پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

کد خبر: ۶۴۴۲
تاریخ انتشار: ۲۹ بهمن ۱۳۸۹ - ۱۱:۴۰
عباس دادوند

  

شب شده بود،

آن  قدر مسافر در میدان  بود که یک جور هایی اصلاً باور م نمی شد این بار هم دلم راست بگه!

 عیش، عیشِ راننده ها بود؛ خنده داره ولی اون قدر مسافر زیاد بود که با کمال دقت و سلیقه مسافر های پولدار را  از بین جمعیت انتخاب می کردند ... .

کیف پولم را نگاه کردم؛  همة پولم 10 هزار تومان بود.

 آن شب، آن  قدر برای رفتن و رسیدن به خانه مشتاق بودم که دلم به کرایه 6 هزار تومانی هم رضایت می داد.

دلم آرام و بی خیال می گفت: همین عقب بایست!...جلو  نرو!

لُپَش گوشتی، و صورتش پر از موهای سپید بود. کُلِّ هیکلش، یک متر و نیم هم نمی شد. فنر های پراید، تو هم فرو رفته بودند و سنگینی همیشگی رانندة خود را تحمل می کردند.

...آرامِ آرام، خیل جمعیت را کنار زد و به نرمی کنارم ترمز کرد.

سرم را به پنجره نزدیک کردم،

·         حاجی هم سفریم؟

لپ های گوشتیش تکان خوردند  و گفت:

·         به فرما بالا!

·         چند می بریمون؟

·          ما روز و شب مون یه قیمته داداش؛3 تومن .

یک آن برقِ چشم های خودم را حس کردم و از ترس اینکه از حرفش بر نگردد  با عجله پریدم تو ماشین.

توی آن همه مسافر انگار، من انتخاب شدة او بودم. طوری که متوجه لب هایم نباشد الحمدللهِ آرامی گفتم و ...بسم الله الرحمن الرحیم.

 با تمام رمقش دو تا داد کشید،

 قبل از اینکه التماس چشم های ریز و با مزه اش  به زبانش جاری شود، من به جای او داد زدم و دلم هنوز هم گواهی می داد... .

·         سه تومن!

تنها یک داد من کافی بود که رقابت شدیدی بین آن همه مسافر ایجاد کند و کمتر از چند ثانیه سه نفر مسافر، صندلی های عقب را اشغال کردند.

این بار او  بدون این که از من، یا از آن سه نفر دیگر  ابایی داشته باشد،  بلند«الهی شکر»ی گفت و گاز پراید را چسبید. لاستیک ها چنان زوزه ای کشیدند که نپرس.

 نا خود آگاه صدای یکی از مسافر ها که لرزشش،  شوکّه شدن صاحبش را به مزحکه گرفته بود بلند شد:

·         چه خبرته داداش؛  من یکی جونم رو می خوام!

راننده توآیینه، چپ چپ  نگاهی به او کرد و گفت:

·         جوونیه! ...کارش نمی شه کرد،... ناراحتی وایسم توبشینی پشت ماشین!

کاریکاتورِ این برخورد و موها و ریش سپیدش،  همةمان حتی آن مسافر شاکی را هم  به خنده انداخت!

پیر مرد تا خنده ما را  دید پوزخند زد، چراغ های ماشین را خاموش کرد و سرعتش را زیاد... .

نه...! شوخی نبود!چند دقیقه پیش  بلوار خروجی شهر، با همه تیر چراغ هایش، از ما خدا حافظی کرده بود؛

 ...این بار هر چهار تایمان داد زدیم و او نیز به تنهایی قهقهه می زد.

 

در توصیف جوان  همین بس که دیوانه هم از او گریزان است و شاید این اولین باری بود که به جوانیم مشکوک می شدم.

 صدای بوق ماشین هایی که از جلو می آمدند  مثل مگس مغزمان را مخدوش می کرد و نشان به آن نشان که تا آرام نگرفتیم چراغ ها را روشن نکرد.

 

نمی دانم ریش سیاه و یقه آخوندی من چه تناسبی با آن یقه باز و موهای سپید و پر پشت سینه راننده داشت ، ولی آن قدر من را، از خود می دید که با یک جمله رفاقتمان شروع شد... .

·         حاجی دس فرمونت،  منو کشته!

قهقهه ای از ته دل،  ماشین را لرزاند،... انگار عمری بود که با هم بوده ایم.

·          سربازی رفتی؟

·         نه!

·         ارتش...،سال 64...، جزیره مجنون... .

سکوتی کشنده فضای ماشین را گرفت،

...چشمانم از جاده به سوی چشمهایی ریز و بامزه منحرف شده بود؛ مات و مبهوت جاده را می نگریست و ماشینِ او یک به یک خط های سفید جاده را می بلعید،

...از کنارِ کش جورابش بستة وینستون  را بیرون کشید،

نگاهش هنوز به جاده بود،

بسته سیگار را به دست راستش داد ،

با انگشت شست و انگشتری،  بسته سیگار را سفت گرفته بود وبا اشاره به سرش می کوفت،

 یک نخ سیگار آماده آتش گرفتن بود.... .

 

در نورمقطع ماشین هایی که با سرعت از کنارمان می گذشتند خیسی گوشه چشم راستش را حدس  زدم.

بدون اینکه نگاهم کند خودش را به بیراهه زد و گفت:

·         برام مثل سم می مونه!

·         باید بکشم! اعتیاده دیگه!

 

این بار،  بر خلاف هر باری که چنین شخصی را می دیدم  هیچ حالِ تنفری به من دست نداد.  بوی سیگارش گرچه نفسم را تنگ می کرد ولی شیرین بود... .

 

·         تو ارتش خدمت می کردم!راننده تانکر بودم!

·         بنزین، گازوئیل، آب، روغن سوخته ...هــــرّ چی بود و نبود... .

·         یه روز که داداشم اومده بود منطقه دیدنم، یارو دژبانه جلوش رو گرفته بود و نذاشته بود بیاد تو؛

            وقتی که شنیدم به داداشم بی احترامی کرده رفتم پیشش و قسم خوردم که یه روز خودم با ماشین میارمش داخل؛ و شرط گذاشتیم که  اگه این کار رو

             کردم، باید درجه هاش  رو بکنه!

             از اون روز هم بدبخت هر وقت ماشینم رو میدید از ترسِ درجه هاش، حسابی به این سربازا  امر  ونهی می کرد که ماشین رو تا می تونن زیر رو کنن؛ نکنه

             که ما داداشمون رو بیاریم داخل.

              گذشت و از قضا داداشمون یه دو ماه بعد دوباره اومد منطقه، این بار وقتی خبر دار شدم،  تانکر رو تا نصفه آب کردم و رفتم استقبالش؛  برگشتنی هم               

              وقتی خواستیم از جلو دژبان رد بشیم  به  داداشم گفتم بره داخل تانکر، من هم از ترس اینکه یه وقت آب موج بر نداره و داداشمون خفه نشه اون قدر     

              یواش و با احتیاط مثل ماشین عروس می رفتم که نگو...به دژبانی که رسیدم، یارو دژبانه که بعد از دو- سه ماه سرِ کاری ،کلی از رو رفته بود، این بار به 

             خلاف سابق دیگه ما رو تفتیش نکرد. ما هم ، یه خنده جانانه زدیم ودِبرو که رفتیم،... یه دو روز بعد هم داداشمون رو نشوندیم روصندلی شاگرد شوفر   

             ورفتیم دژبانی؛...

             هر دوتا درجه هاش رو کندم و گذاشتم کف دستش.

 

...و باز همان قهقهه ساده و دل نشین...، می گفت:

·         دنیا دو روز بیشتر نیست؛ اون آدمی برندست که بخنده!...

مرموزانه نگاهکی به من کرد و گفت:

·         من می خونم شماها هم باید دست بزنید...

·         آهای صبا... جون صبا....نمره من نمره چند؟... نمره تو نمره یک....یک من... .

 هر چه بود را به هم می بافت.از خنده دلم درد گرفته بود وانگار راه هم تمامی نداشت؛

چند لحظه ساکت ماندیم...، پیر مرد دوباره گفت:

·         فکر می کنی ما قبلِ عملیات چه کار می کردیم؟

کودکانه گفتم:

·         من نمی دونم !

لبخند محبت آمیزی، گوشه لب هایش را گرفت،

·         قبل از شروع عملیات حال و هوا، خیلی فرق می کرد، بعضی از اون با خدا ها اون قدر تو خودشان می رفتند و مشغول عبادت می شدند، که تا خود لحظه شروع عملیات هم پیدا شون نمی کردی؛

             هر جایی به نسبت خودش خوب و بد، داره...خوب ما و یه عده از رفقامون هم بد جبهه بودیم!

             خیلی هم خدا پیغمبری نبودیم؛

             وقتی بهمون گفتند که 3 ساعت دیگه  عملیاته  خیلی رفتیم تو لاک؛

             شادیِ بعضی ها رو اصلا درک نمی کردم؛...آخه، حرف مرگ و زندگی بود!شوخی که نیست!

             اون موقع تازه عقد کرده بودم،... دلم خیلی هوایی بود، اصلا باورت نمی شه!

             از یک طرف رگ غیرتم گرفته بود و می خواستم یکی یکی این عراقی ها رو با دندون تیکه پاره کنم از یه طرف دیگه هم جَوون بودم و هزار تا آرزو 

              داشتم.

              خیلی تو فکر بودم که یهو دیدم یکی یه پیتِ حلبی  برداشته و داره با هاش تنبک می زنه؛ جل الخالق این دیگه کیه بابا!

              خلاصه، دعا و نیایش یه عده هم مثل ما قبل از عملیات، شده بود بی خیالی محض. می زدیم و خوش بوديم.  اون باباهه که تنبک می زد داد زد:

              « اگه كف نزنيد دعا می کنم هیچ کدومتون شهید نشید!»

               شاید باور نکنی ولی تو اون عملیات اونی که تنبک می زد اولین شهیدمون بود، خودم جنازش رو آووردم عقب، چهرش خونی خونی شده بود... مثل

               گل.

 

 هر چهار نفرمان،  مات صحبت های پیرمرد شده بودیم.

تابلو ها، نزدیک شدن به شهر را خبر می دادند و بر خلاف همیشه، شوق رسیدن، کم رنگ و کم رنگ و کم رنگ تر می شد؛... او باز هم تعریف می کرد:

 

·         عملیات بین ما و سپاه مشترک  بود؛ بچه های سپاه خیلی مذهبی بودند، ولی اون شب بعضی هاشون زیر سیبیلی اومده بودند پیش ما؛  

 

اشک و خنده امان پیر مرد را بریده بود؛

 

·         راستی فکر می کنی من چند سالم باشه؟

·         ما شالله باید یه 60سالی داشته باشی!نه؟

·         ای جوونی ..یعنی15 سال پیر تر نشون می دم؟

من که تا به آن موقع آدمی 45 ساله با ریش و مویی چنین سپید را ندید بودم از تعجب خشکم زد و ساکت شدم. یکی از مسافر های دیگر گفت:

·         اثرِ  این سیگاراست که می کشی!...حَقِتِه!

زیر لب خندید و به قول خودش باز چراغ های ماشین را جنگی کرد. این بار هیچ کداممان نترسیده بودیم وشاید هم همین نترسیدن ما بود که او را زود از خر شیطان پایین آورد و دوباره چراغ ها را روشن کرد.

·         ...تو جبهه اگه چراغای من هم روشن  بود،این همه درد سر  نداشتم...،

 جوون ها! فرشته ها فقط چراغ روشن ها رو دوست دارن...

 می بینید که...

 

چهره اش نورانی بود ولی...مطمئن بودم که هیچ صفحه تلویزیونی آن صورت ماه را در خود ندیده بود وتا به حال هیچ رادیویی خس خس های مظلومانه سینه پیر مرد جاده را نشنیده بود.

 برای چند لحظه نگاهش را از جاده کَند و به من خیره شد...

 

·         اگه این گلوی صاب مرده این طور خشک و خونی نمی شد،...

 به خدا دیگه حالم از دنیا به هم می خوره...

نه حاجی همه راننده ها سیگار می کشن! حال زار من به خاطر این دو تا نخ سیگار نیست!

 

 هنوز ساکت بودم و کم کم تقلا های مذبوحانه پیر مرد رنگ التماس می گرفت...

 

·         می دونی شیمایی یعنی چی؟...شیمیایی آدم رو نابود می کنه حاجی...نا بود!

سینه اش خس خس می کرد ،...چراغ ها روشن بود...در آن سکوت وهن آلود، لبهایش می گفت:

·         کاش رفته بودم...،کاش رفته بو دم... .

 

نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
مخاطبین محترم؛
۱) کازرون نما، معتقد به آزادی بیان و لزوم نظارت مردم بر عملکرد مسئولان است؛ لذا انتشار حداکثری نظرات کاربران روش ماست. پیشاپیش از تحمل مسئولان امر تشکر می کنیم.
۲) طبیعی است، نظراتي كه در نگارش آنها، موازین قانونی، شرعی و اخلاقی رعایت نشده باشد، یا به اختلاف افكني‌هاي‌ قومي پرداخته شده باشد منتشر نخواهد شد. خواهشمندیم در هنگام نام بردن از اشخاص به موازین حقوقی و شرعی آن توجه داشته باشید.
۳) چنانچه با نظری برخورد کردید که در انتشار آن دقت کافی به عمل نیامده، ما را مطلع کنید.
۴) در صورت وارد کردن ایمیل خود، وضعیت انتشار نظر به اطلاع شما خواهد رسید.
۵) اگر قصد پاسخ گویی به نظر کاربری را دارید در بالای کادر مخصوص همان نظر، بر روی کلمه پاسخ کلیک کنید.
مشاركت
آب و هوا و اوقات شرعی کازرون
آب و هوای   
آخرين بروز رساني:-/۰۶/۰۲
وضعيت:
سرعت باد:
رطوبت:%
°
كمينه: °   بیشینه: °
فردا
وضعيت:
كمينه:°
بیشینه:°
کازرون
۱۴۰۳/۰۱/۰۹
اذان صبح
۰۵:۳۶:۵۳
طلوع افتاب
۰۶:۵۶:۵۷
اذان ظهر
۱۳:۰۸:۴۶
غروب آفتاب
۱۹:۱۹:۵۰
اذان مغرب
۱۹:۳۵:۵۲