مرتضي اميري اسفندقه
مگر یتیم نبودی، خدا پناهت داد
خدا، که در حرم امن خویش راهت داد
هجوم جهل و خرافه، هجوم تاریکی
خدا پناه در آن دوره سیاهت داد
خدا! کدام خدا!؟ آن خدای بیمانند
همان که عصمت پرهیز از گناهت داد
همان که جان نجیب تو را مراقب بود
همان که سینه خالی از اشتباهت داد
توان و توشه به پایان رسیده بود ولی
خدا رسید به فریاد و زاد راهت داد
بگو که نعمت پروردگار پنهان نیست
خدا که دست تو را خواند و دستگاهت داد
خدا که چشم تو را با نماز روشن کرد
خدا که فرصت تشخیص راه و چاهت داد
چقدر واقعه آسمانی و شفاف -
خدا به یمن دعاهای صبحگاهت داد
خدا که عاقبتی خیر و خوش عطایت کرد
خدا که آینه را نور، با نگاهت داد
قسم به روز، که خورشید، شمع خانه توست
قسم به شب که خدا برتری به ماهت داد
خدا که اشک تو را جلوه گهر بخشید
خدا که شعله روشن به جای آهت داد
خدا که جان تو را از الههها پیراست
خدا که غلغله قول لا الهت داد
جدا نمیشود از تو خدا، نخواهد شد
خدا رفیق سفر، بخت نیکخواهت داد
یتیم آمدهام، ماندهام، پناهم ده
مگر یتیم نبودی، خدا پناهت داد؟
قيصر امينپور
با ريگهاي رهگذر در باد
با بوتههاي خار
در خيمههاي خسته بخوانيد
در دشتهاي تشنه
با اهل هر قبيله بگوييد
لات و منات و عزي را
ديگر پاك و عزيز مداريد
اين ماه و مهر را مپرستيد
اينك ماهي دگر برآمد و خورشيد ديگري
آه اي امين آمنه ايمان!
باري اگر دوباره درآيي
روي تو را
خورشيدها چنانكه ببينند
گلهاي آفتابپرست تو ميشوند
اي آتش هزاره زرتشت
از معبد دهان تو خاموش!
اي امي امين!
ميلاد تو ولادت انسان است
انسان راستين
آن شب چه رفت با تو، نميدانم
شايد
خود نيز اين حديث نداني
با تو خدا به راز چه ميگفت؟
باري تو خود اگرنه خدا گونهاي بودهاي
يارايي كلام خدا را نداشتي!
گر بعثت تو سبب عصمت نبود
آنك چگونه عصمت را
تا موسم بلوغ نبوت رساندي؟
ميلاد تو اگرنه همان عصمت بود!
هان اي پرنده مهاجر
آنك پرندهاي كه به هجرت رفت
بي آنكه آشيانه تهي ماند
آن شب مشام خالي بستر
از بوي هجرت تن او پر بود
اما به جاي او
ايثار
زير عباي خوف و خطر خوابيد
تا چشمهاي خويش فرو بست
گفتي
آيينه تمامنماي خدا شكست!
آه اي يتيم آمنه ايمان!
دنيا يتيم آمدنت بود
دنيا يتيم رفتنت آمد!
خيل فرشتگان
با حسرتي ز پاكي جبرآلود
در اختيار پاك تو حيرانند
تو
اسطورهاي ز نسل خداياني؟
يا از تبار آدمياني؟
ترديد در تو نيست
در خويش بنگريم و ببينيم
آيا خود از قبيله انسانيم؟
در وقت هر نماز
من با خدا سخن ز تو بسيار گفتهام
بس ميكنم دگر كه تو را بايد
تنها همان خدا بسرايد
رضا جعفری
باران گرفت و سقف مداين نشست کرد
دندانههاى کنگره قصد شکست کرد
نورى به صحن معبد زردشتیان رسید
کآتشکده ز نابى آن نور مست کرد
بالا بلند آمد و هر ارتفاع را
در زیر پا نهاده و پایین و پست کرد
در هر دلى نشست و به شکلى ظهور داشت
اینگونه بود کآینه را خودپرست کرد
وقتى سؤال کردم از او خود اشارهاى
در پاسخم به پرسش روز الست کرد
حسنش به غایت است و ظهورش قیامت است
زیباترین هر آنچه که زیباتر است کرد
فیض مقدسى و تعجب نمىکنم
این چیزها که هست، نگاه تو هست کرد
ايرج جنتي عطايي
اي ابرمرد مشرقي اي كوه
اي نگهبان قدسي خورشيد
روشنايي آتش زرتشت
يادگار صداقت جمشيد
ناجي سربلندي انسان
اي تو پيغمبر، اي اهورايي
اي براي تو اين هيولاها
همه كوكي، همه مقوايي
با كتاب ترانههاي من
نه قصيده، غزل لباس توست
مرد اسطورهاي شعر من
مخمل قلب من لباس توست
با كتاب پدربزرگ من
قصه رويش تباهيهاست
قصه امتداد شب تا شب
قصه ممتد سياهيهاست
دفتر كهنه پدر اما
پر سوال و گلايه و ترديد
حرف اگر هست، حرف تنهايي
حرف آيا و وحشت و ترديد
با پدر، آرزوي باغي بود
روي خاكي كه شكل مردن داشت
بس كه تن تشنه بود خاك من
پدرم شوق جان سپردن داشت
با من اما سبد سبد ميوه
از درخت غرور باغستان
كوزه كوزه زلال نور و عشق
هديه به قلب تشنه انسان
مشرقي مرد پاسدار شرق
معني جاودانه اعجاز
خاك اگر خنده كرد و گندم داد
از تو بود اي بزرگ بارانساز
اي رسول بزرگ رستاخيز
دست حق بهترين سلاح توست
فاتح پاك در زمان جاري
رخش تاريخ ذوالجناح توست
عباس چشامي
ای من! زبان دلشكنی از خدا بخواه
روح سوار بر بدنی از خدا بخواه
هرگاه بغض آمد و چشمت جلا گرفت
دستی بر آر و نمزدنی از خدا بخواه
ای هرچه راه رفته و نارفتهات خراب!
عمر دوباره ساختنی از خدا بخواه
ای دل اگر لیاقت گل را نداشتی
انگشتهای خاركنی از خدا بخواه
ای من! مریض روز و شب خلق تندرست!
یا زنده باش یا كفنی از خدا بخواه
بهروز ساقي
شبی که نام تو را عشق بر زبان آورد
به جسم مرده هستی، نوید جان آورد
کنار برکه هستی نشسته بود خدا
و دل به زلف سیاه تو بسته بود خدا
بنفشهای که در آن برکه بود، بو میکرد
تو را ز خویشتن خویش، آرزو میکرد
که ناگهان دل تنهاییاش گرفت و شکست
فرشتهای به تسلی کنار برکه نشست
فرشته بال و پری زد، گلی به آب افتاد
و نام تو به زبان گل و گلاب افتاد
تو خندهای زدی از مهر، ای ستاره عشق
به جان خرمن شب، شعله زد شراره عشق
شب عدم چو به روز وجود میگروید
به دین پاک تو بود و نبود میگروید
خدا تمام دلش را به دست میآورد
تمام نیستیاش را به هست میآورد
چه شور و شوق عجیبی برای خلقت داشت
مدام بذر محبت در انجمن میکاشت
صدای بال ملايک در آسمان پیچید
خدا برای تو انجم در آسمان میچید
تو انفجار بزرگی و هستی هستی
شراب ناب امیدی و مستی مستی
گرفته دامن لطف تو را بهار وجود
نبود اگر نفس سبز تو بهار نبود
زمین به یمن وجود تو آسمان دارد
و شب قدوم تو را ماه و اختران دارد
از ارتفاع تو هستی فرود میآید
عدم به شوق تو در این وجود میآید
اگر برای تو باشد وجود، میارزد
کرشمه تو به بود و نبود میارزد
همه وجود تو زیباست کار کار خداست
و صنع چشم سیاه تو شاهکار خداست
تو ای عصاره پاکی حبیب او شدهای
برای خاکی و افلاکی آبرو شدهای
به روی توست که گلزار رنگ و بو دارد
به حسن خلق تو این هستی آبرو دارد ...
محمود شریفی
و آن شب تا سحر غار حرا خورشید باران بود
زمان، دل بیقرار لحظه تکوین قرآن بود
سکوت لحظهها را میشکست از آه خود مردی
که در هر قطره اشک او غمی دیرین نمایان بود
امین مکه را میگویم آن نارفته مکتب را
یتیم خسته آری او که چندین سال چوپان بود
هُبَل آن سو میان کعبه در آشفته خوابی سرد
و عزی غرق حیرت از خدا بودن پشیمان بود
حضور عرشیان را در حریم خود حرا حس کرد
که «اقرأباسم ربک» یا محمد ذکر آنان بود
سيد ضياءالدين شفيعي
زمين گهواره كابوسهاي تلخ انسان بود
زمان چون كودكي در كوچههاي خواب حيران بود
خدا در ازدحام ناخدايان جهالت گم
جهان در اضطراب و ترس در آغوش هذيان بود
صدا در كوچههاي گيج ميپيچيد بيحاصل
سكوتي هرزه سرگردان صحرا و بيابان بود
نميروييد در چشمي به جز ترديد و وهم و شك
يقين تنها سرابي در شكارستان شيطان بود
شبي رؤياي دور آسمان در هيأت مردي
به رغم فتنههاي پيش رو در خاك مهمان بود
جهان با نامش از رنگ و صدا سيراب شد آخر
«محمد» واپسين پيغمبر خورشيد و باران بود
سيد ضياءالدين شفيعي
به پاي خيز كه دلها ز شوق آب شوند
كه ذرهها به طفيل تو آفتاب شوند
بخوان به نام خدا «باسم ربك الاعلي»
كه لالهها همه پيمانه گلاب شوند
امين وحي و نبوت! «الا بذكر الله»
بخوان كه با خبر از متن اين كتاب شوند
سمند صاعقه زين كن خدا نكرده مباد
كه بيعدالتي و جهل همركاب شوند
رسول نهضت بيداري زمان! مگذار
كه پلكهاي به هم بسته گرم خواب شوند
شتاب كن، كه روانهاي تشنه ايمان
رها ز پنجه ترديد و اضطراب شوند
به يك اشاره تو، برگهاي پاييزي
لطيف و تازه چو نيلوفران آب شوند
بخوان حديث محبت، كه بردگان سياه
در اين كوير، درخشانتر از شهاب شوند
بگير دست همه پابرهنگان زمين
كه اين شكسته دلان مالكالرقاب شوند
يتيم آمنه! اصحاب سر سپرده تو
طلايهدار ظفرمند انقلاب شوند
سحر كه آيد «امن يجيب» ميخوانند
اميدوار دعاهاي مستجاب شوند
بگير دست علي را كه با امير عرب
مجاهدان همه پيروز و كامياب شوند
چه جاي حيرت اگر يازده ستاره و ماه
به جانشيني خورشيد انتخاب شوند
خليل شفيعي
ای جلوه رخت زده آتش به جان گل
نامت محمد است و نشانت، نشان گل
ميلاد باشكوه تو ای باغبان نور
همزاد نغمهخوانی بلبل زمان گل
قرآن تويی چو خيره نظر میكنم به نور
گل میكند دوباره نگاهم ميان گل
اين جاي حيرت است كه در گلشن كساء
هم شاخه گلي تو و هم باغبان گل
اي باغبان آل خدا در زمين بكار
با مهديت دوباره تو يك آسمان گل
خليل شفيعي
میتراود از نسیم عشق اسرار شرف
مینوازد گوشها را لطف اظهار شرف
بعد از آن بیرونقیهای بساط معرفت
حالیا بالا گرفته کار بازار شرف
ظلمت ممتد حیات از دیدهها دزدیده بود
چشم عالم روشن است اینک ز دیدار شرف
جهل گاهی عقل را از صحنه بیرون میکند
کار عقل آنگاه خواهد گشت انکار شرف
زنده در گور جهالت میکند آیات را
تا کجا از ظلم خواهد رفت ادبار شرف
غلامرضا شكوهي
به روي ساغر چشمش خطي مورب داشت
دو جام جاي دو چشم از نگه لبالب داشت
بديعتر ز ژكوند از دريچه لبخند
هزار موزه هنر بر كتيبه لب داشت
نه آن حرير به دوشش نشست زلف نبود
به روي خود آبشاري از شب داشت
فداي آن صف مژگان كه در سيه مستي
هميشه نوبت پيمانه را مرتب داشت
چنان ز هرم تنش سوخت رنگ احساسم
كه نبض واژه به هر بيت شعر من تب داشت
بدان اميد كه خود را به نور بسپارد
هميشه آينه از بهترين مخاطب داشت
دلم هوايي مرغيست در شبانه باغ
كه تا سپيده به منقار درد يارب داشت
«امين» قافله نور بود و با خود نيز
در آسمان رسالت هزار كوكب داشت
غلامرضا شكوهی
تا بر بسیط سبز چمن پا گذاشته است
چشمش بهار را به تماشا گذاشته است
از بس كه دست برده در آغوش آسمان
پا بر فراز گنبد مینا گذاشته است
میبارد از طلوع نگاهش تبار صبح
خورشید را به سینه خود جا گذاشته است
تا مثل كوه ریشه دواند به عمق خاك
یك عمر سر به دامن صحرا گذاشته است
دستی لطیف ساغر سرشار عشق را
در هفت سین سفره دنیا گذاشته است
نوری امین نشسته به آغوش آمنه
دریا قدم به دیده دریا گذاشته است
نوری كه از تبلور رخسار او دمید
خورشید را به خانه دلها گذاشته است
عليرضا قزوه
و انسان هرچه ايمان داشت پاي آب و نان گم شد
زمين با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
شب ميلاد بود و تا سحرگاه آسمان رقصيد
به زير دست و پاي اختران آن شب زمان گم شد
همان شب چنگ زد در چين زلفت چين و غرناطه
ميان مردم چشم تو يك هندوستان گم شد
از آن روزي كه جانت را، اذان جبرييل آكند
خروش صور اسرافيل در گوش اذان گم شد
تو نوح نوحي اما قصهات شوري دگر دارد
كه در طوفان نامت كشتي پيغمبران گم شد
شب ميلاد در چشم تو خورشيدي تبسم كرد
شب معراج زير پاي تو صد كهكشان گم شد
ببخش - اي محرمان در نقطه خال لبت حيران -
خيالِ از تو گفتن داشتم، اما زبان گم شد
امیر مرزبان
سلام واژه... سلام اي غزلترين فرياد
سلام حضرت آبادتر! دلت آباد
منم... و واژه... که کم ميشود حضور کسي
و وقت آن شده حتما به داد من برسي
آهاي شاعر خسته کجاي کاري هاي؟
کسي نگفت که ايمان... که دل بياري؟ هاي؟
مفاعلن فعلاتن مفاعلن بي وحي....
کمي غزل...کمي اندوه و ناله کن، بي وحي...
امام جمعه اين روزها دلم تنگ است
تمام جنس دل اين غريبهها سنگ است
غزل کجا و کلام عزيز نور کجا؟
تمام غرقه جهليم! کو حضور؟ کجا؟
طلوع کن که غزلها شکسته بيتو عزيز
و بخت خسته اين بيت بسته بيتو عزيز
شب تغزل قرآنيات بخير رسول
کنار عرش... غزل خوانيات بخير، رسول!
بخوان به نام گل کوکب از هواي بهار...
بخوان به خاطر يک نسل مرده تبدار
بخوان که پنجرههامان وسيعتر بشود
بخوان که شب برود... زودتر سحر بشود
کتاب اول تنزيل... چشمهاي شما
گلوي ملتهب ايل... چشمهاي شما
سلام مطلع آيات روشن سبحان!
سلام معني توحيد! معني ايمان!
مبارک است به تو نشر روشني و بهار
تبارک به تو تنزيل هذهالفرقان
نفس بکش... که درختان گل و شکوفه دهند
نفس بکش... که بهاري شود دوباره جهان
جمال جاري جان ....اي جهان نامحدود
بيا و جاري اين بيتها بشو قرآن!
دوباره يوسفم و مانده در تن زندان
تو پيرهن شدي و ....چشمهاي من کنعان
عزيز مصر شما.... نه عزيز کل جهان
تويي که معني نابي به قامت انسان
بريز جام که مستم ... بريز... ساقي من
ازين سياهي دوران گرفته سر دَوَران...
بريز باده لبريز را درون لبي
غلام لفظ فصيح نبينا الْعربي
ببار بر تن خسته...کلام جاري نور
که با تو من برسم تا بلند قامت طور
دلم گرفته کمي...آيههاي گل مددي!
حضور کو؟ برسانم به عرش باز قدي...
نگار من ! دل من مست سوره طاهاست
و هل اتاکَ حديثُ... حديث نفس شماست
نفحت من کلماتک بهذا المهجور
نفخت من نفحاتت به قلب من از نور...
بيار کشتي خود را که باز توفان شد
دوباره روز سياه حضور شيطان شد
دوباره سامري و گاوها علم شدهاند
دوباره بتکدهها پاک و محترم شدهاند
رسول نور دلم تنگ شد اذان بفرست
بلال را به بلنداي آسمان بفرست
به لحن روشن خود در کتيبههاي جهان
سرود عشق بگو و به هر زبان بفرست
بخوان: که خوانش اين سايهها تمام شود
بيار نور و به هر گوشه جهان بفرست
نسيم رحمت خود را به دشمنان دادي
حضور و لطف خودت را به دوستان بفرست
کتابهاي جهان کم شدند در وصفت
خودت دوباره در اين سوره داستان بفرست
خلاصه همهي انبيا سلامُ عليک
تغزل همه اوليا سلامُ عليک
سلام حضرت تکبيرهاي پي در پي
سلام حضرت باده... سلام حضرت مي
سلام جام طهوراً طهور ِ رب جليل
سلام معني تيغ و گلوي اسماعيل
سلام آيه تطهير در سياهي محض
سلام لطف خدا... رهبر الهي محض
سلامهاي من اينجا دوباره کم آورد
کنار نور شما هر ستاره کم آورد
نفس بگيرم و يا هو به شعر قد بدهد
که شعر پيش شما استعاره کم آورد
تو را کجاي زمان ميشود که پيدا کرد
که چشم و دست زمين هم اشاره کم آورد
تو را چنان که تويي من چگونه وصف کنم
کلام قاصر شاعر دوباره کم آورد....
امام جمعه هر فصل و ساعت ازلي
تو را به جان خودت... جان فاطمه ...به علي
دعا بکن کمي سينه بازتر بشود
دوباره شب برود زودتر سحر بشود
پرندهگي که نباشد ... دعا بکن برويم
که بالهاي من و عرش سر به سر بشود
دعا بکن تن ناقابلم هميشه عزيز
براي مهدي آل شما سپر بشود
شهيد خواني اين بيتها کمي زود است
دعا بکن شب هجران عشق سر بشود
مراسم شب قدر است شعرخواني دل
سلام قرص قمر! ماه روشن کامل....
من و تلاوت اين نيمه شب که مست شدم
ازين سرود دل انگيز عشق هست شدم
دوباره سوره اِقرا بخوان ... دوباره بخوان
بخوان ... بخوان... گل سرخم... بخوان... دوباره بخوان
مصطفي محدثي خراساني
رسيدي و پر و بال فرشتهها وا شد
شب از كرانه هستي گذشت، فردا شد
لطيفهاي كه خدا پشت پرده پنهان داشت
قيام كردي و در قامتت تماشا شد
تو آمدي و به يمن نگاه تازه تو
خطوط مبهم و مخدوش عشق خوانا شد
به پيشواز تو هر ماسه قطرهاي روشن
به پيشواز تو آن خاك تشنه دريا شد
چراغ معجزهات گرچه تا ابد روشن
دريغ آدم سرگشته بيتو تنها شد
علي معلم دامغاني
باور كنيم، رجعت سرخ ستاره را
ميعاد دستبرد شگفتى، دوباره را
باور كنيم، رويش سبز جوانه را
ابهام مردخيز غبار كرانه را
باور كنيم، ملك خدا را كه سرمد است
باور كنيم، سكه به نام محمّد است
از سفر فطرت، از صحف از مصحف، از زبور
راوى بخوان به نام تجلّى، به نام نور
آفت نبود و، موت نبود و، نفس نبود
او بود و بود او، جز او هيچ كس نبود
«قال اَلَستُ َربِّكُم» ى را «بلى»زدند
فالى زدند و قرعه تكوين ما زدند
سالار «كُنتُ كَنز» در آيينه نطفه راند
برقى جهيد خرمن آدم، نشانه ماند
ويرانه گرد خانه زنجير او شديم
ز افلاكيان خليفه تقدير او شديم
گرديد چرخ و خاك فلك، كو به كو نشست
آدم رهيد و، نوح به جودى، فرو نشست
ايوبها، به سفره كرمان كرم شدند
يعقوبها، به حوصله پامال غم شدند
موسى بسى، ز نيل حوادث امان گرفت
تا هم چو نيل، دامن فرعونيان گرفت
بسيار بت شكست، كه از سيم كرده بود
تهمت به بت زدند، براهيم كرده بود
از رشك لطف جان ملايك ملول ماند
هيهات بر زمانه كه انسان جهول ماند
باور كنيم، رجعت سرخ ستاره را
ميعاد دستبرد شگفتى دوباره را
باور كنيم، رويش سبز جوانه را
ابهام مردخيز غبار كرانه را
باور كنيم ملك خدا را كه سرمد است
باور كنيم، سكه به نام محمّد است
راوى به شب حجاب نكويى، حجاب قُبح
راوى به صبح، صبح شكافنده، صبح صبح
راوى به فتح، فتح نمايان، به آسمان
راوى به تين و زيت، به افسانه زمان
راوى بخوان، به خواندن احمد در اعتلاء
بر بام آسمان شب معني شب «حرا»
شبها شباند و قدر، شب عاشقانههاست
عالم فسانه، عشق فسانه فسانههاست
راوى بخوان، كه رستم افسانه مىرسد
جوهر فروش همت مردانه مىرسد
راوى بخوان، كه افسر سيارگان، مه است
راوى بخوان، كه مهدى موعود، در ره است
باور كنيم، رجعت سرخ ستاره را
ميعاد دستبرد شگفتى دوباره را
باور كنيم،ملك خدا را كه سرمد است
باور كنيم، سكه به نام محمّد است
خونين به راه دادرسى ايستادهايم
چون لاله داغدار كسى ايستادهايم
اى دوست، اى عزيز مجاهد، رفيق راه
مقداد روز، مالك شب، ميثم پگاه
اى در صفا به همت مردانه استوار
اى مرد مرد، مرد خدا، مرد روزگار
مرغى چنين بلازده جان در قفس نداد
حقا كه داد، عشق تو دادى و كس نداد
رفتى كه باز گردى و تا ما خبر شديم
اى پيشتاز قافله، بى همسفر شديم
گيتى به اهل عشق بدستان چه مىكند!
حالى به ما شقاوت پستان چه مىكند!
با ما چه مىكنند، به رندى در آشيان
اين نابكار خانه بدوشان، حراميان
اى دوست، اى عزيز، رهايى مباركت
از همرهان خسته، جدايى مباركت
اينجا خوش است، ضجه زنجيريان هنوز
مردمكش است، دشنه تقديريان هنوز
اينجا هنوز عرصه گير و كشاكش است
اينجا هنوز خواب اسارت مشوّش است
اينجا جهان شب است، ولى بىكرانه نيست
فرداى روشنايى، ره بىبهانه نيست
شبها شبند و، قدر شب عاشقانههاست
عالم فسانه، عشق فسانه فسانههاست
باور كنيم، رجعت سرخ ستاره را
ميعاد دستبرد شگفتى، دوباره را
باور كنيم، ملك خدا را كه سرمد است
باور كنيم، سكه به نام محمّد است
سيدعلي موسويگرمارودي
غروبی سخت دلگير است
و من بنشستهام اينجا، کنار غار پرت و ساکتی تنها
که میگويند روزی، روزگاری مهبط وحی خدا بوده است
و نام آن "حرا" بوده است
و اينجا سرزمين کعبه و بطحاست
برون از غار
ز پيش روی و زير پای من، تا هر کجا سنگ و بيابان است
هوا گرم است و تبدار است اما میگرايد سوی سردی، سوی خاموشی
و خورشيد از پس يک روز تب، در بستر غرب افق آهسته، میميرد...
و در اطراف من از هيچ سويی، رد پايی نيست
و دور من، صدايی نيست؛
فضا خالیست
و ذهن خسته و تنهای من، چون مرغ نوبالی
- که هر دم شوق پروازی دگر دارد-
کنار غار، از هر سنگ، هر صخره
پرد بر صخرهای ديگر...
و میجويد به کاوشهای پيگيری، نشانیهای مردی را
- نشانیها که شايد مانده برجا، دير دير از ساليانی دور-
و من همراه مرغ ذهن خود، در غار میگردم
و پيدا میکنم گويی نشانیها که میجويم
همان است، اوست!
کنار غار، اينجا، جای پای اوست، میبينم
و میبويم تو گويی بوی او را نيز
همان است، اوست
يتيم مکه، چوپانی جوانی از بنیهاشم
و بازرگان راه مکه و شامات
امين، آن راستين، آن پاکدل، آن مرد؛
و شوی برترين بانو خديجه نيز، آنکس کو سخن جز حق نمیگويد
و غير از حق نمیجويد
و بتها را ستايشگر نمیباشد
و اينک اين همان مرد ابرمرد است
محمد اوست!
تن تنها، ربوده روح
با خاموشی پرشور خود همگام
درخشان هالهای گرد سرش از پرتو الهام
پلاسی بر تن است او را
و میبينم که بنشسته است مانند همان ايام
همان ايام کو اين راه ناهموار را بسيار میپيمود
و شايد نازنين پايش زسنگ راه میآزرد و میفرسود
ولی او همچنان هر روز میآمد
و میآمد ... و میآمد
و تنها مینشست اينجا
غمان مکه مشئوم آن ايام را با غار میناليد
غم بیهمزبانیهای خود را نيز...
و من، اکنون به هر سنگی که در اين غار میبينم
به روشنتر خطی میخوانم آن فريادهای خامش او را
و اکنون نيز گويی آمده است او ... آمده است اينجا
و میگويد غم آن روزگاران را
"عجب شبهای سنگينی!
همه بی نور
نه از بام فلک آويخته قنديل اخترها
نه اينجا - وادی گسترده دشت حجاز - از شعله نوری سراغی هست
زمين تاريک تاريک است و برج آسمانها نيز
نه تنها در همه امالقری يک روزن روشن
تمام شهر بینور است...
نه تنها شب که اينجا روز هم بسيار شب رنگ است
فروغی هست اگر، از آتش جنگ است
فروزان مهر اينجا سخت بینور است، بیرنگ است
تو گويی راه خود را هرزه میپويد
و نهر نور آن زان سوی اين دنيا بود جاری
مه اندر گور شب خفته است و ناپيداست...
و گويی قرن، قرن ننگ و بدنامی، بدانديشیست
فضيلتها لجنآلوده، انسانها سيه فکر و سيه کارند
و انسان نام اشرافی زيبايی است از معنی تهی مانده..."
محمد گرم گفتاری غمآلود است
و من چيزی نمیبينم ولی گوشم به گفتار است...
و میبينم تو گويی رنگ غمگين کلامش را که میگويد:
" خدای کعبه، ای يکتا!
در و دم را پذيرا باش، ای برتر
و بشنو آنچه میگويم
پيام درد انسانهای قرنم را ز من بشنو،
پيام تلخ دختر بچگان خفته اندر گور
پيام رنج انسانهای زيربار، وز آزادگی مهجور
پيام آنکه افتاده ست در گرداب
و فريادش بلند است" آی آدمها... "
محمد غمگنانه نالهای سر میدهد آنگاه میگويد:
"خدای کعبه، ای يکتا!
درون سينهها ياد تو متروک است و از بیدانشی و از بزهکاری
مقام برترين مخلوق تو - انسان-
بسی پايينتر از حد سگ و خوک است
خدای کعبه، ای يکتا!
فروغی جاودان بفرست کاين شبها بسی تار است
و دستی را به مهر از آستينی باز، بيرون کن
که بردارد به نيروی خدايی شايد، اين افتاده پرچمهای انسان را
فرو شويد غبار کينههاي کهنه از دلها
دراندازد به بام کهنه گيتی، بلند آواز
برآرد نغمهای همساز
فروپيچد به هم طومار قانونهای جنگل را
و گويد: آی انسانها!
فراگرد هم آييد و فراز آييد
باز آييد!
صدا بردارد انسان را
و گويد: های، اي انسان
برابر آفريدندت، برابر باش!
و زين پس با برابرهاي خود از جان برادر باش
صدا بردارد اندر پارس در ايران
و با آن كفشگر گويد
پسر را رو، به هر مكتب كه خواهي نه!
سپاهي ها زاده را با كفشگر ديگر تفاوت هاي خوني نيست
سياهي و سپيدي نيز حتي نقص و فزوني نيست
خداي كعبه! اي يكتا!
بدين هنگام
کسی آهسته گويی چون نسيمی میخزد در غار
محمد را صدا آرام میآيد فرود از اوج
و نجواگونه میگردد
پس آنگه میشود خاموش
سکوتی ژرف و وهمآلود ناگه چون درخت جادو اندر غار میرويد
و شاخ و برگ خود را در فضاي قيرگون غار ميشويد
و من، در فکر آنم کاين چه کس بود، از کجا آمد؟!
که ناگه اين صدا آمد:
" بخوان! " ... اما جوابی برنمیخيزد
محمد سخت مبهوت است گويا، کاش میديدم!
صدا با گرمتر آوا و شيرينتر بيانی باز میگويد :
"بخوان! " ... اما محمد همچنان خاموش
دل اندر سينه من باز میماند ز کار خويش، گويی میروم از هوش
زمان در اضطراب و انتظار پاسخش گويی فرو میماند از رفتار
و هستی میسپارد گوش
پس از لختی سکوت- اما که عمری بود گويی- گفت:
" ... من خواندن نمیدانم"
همان کس باز پاسخ داد:
" بخوان! اينك به نام پرورنده ايزدت، کو آفريننده است... "
و او میخواند اما لحن آوايش
به ديگرگونه آهنگ است
صدا گويی خدا رنگ است
و او اينگونه میخواند:
" بخوان! به نام پرورنده ايزدت کو آفريننده است"
درودی میتراود از لبم بر او
درودی گرم
غروب است و افق گلگون و خوشرنگ است
و من بنشستهام اينجا کنار غار پرت و ساکتی تنها ....
كه ميگويند روزي روزگاري مهبط وحي خدا بوده است
و نام آن حرا بوده است
و در اطراف من از هيچ سويي رد پايي نيست
و دور من صدايي نيست
سيد اكبر ميرجعفرى
هزار پنجره واشد در آن پگاه مقدس
كه عشق در تو درخشيد از آن نگاه مقدس
به پاى آينههامان در آن ديار غريبى
چقدر آه كشيدى، چقدر آه مقدس
مسير سير و سلوكت مدار هرچه فضيلت
صراط سير نگاهت دو شاهراه مقدس
بهار بىتو چه دارد؟ اداى سبز طراوت!
و با تو: عشق، على را و چند ماه مقدس
نشد بلال تو باشم، بگو صداى كه باشم
در اين غروب اذان همان سياه مقدس
فرشته تو شدن، اين هميشه قسمت ما نيست
مگر به گوشه چشمى از آن نگاه مقدس
محمدسعيد ميرزايي
ما برّههای گمشده بودیم در بیابان
مسحور ماه، ماهِ مهآلود، ماهِ پنهان
غمگین از اینكه هر قدم از جمع ما یكی نیست
غافل از آنكه سخت رفیقند گرگ و چوپان
تا پای عقل میرسد امكان زندگی، كم
تا چشم كار میكند آوارگی فراوان
شهری پر از تورّم چیزی به نام عادت
شهری پر از تهوّع لفظ همیشه نان
زنهای رنگرنگ در اندازه مناسب
ارقام سخت نازل و برچسبهای ارزان
مردانِ «دوست دارمت البته شرط دارد»
مردانِ «عاشق تواَم البته یك خیابان...»
مردانِ «كاش عاشق من میشدی، عزیزم!»
مردانِ «بیخیال شو اصلاً ندارد امكان...»
مردانِ چند فصل كتكخورده در معابر
مردانِ چون مجسمهها یخزده به میدان
مردانِ «من برادر كوچكتر تو هستم»
مردانِ «هیچ وقت ندارم، برو پدرجان»
مردانِ در صفوف طویل نیازمندی
رفتن به سینمای هوس، با بلیطِ «ایمان»
كودك گدا نبوده، ولی مادرش مریض است
كودك نشسته گل بفروشد، پدر به زندان
زن با لباسهای گران، بچه اخم كرده
كودك به فكر دادن آدامسهای ارزان
شاعر دوباره بیخبر از پشت، زخم خورده
شاعر همیشه بیشتر از بادها، پریشان
مردی در اولین شب عاشق شدن، شكسته
مردی در اولین پُكِ سیگار، گشته ویران
با دستبند، پیرهن راهراه، غمگین
مردی به فكر لحظه فرمان تیرباران
بر نعش ابر، حفره چشم ستاره خونین
در چنگ باد، جمجمه گیج ماه، لرزان
دوزخ زبانه میكشد از برگهای انجیل
«زقوم» سبز میشود از لابهلای قرآن
افتادهاند سایه بتها به روی كعبه
وارونه است، نقشه دنیای رو به پایان
ای مرد «استعینوا بالصبر و الصلاه»
ای مردِ «هل جزاء الاحسان الا الاحسان»!
فرشی برای گمشدگان زمین بگستر
كمی به سمت پنجرههای جهان بچرخان
این قوم تو نبود ـ محمد! ـ اگر بدین روز؟
این قوم تو نبود ـ محمد! ـ اگر بدینسان؟
ما را فقط دو پلك نظر كن، چه جای حجت
ما را فقط دو نعره بشوران، چه جای برهان
خورشید آخرین شب دنیا بگو بیاید
این نقشه دریده وارونه را بسوزان
يوسفعلي ميرشكاك
امشب دلم قصد فراتر رفتن از هفت آسمان دارد
خون در رگان خستهام بوی بهار و ارغوان دارد
از بند بند من جنون پر میگشاید، خون تقدیر است
این شعلههای ارغوانی کز دلم آهنگ جان دارد
ایمن شدم از درد و زخم و مرگ و ماتم با نگاه تو
در سایه خورشید، خاک از آسمان خط امان دارد
جان و جهان من تویی ای کفر و دین و مهر و کین من
عاشق چه کار مهر و کین و کفر و دین دیگران دارد؟
آری اگر باران تو باشی، برکه دریا میتواند شد
آيینه هم وقتی تو را میبیند امواج گران دارد
ای از گریبانت به گستاخی خدایان سر بر آورده
یک تن چه سان گنجایش این رستخیز جاودان دارد؟
آيینهام، بشکن مرا ای لحظه دیدار ماه و مهر
آيینهات گر بشکند در آستین صد کهکشان دارد
آن شب که دریا و نسیم و باد و باران سجدهات کردند
دریافتم کز نو خدا آهنگ ایجاد جهان دارد