دستی به پشتم زد :بجنگ که امروز روز نابودی دشمن است .قوت قلبی گرفتم .اما هنوز قلبم در سینه بالا وپایین می رفت .گلوله اسمان را پر کرده بود .مجالی حتی برای یک لحظه نگاه و دیده بانی نبود .کافی بود سرت را بالا بیاوری ،انوقت می دیدی که چه طور یک ردیف خال بر پیشانی ات کوبیده می شد
دستی به پشتم زد :بجنگ که امروز روز نابودی دشمن است .قوت قلبی گرفتم .اما هنوز قلبم در سینه بالا وپایین می رفت .گلوله اسمان را پر کرده بود .مجالی حتی برای یک لحظه نگاه و دیده بانی نبود .کافی بود سرت را بالا بیاوری ،انوقت می دیدی که چه طور یک ردیف خال بر پیشانی ات کوبیده می شد
گفتم :بسیجی خدا ؛ما که مثل تو شیر دل نیستیم .لبخندش را عمیق تر کرد :امروز روز نابودی دشمن است .آن قدر آسوده خاطر بوددکه انگار اب از اب تکان نمی خورد .شاید از ان جهت که تجربه سال ها مبارزه وجنگ اوری او را اب دیده کرده بود .با هم دوست بودیم و سپس همسنگر .او را از سال ها مبارزه قبل ازپیروزی انقلاب می شناختم .تلنگر خشم و نفرت علت سیاهی را از همان سال های پیش شروع کرده بود .مثل انان نبود که سر در چنبره خود فرو برند و تنها به اب و دانه ای که جلو پایشان ریخته شود بسنده کنند .همت والا و بلند نطری اوریشه در خودشناسی و خدا شناسی داشت .می فهمید که اگر انسان بخواهد می تواند بنابراین علاوه بر رسیدگی به امور درسی و مطالعه (دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران )به اهداف والاتری نیز می اندیشید وبرای ان بسیار تلاش می کرد .
دستی به پشتم زد و در حالی که گوشه های لبش به سمت بالا اوج می گرفت و گونه هایش فشرده تر می شد و چشم هایش همان لبخند همیشگی اش بجنگ و....و من در جنگ با خود بودم .به او فکر می کردم .خاک گرم جبهه به او نیاز داشت .پختگی او در مبارزات مختلف حتی در سرزمین شعر فارسی ،افغانستان ،او را یرامد رزمنده ها کرده بود .
دستوراتش را که نه سخنان دلنشینش را له گوش جان می شنیدیم و به چشم تنها یک فرمانده مجرب به او نمی نگریستیم .حرف و عمل را یکی کرده بود .پیساپیش نیروها به پیش می تاخت و از هیچ کس هراسی نداشت .اوائل جنگ با تنها اسلحه های قدیمی و ناکارامد ی که در دست وبال بچه ها بود می جنگید .می گفت باید هر چه در توان داریم به کار ببندیم و جلو دشمن بایستیم .
دشمن از دست او عاصی بود .دشمن از کسی مثل او می ترسید و ادم های بزدل که یر در لاک خود فر برده اند و فراتر از یک قدم جلو پایشان نمی بینند نیز .دشمن از این جهت که نابودی خود را می بیند و ادم های بزدل از این جهت که شناخته می شوند .وقتی سجاعت خود را نسان می دهد ترس نیز رخ می نماید .وقتی نوورا بشناسی .تاریکی نیز شناخته خواهد شد .
تبسم روی لب هایش هنوز رنگی داشت :بجنگ که امروز روز نابودی دشمن است .داشت می جنگید و من هم با خودم .اسلحه های سنگین بر دوشش سبک نشسته بود .گلوله های پی در پی راه خود را به سمت دشمن باز می کرد و جاده بی انتهایی که به بهشت ختم می شد ،راه خود را به سوی معبود ،لحطه هایکوتاه سپری شد گلوله ها زوزه کشان از سر عشق مسیر خود را طی می کردند .تانک های دشمن نیز آسیمه گلولههای خود را نثار می کردند و یکی از گلوله ها با شکفتن خاکریز سینه تو را برای رسیدنش به ابدیت باز کرد .