پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

کد خبر: ۴۳۴۲
تاریخ انتشار: ۱۱ خرداد ۱۳۸۹ - ۲۰:۱۳
كاظم پديدار*
در سوسنگرد بودیم، گروهی از بازماندگان عملیات طریق القدس با ما مانده بودند . آن ها گرچه به ظاهر زیاد نبودند اما در واقع دریایی از معرفت، عشق، محبت و ایثار بوده که از قافله جا مانده بودند تا فتوحات طریق القدس را به تثبیت رسانند.
 
در یکی از روزها، برادری از گروهمان آمد و به بنده که علی الظاهر مسئول گروه بودم گفت: مطلبی دارم!
 
گفتم: بفرما .
 
گفت: یکی از برادران کازرونی آمده و می‌خواهد به جمع ما ملحق شود . اما کم رویی می‌کند با شما هم صحبت شود .
 
گفتم: چرا؟ مگر جنگ کردن و کشته شدن هم رو می خواهد؟
 
گفت: آخر می‌ترسد به خاطر سوابقش شما به او جواب نه بدهید .
 
گفتم: مگر چه مشکلی بوده است؟
 
گفت: ظاهراً در محله به خاطر شیطنت هایش که مربوط به جوانی بوده از او به نیکی یاد نمی‌کنند .
 
رفتم و او را دیدم . جوانی با قد و قامتی نسبتاً رشید، ریش های بلند، محجوب و سر به زیر که آثار معرفت و ایمان به درستی در چهرهاش هویدا بود.
 
به او خوش آمد گفتم و او را به دیگر دوستان معرفی نمودم . از همان دیدار اول حجب و حیای او مرا گرفت . احساس کردم این حسن آن حسنی نیست که راجع به او صحبت شده است .
 
بعد از چند روز بالاخره دل به دریا زدم و گفتم: راستی حسن آقا چطور شد که شما به جبهه آمدید؟
 
گفت: من آدم خوبی نبودم ولی مادرم را خیلی دوست می‌داشتم و به او عشق می ورزیدم. مادرم مریض شد و در حال احتضار؛ در حالی که به شدت نگران حال مادرم بودم، خواستم کاری کرده باشم، به مادر گفتم: مادر اگر کاری از دست من برمی آید بگو تا انجام دهم.
 
مادرم گفت: هر کاری بگویم می کنی؟
 
گفتم: بله!
 
گفت: قول می‌دهی؟
 
گفتم: بله .
 
گفت: من یک آرزو دارم و آن این است که شما هم مثل بسیجیان و جوانان غیرتمند شهر و کشور به جبهه بروی و کاری کنی که مایه افتخار من شوی!
 
این سخن آنچنان بر من تاثیر گذاشت و حال مرا دگرگون ساخت که تصمیم گرفتم همه چیز را کنار بگذارم و به خیل رزمندگان بپیوندم . مادرم به رحمت ایزدی پیوست و من می خواستم آرزوی او را برآورده کنم. برای اولین بار به مدت 4 ماه به جبهه غرب رفتم و چون آن جا عطش جنگ با دشمن مرا سیراب نکرد، تصمیم گرفتم به جبهه جنوب بیایم.
 
حسن گفت: شنیده بودم سوسنگرد شهر عاشقان شهادت است و اگر که خداوند توفیق دهد و بپذیرد من هم می خواهم جزو عاشقان شهادت باشم . این بود که تصمیمم گرفتم تا به سوسنگرد آمده و به شما ملحق شوم.
 
مدتی با هم بودیم، یک روز تصادفی و در یک جای خلوت او را دیدم در حالی که یک نخ سیگار در دست داشت . تعجب کردم.
 
گفتم حسن سیگاری نبود و سیگار نمی‌کشید، پس سیگار در دست او چه می کند. علت را جویا شدم .
 
حسن گفت: واقعیت این است که من در دوران جوانی و جهالت اقدام به خالکوبی پشت دستانم نمودم و حال تصمیم گرفته ام با آتش سیگار تمام خالکوبی ها را بسوزانم و کاری کنم که آثاری از آن ها برجای نماند . از طرفی هم با وجود این ها رو ندارم دستم را رزمندگان ببینند. پس از چند روز دیدم که حسن تمام خالکوبی های پشت دستش را سوزانیده و موفق به آن شده است.
 
یادم هست وقتی می خواستیم به مقری یا یگانی از یگان های رزمندگان برویم، حسن را که از نظر قد و قواره رشید بود و محاسن بلندی داشت جلو می انداختیم و دژبانی‌های یگان ها وقتی عظمت و ابهت حسن را می دیدند به ما احترام می‌گذاشتند و با احترام به ما اجازه ورود در یگان را می دادند . در غیر این صورت باید مجوز می‌گرفتیم و این کار مدتها زمان می‌برد.
 
یادم هست عمده زحمات فیزیکی و بدنی گروه ما را حسن به دلیل توان جسمی بالا انجام می داد، از قبیل احداث سنگر، نقل و انتقال الوارها و ... ما طی مدتی که در حال احداث سنگر و پدافند و تثبیت سنگرهای جدید بعد از عملیات طریقالقدس بودیم؛ بارها و بارها توسط هواپیماهای دشمن بمباران می شدیم و گاهی هم دشمن از ما تلفات می گرفت.
 
جالب این که هر وقت هواپیماهای دشمن در آسمان ما خودنمایی می کردند، حسن رو به هواپیماها می کرد و بلند می‌گفت : ای مگس عرصه سیمرغ نه جولانگه توست، ارز خود می دهی و زحمت ما میداری. و این کار حسن به ما روحیه می‌داد و قوت قلب.
 
 
 
***
 
آخرين مراحل تثبيت خط پدافندي را طي نموديم كه شنيديم قرار است سمت شوش و رقابيه عمليات صورت گيرد. به زحمت از تيپ عاشورا جدا شديم و به اتفاق دوستانمان به تيپ كربلا به فرماندهي سردار مرتضي قرباني ملحق شديم. حدود يك ماه با اين برادران در همسايگي برادران ارتشي در خطوط پدافندي رقابيه بوديم و نيروهاي اطلاعاتي تيپ كربلا را كه عمدتاً تا عمق نيروهاي دشمن را شناسايي مي كردند همراهي مي نموديم كه اين مهم خود حكايت ديگري دارد و بايد در جاي خودش بحث شود. در دهكده شيخ شجاع، در نزديكي هاي خط رقابيه آماده و منتظر فرمان عمليات بوديم كه دشمن پيش دستي كرد و به خطوط ما حمله نمود .
 
ما را نيمه شب بيدار كردند و جهت دفع تك دشمن به خط اعزام شديم . مختصر بگويم، دشمن را كه خط اول رزمندگان ارتش را اشغال كرده بود، به عقب رانديم و تا ظهر دشمن با دادن تلفات سنگين و تعدادي اسير به جاي اوليه‌ي خود برگشت.
 
در مرحله بعد قرار شد ما به دشمن حمله كنيم . شب هنگام به سمت دشمن رفتيم، ولي نتوانستيم با دشمن درگير شويم . طي اين مدت چند شهيد و مجروح داده بوديم و بنده نيز جراحت مختصري برداشتم . در مرحله بعد، دو مرتبه قرار شد به دشمن يورش بريم.
 
از حسن خواسته بوديم كه به دليل توان جسمي بالا در صورت لزوم كار امدادگري و حمل مجروح را نيز انجام دهد. در اين مرحله من با برادران نبودم و جانشينم شهيد شكرالله پيروان قرار شد با نيروها جهت ضربه زدن به تانك‌هاي دشمن كه در دشت بين خطوط اول خودي و دشمن، بيشتر در نزديكي خطوط دشمن، پراكنده بودند اعزام شوند .
 
آنها بعد از درگيري و انهدام بخشي از تانك هاي دشمن به عقب برگشتند . تعدادي شهيد و مجروح حاصل كار اين عمليات بود كه يكي از اين شهدا همين جانشين گردان شهيد شكرالله پيروان بود . به سختي تعدادي از مجروحان را به عقب برگردانده بودند كه در اين مهم نقش حسن به عنوان ناجي مجروحان زبان زد كليه رزمندگان بود .
 
مي‌گفتند اگر حسن نبود بعضي از مجروحان امكان برگشت به عقب را نداشتند . (مجروحان زنده اين عمليات كه آن شب با حسن بودند خوب مي دانند كه من چه مي گويم و بعضي از آن ها زنده ماندن خود را مديون تلاش و كوشش و مجاهدت حسن مي دانند.)
 
براي بار چهار عازم نبرد با دشمن گرديديم. به دليل ضربات وارده به گردان و گروه، در اين مرحله عمليات، از ما به عنوان خط‌شكن استفاده نگرديد .
 
صبح‌گاهان نيروها را با خشايار و پي ام‌پي به سمت خط اول دشمن در تنگه رقابيه بردند. من و حسن و تعدادي ديگر از دوستان در بالاي خشايار بوديم و از سرعت بالاي خشايار احساس خوبي داشتيم، كه متوجه تانك هاي دشمن شديم كه روبروي ما در تنگه قرار دارند و مستقيم به سمت ما تيراندازي مي كنند.
 
كاري از دست ما برنمي آمد جز دعا . اگر يك گلوله به يكي از اين وسيله ها مي خورد تقريباً يك دسته يعني حدود 22 نفر يك جا شهيد مي شدند. اما به لطف خدا اين اتفاق نيفتاد و شايد اولين معجزه بزرگ جبهه در آن زمان جلو چشمان ما پديدار گشت و آن اين بود كه گرد و غبار شديدي در يك لحظه كل منطقه را فرا گرفت كه اين گرد و غبار حائلي شد بين ما و تانك هاي دشمن؛ تا آن ها ما را نبينند و ما به سلامت به ميدان مين دشمن رسيديم.
 
تعدادي از اجساد مطهر شهدا كه شب قبل در اين ميدان به شهادت رسيده بودند و پيكرهاي پاكشان هنوز در ميدان بود، راهنماي مان شدند تا ما از ميدان مين عبور كنيم.
 
به اتفاق دوستان از ميدان مين و خط اول دشمن عبور كرديم . خلاصه مي‌گويم، با دشمن درگير شديم، چون منطقه مدت ها در دست دشمن بود اشراف اطلاعاتي خوبي نسبت به وضعيت زمين منطقه داشت و اين مهم به ضرر ما بود. به هر صورت فشار دشمن بيشتر و بيشتر مي شد تا جايي كه 2 بار با نارنجك دستي و يك بار با تير مستقيم، فقط مرا تا سر حد شهادت بردند . اما خدا نمي‌خواست.
 
حسن كه از اين وضع خسته شده بود به فكر چاره افتاد . به من گفت اجازه بدهيد، بروم كمي عقب و از سمت چپ دشمن را دور بزنم شايد بفهمم استعداد و توان آن ها چقدر است و يك چاره اي جهت خلاصي از اين محاصره پيدا كنيم . هنوز كمي از ما دور نشده بود كه دشمن او را ديد و رگبارهاي آتشين خود را به سمت او گشود . ما ديگر او را نديديم و خبري هم از او نشد تا اين كه من هم مجروح شدم و در بيمارستان سيناي اهواز او را در حالي كه روي تخت خوابيده بود ديدم ولي نتوانستم با او صحبت كنم.
 
بعد از اتمام عمليات به همراه چند تن از رزمندگان و دوستان كه به مرخصي آمده بودند از او در منزلش عيادت كرديم . خيلي خوشحال شد و گفت در اولين فرصت خودم را به شما در جبهه مي رسانم. ما كه جراحت او را مي‌ديديم (از ناحيه كتف و شانه تير خورده بود ) فكر نمي كرديم حالا حالاها بتواند از روي تخت بلند شود.
 
مرحله اول و دوم عمليات بيت المقدس را پشت سر مي گذاشتيم. چند روز مانده به انجام عمليات در مرحله سوم و آخرين مرحله عمليات بود . كه حسن را در خط اول خودي و در سنگرهاي تعجيلي كه مهياي آخرين عمليات بود ديديم .
 
حسن گفت خيلي تلاش كردم تا شما را پيدا كنم . كليه خطوط رزمندگان را گشتهام تا بالاخره شما را پيدا نمودم. بچه‌ها از ديدن او خوشحال شدند و روحيه گرفتند . چند روز در خط بوديم و شب حمله فرا رسيد . در اين مرحله ما با تعدادي از برادران ارتش ادغام شديم و تلفيقي از برادران سپاهي، بسيجي و ارتشي در قالب يك گردان به وجود آمد كه به همين صورت بر دشمن تاختيم. پس از فروريختن خطوط تعجيلي دشمن كه هنوز آن ها را كامل نكرده بودند، به دليل شكست دشمن در مراحل اول و دوم به روستايي رسيديم كه ظاهراً دشمن قواي خود را در آن جا متمركز كرده بود .
 
در پشت بام هاي روستا سنگرهاي محكمي درست كرده بودند و از فاصله دور اجازه نزديك شدن به روستا را نمي دادند. مدتي در پشت يكي از خاكريزهاي طبيعي كه دور روستا قرار گرفته بود مانديم تا چاره اي بينديشيم .
 
در اين مدت حسن مدام به من فشار مي‌آورد كه دستور حمله را صادر كن تا با يك حمله سريع دشمن را قلع و قمع نماييم. ولي وضعيت طوري بود كه تا ما مي خواستيم به آن ها برسيم، تلفات زيادي مي داديم و من صلاح نميدانستم. تا اين كه حسن مرا متوجه يك خودرو حامل سلاح 106 از نيروهاي خودي در عقب سرمان كرد. رفتم و با مسئول 106 صحبت كردم و گفتم كه اگر چند گلوله به سمت روستا شليك كنيد ما درحمايت شليك شما به سمت روستا يورش مي بريم و آن جا را تصرف ميكنيم. همين طور هم شد .
 
با شليك 106 و غبارآلودگي روستا، با يك حمله و ا...اكبر رزمندگان ظرف مدت كوتاهي بدون تلفات خود را به روستا رسانيديم . در وهله اول ديديم احدي از عراقي ها آن جا نيست . تعجب كرديم . اما بعد متوجه شديم كه همگي از ترس به درون خانه‌ها رفته و مخفي شده‌اند. خوشحال و مسرور از فتوحات به دست آمده بوديم، كه يكي از برادران گفت : بيا برو و با حسن خداحافظي كن . دارد شهيد مي شود. رفتم بالاي سرش، ديدم غرق در تركش و خون ولي محكم و استوار است، يكي از فيلمبرداران جنگ داشت با او مصاحبه مي كرد. مصاحبه كننده مي گفت برادر حالا كه داري شهيد ميشوي بگو نظرت درباره شهادت چيست؟ عده‌اي ديگر از دوستان هر كدام به نوبت از او مي خواستند كه سلام شان را به فلان شهيد و فلان شهيد برساند. سريع يكي از خودروهاي دشمن را كه در آن جا بود روشن كرديم و حسن و يكي ديگر از رزمندگان را كه از ناحيه دست مجروح شده بود سوار كرديم. من اميدوار بودم كه با توجه به قدرت بدني بالايش، شايد حسن اين بار نيز بتواند از شهادت بگريزد و او را دو مرتبه در جمع خود ببينيم. او را بوسيدم و گفتم اگر كاري از دست من برمي آيد بگو . گفت يا خودت يا قاسم (شهيد قاسم زارع ) همراه من عقب بيايد .
 
خودم كه مجبور بودم با ديگر رزمندگان ادامه مسير بدهم ولي قاسم را همراه او فرستادم. بعدازظهر همان روز قاسم را ديدم . از خودرو پياده شد . گفتم: از حسن چه خبر؟ تا گفتم زد زير گريه. فهميدم كه حسن شهيد شده است. ضربه سختي خورديم . ولي خوشحال بوديم كه حسن دِينش را به اسلام و مملكت و خصوصاً مادر خدابيامرزش ادا نمود. رفت تا به مادرش بگويد كه من به آرزوي شما جامه عمل پوشانيدم و با تقديم جانم كه بهترين هديه الهي است آرزويتان را برآورده نمودم.
 
حسن به ما درس دلدادگي، ايثار، از خودگذشتگي و عشق داد . حسن ديروز كج ا و حسن امروز كجا . ديروز چه كساني با حسن بودند و امروز دوستان حسن چه كساني هستند؟ براي من و دوستانم كه امروز شاهد زرق و برق هاي اين دنياي پرطمطراق هستيم، حسن، آيتي بود از آيت هاي الهي كه خيلي زود و زودتر از آن چه فكرش را مي كرديم به حق و حقيقت واصل گرديد. خدايا، پروردگار ا! اي كاش همه عبادت ها و مجاهدت هاي ناچيز ما را ميگرفتي و يك ذره از خلوص و عشق الهي حسن را به ما ارزاني ميداشتي! خدايش بيامرزد و روحش را با سرور و مولايش اباعبدا ... محشور گرداند. اميد داريم كه فرداي قيامت حسن دستگير و شفيعمان در روز جزا باشد.
اي كاش كمي از معرفت و شناخت او شامل حال ما ميشد.
 
-------------------------------------------------------------------
* حاج كاظم پديدار در دوران دفاع مقدس فرمانده گردان حضرت زينب (س) بوده است. وي هم اكنون دكتراي مطالعات بين‌الملل از دانشگاه امام حسين(ع) را دارد.
 
 
منبع: هفته نامه شهرسبز، ش 86 و 87
 
 
مطالب مرتبط :
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
مخاطبین محترم؛
۱) کازرون نما، معتقد به آزادی بیان و لزوم نظارت مردم بر عملکرد مسئولان است؛ لذا انتشار حداکثری نظرات کاربران روش ماست. پیشاپیش از تحمل مسئولان امر تشکر می کنیم.
۲) طبیعی است، نظراتي كه در نگارش آنها، موازین قانونی، شرعی و اخلاقی رعایت نشده باشد، یا به اختلاف افكني‌هاي‌ قومي پرداخته شده باشد منتشر نخواهد شد. خواهشمندیم در هنگام نام بردن از اشخاص به موازین حقوقی و شرعی آن توجه داشته باشید.
۳) چنانچه با نظری برخورد کردید که در انتشار آن دقت کافی به عمل نیامده، ما را مطلع کنید.
۴) در صورت وارد کردن ایمیل خود، وضعیت انتشار نظر به اطلاع شما خواهد رسید.
۵) اگر قصد پاسخ گویی به نظر کاربری را دارید در بالای کادر مخصوص همان نظر، بر روی کلمه پاسخ کلیک کنید.
مشاركت
آب و هوا و اوقات شرعی کازرون
آب و هوای   
آخرين بروز رساني:-/۰۶/۰۲
وضعيت:
سرعت باد:
رطوبت:%
°
كمينه: °   بیشینه: °
فردا
وضعيت:
كمينه:°
بیشینه:°
کازرون
۱۴۰۳/۰۲/۰۷
اذان صبح
۰۴:۵۹:۵۰
طلوع افتاب
۰۶:۲۵:۰۶
اذان ظهر
۱۳:۰۱:۳۵
غروب آفتاب
۱۹:۳۷:۱۸
اذان مغرب
۱۹:۵۴:۰۳