعات عراقيها را اسير ميكنيم، آنها را محاصره كرده و به سمت آنها رفتيم تا
متوجه ما شدند از آب بيرون و به سمت سلاحشان رفتند، برادر سلطان آبادي چند تير به
سمت آنها شليك كرد ولي خوشبختانه به آنها نخورد، ما فكر ميكرديم كه آنها عراقي
هستند و آنها هم فكر ميكردند كه ما عراقي هستيم، وقتي فارسي صحبت كرديم، همانطور
كه دستشان بالاي سرشان بود گفتند؛ كه ايراني هستيم گفتيم؛ پس اينجا چه مي كنيد، گفتند ما از جبهه نفت شهر با يك الاغ
بعضي روزها ميآئيم و از تانكهاي چيفتن مربوط به ارتش كه در اول جنگ و هنگام حمله
عراقيها مانده بود، گلوله تانك بر ميداريم و به عقب ميبريم. ظاهراً هربار 2
گلوله با خود ميبردند، با اينكه آدرس دادند و نام فرماندهشان را هم گفتند ولي
برادر سلطان آبادي قبول نكرد و ما آنها را به مقر خودمان برديم، بعد از تماس و
اطمينان از صحت گفتههاي آنان، آنان را رها كرديم. در اين ماموريت تعدادی از
برادران پاسدار برازجانی و بسیجی آن جا با ما بودند .
همان طور که می دانید برازجانی ها اهل قلیان و سیگار هستند
. در آن زمان سیگار مجانی به رزمندگانی که اهل سیگار بودند می دادند. به همین جهت
بعضی افرادی هم که سیگاری نبودند ،سیگاری می شدند . ولی به ندرت . من به دلیل
تنفری که از سیگار داشتم، ورود سیگار را به جمع برادران ممنوع کرده بودم . چند
روزی گذشت . این برادران کلیه سیگار های موجود خود را مخفیانه و دور از چشم ما
کشیدند و تمام شد . گاهی اوقات اگر کسی به شهر می رفت سفارش می دادند و برای آن ها
سیگار می خریدند ولی همگی مخفی و دور از چشم بود . این کار برای برادران اهل
برازجان که عاشق سیگار و قلیان بودند خیلی سخت و گران بود . از آن بدتر این که می
دانستند در خطوط هم جوار و رزمندگان دیگر به راحتی به سیگار مجانی دسترسی دارند و
از آن استفاده می نمایند . ظاهرا کارد به استخوانشان رسیده بود . یک شب در خواست
ملاقات و جلسه کردند، آمدند پیش من و گفتند : شما از وضع ما برازجانی ها خبر دارید
. ما نمی توانیم بدون سیگار سر کنیم . گفتم حرف آخر ،خیلی جدی و قاطع گفتند ما
آمده ایم تا اتمام حجت کنیم و بعد تهدید کردند که باید به ما سیگار بدهید . گفتم
اگر ندهم. گفتند ما نقشه کشیده ایم و متحد شده ایم که اگر سیگار ندادی به سمت
عراقی ها می رویم به آنان حمله می کنیم . یا آن ها را می کشیم و به سیگار هایشان
دسترسی پیدا می کنیم و یا ما را اسیر می کنند و به ما سیگار می دهند وقتی دیدم
واقعاجدی هستند و دیگر نمی توان ریسک کرد کوتاه آمدم و با شرایطی اجازه سیگار
کشیدن و سیگار گرفتن را به آن ها دادم .
در جلو ما عراقيها بودند ولي در سمت راست، نه ما نيرو داشتيم
و نه عراقيها، يك روز تصميم گرفتيم با چند نفر از برادران به صورت شناسايي و كمي
هم تفريحي، از سمت راست خودمان جلو برويم و ببينيم وضعيت چگونه است، مقداري جلو
رفتيم چشممان به يك تپه بلند افتاد، گفتيم برويم و از آن بالا منطقه بهتر مشخص
است، با احتياط به بالاي تپه رفتيم، صداي بيل و كلنگ عراقيها به گوش ميرسيد،
بعضي وقتها صداي ضعيف عربي هم كه با هم صحبت ميكردند ميشنيديم. از آنجا و از پشت
عراقيهای مستقر در خط اولشان را ميديديم، خيلي خوشحال بوديم كه يك جايي پيدا
كردهايم كه از پشت شاهد رفت و آمد و تردد عراقيها در خطشان بوديم. هر روز چند
نفر از برادران را جهت تماشا به آن تپه ميبرديم، يك روز قصد كردم از پايين آن تپه
به جلوتر برويم شايد اطلاعات بيشتري دستگيرمان شود، من و شهيد سپيدنامه و برادر
جعفر عباسي(دبیر و ساکن برازجان)، سه نفري با احتياط جلو رفتيم، يك مقدار جلوتر
تپه فرو رفتگي داشت و ما از دور سنگر ديديم. من پيش خودم ميگفتم كه اين سنگرها
مربوط به قبل است و الان كسي در آنها نيست، بد نيست سري به آنها بزنيم، شايد
غنيمتي نصيبمان شد. بعد از ظهر بود، خورشيد در حال غروب كردن، شهيد سپيدنامه را
تأمين گذاشتيم و من جلو، برادر عباسي پشت سر من، با احتياط رفتيم كه از تپه روبرو
كه مانند خاكريز بسيار بلند بود و سنگر آن پيدا، بالا برويم و وارد سنگر شويم، من
اگر يك درصد هم حدس ميزدم كه عراقيها در اين سنگرها هستند هيچوقت چنين كاري آن
هم در روز روشن نميكردم. با اينكه تقريباً يقين داشتم كه كسي در اين سنگرها نيست
ولي باز اسلحه را مسلح و از ضامن خارج كرده بودم، نزديك به سنگر كه رسيديم، در سمت
چپمان يك عراقي گردن كلفت را ديديم كه ايستاده و دست به كمر دارد، ما او را ميديديم
ولي او ما را نميديد چون پشتش به ما بود، آرام نشستيم؛ سر اسلحه را رو به عراقي
نشانه گرفتيم، منتظر بوديم تا رو به ما شود و به او شليك كنيم، او اينكار را نكرد
و به داخل سنگر اجتماعيش رفت. ما هم در حاليكه ضربان قلبمان به شدت در تلاطم بود و
نفسمان داشت بند ميآمد آرام به عقب برگشتيم، من نمي دانم مثل اينكه عراقيها يك
نگهبان هم نداشتند و شايد اجل ما سر نرسيده بود، با شهيد سپيدنامه و از كمي عقبتر
اقدام به بازگشت به خط خودمان كرديم، در حال بازگشت و از دور كه نگاه كردم، ديدم
عراقيها در تردد هستند، تازه متوجه شدم كه ما دقيقاً زير تپه عراقيها رفت و آمد
ميكرديم، و آن تپه بلند هم، تپهاي بود كه عراقيها در آن طرف آن مشغول احداث
سنگر تجمعی بودند، شايد باور كردنش سخت باشد ولي عين حقيقت است، تپهاي كه چند روز
ما در اين طرف آن و عراقيها در آن طرفش، ولي متوجه حضور همديگر هم نشديم. مسئله
را با برادر سلطان آبادي در ميان گذاشتم. ايشان باور نميكردند و ميگفتند امكان
ندارد، عراقيها چندين رشته سيم خاردار و ميدان مين جلو سنگرهاي خود دارند، قرار
گذاشتيم و يك روز عصر و كمي ديرتر از هميشه و از فاصله دورتري او را تا محل تأميني
كه برادر سپيدنامه قبلاً گذاشته بوديم، بردم، وقتي محل و موقعيت و سنگرهاي عراقيها
را ديد باور كرد. مأموريت ما تمام شده بود و ميبايستي برميگشتيم برادرفراهاني و
برادر سلطاني از من خواستند كه من بمانم ولي نه خودم دوست داشتم بمانم و نه
برادران راضي بودند، قرارگاه به همه نيروها تسويه حساب داد و به من نداد. اتوبوس
حامل نيروها و برادران نميرفتند و منتظر تسويه حساب من بودند، حرف اين بزرگواران
اين بود كه شما چون به منطقه تسلط داريد بمانيد تا ما يك عمليات طراحي كنيم و به عراقيها حمله
ببريم، من هم ميگفتم، اگر ميخواهيد ما حاضريم به صورت يك تك شبانه به آنها ضربه
بزنيم و برگرديم و ميدانستم كه حالا حالاها در اين منطقه عمليات بزرگ صورت نميگيرد.
بالاخره آنها تسليم شدند و تسويه حساب مرا دادند و ما برگشتيم، فكر ميكنم من يك
روز كازرون ماندم و سريع و بدون فوت وقت
به سوسنگرد رفتم.
از اینکه می بینم شما هم وارد عرصه روایتگری حماسه و ایثار شده اید هر چند که از اول هم بوده اید اما ما توفیق استفاده نداشته ایم بسیار بسیار خوشهالم
امیدوارم خداوند مار اشرمنده ایثار شماها نکند
التماس دعا راوی
من بچه سومارم.نوشته هایت را موبمو خواندم وبسیار لذت بردم.اما کاش اسم مناطق سومار را واضحترمینوشتین مثل اسامی روستاها .پاینده بمانین.
خدا خیرتون بده
من دختر شهید بهبود هستم و افتخار آشنایی با شما را نداشته ام. می خواستم بدونم خاطرات بیشتری از پدرم دارید؟
با سپاس
شب و روزي پيدا نميكنيد كه من ديوانه وار با گوگل مپ از آسمان و زمين دنبال سنگرهايي را نگرديده باشم كه در آنها شبهاي عزيزي را با دوستاني عزيزتر تر به صيح رسانده ام.
ليكن موقعيت آنها را پيدا نميكنم.لطفاً در مختصات سه راه شهيد عبدالرضا داود (تيپ1 لشكر58 ذوالفقار در سال 1366) را برام ارسال كنيد.موقعيت جاده عراقي در سومار پشت قرارگاه لشكر 58- لطفا تپه هاي شُتُرمِل و دهان طوطي در سمت نفت شهر را بدهيد- جاده خاكي اي كه از سمت شمال در ارتفاعات كنكاوش و كوه داروان به 5 كيلومتري كمر جاده سومار(قبل از پل هفت دهنه ) ميخورد را بدهيد . با كاروان راهيان نور ميخوام بروم آنجا. دوستان زيادي از من را عراقي در آنها به اسارت بردند و در محاصره هاي لايه لايه عراقي ها خاطراتي فراموش نشدني دارم كه هر ساعت برام تداعي ميشه. از ارتفاعات داربلوط و پل فلزي و ..
با سپاس . عبدالحسین افسر