پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

به‌روز شده در: ۳۰ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۰:۳۳
کد خبر: ۱۳۶
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۳۸۷ - ۱۸:۴۶
حسين پيروان

من، بنایی و شروع جنگ

تابستان 59 داشت به پايان مي‌رسيد كه در راديو خبر از تجاوزهاي پراكنده دشمن (عراق) به مناطق غرب، جنوب كشورمان مي‌داد چند روز از تجاوز رسمي عراق به ايران گذشته بود نمي‌دانم تنها يادم هست كه به كار بنايي مي‌رفتم و در كنار كار كردن، استاد بنا (ابراهيم سي‌سختي) راديويي داشت كه روشن بود و دائماً خبرهاي مختلفي مي‌داد يكي از آن روزها كه داشتم كار مي‌كردم از راديو دائماً صداي آژير آمد و درخواست كمك و اعلام نياز نيروهاي بسيجي مي‌كرد – به بهانه‌ي خريدن صبحانه از محل كار راهي بسيج شدم.

 شلوغ بود!

سؤال كردم چه شده است؟ 

هر كسي چيزي مي‌گفت و تنها يك پاسخ عموميت داشت: دشمن به خرمشهر و آبادان حمله كرده و قصد دارد آن‌ها را تصرف كند. و به نيروهاي بسيجي نياز هست 

سريع برگشتم صبحانه را خريدم و به استاد بنا گفتم امروز دل درد شديدي دارم و نمي‌توانم كار كنم تا همين مقدار بس است و پول هم نمي‌خواهم. 

اين كار براي اين بود كه مرخص شوم و بعد از اين مقدمات، استاد اجازه رفتن داد و از همانجا باز به بسيج رفتم.

براي نوشتن اسم به هر دري زدم نشد گفتند ديگر دير شده است ديگر اسم كسي را نمي‌نويسند تعداد زياد است و آنان نيز كه اسم نوشته‌اند به پادگان شهر(1) رفته‌اند تا آموزش ببيند و به مناطق جنگي اعزام شوند.

نااميدانه به خانه برگشتم كسي جريان را نمي‌دانست. 


تلاش من و کاظم داوودی نژاد برای ثبت نام اعزام

شب براي نماز مغرب و عشاء به مسجد امام خميني(ره) كه در واقع محل استقرار بچه‌ها بود رفتم.

بعد از نماز با كاظم داودي نژاد بر سر جرياني كه امروز پيش آمده بود گفتگو کردم.

 او با جديت خواست كه به بسيج برويم و به آن‌ها ملحق شويم. 

همان شب با او كه يك كفش دنلپ نوخريده بود به طرف بسيج رفتيم. كساني‌كه آن‌جا بودند(2) گفتند: كسي نيست كه پاسخ دهد. شب است، برويد فردا بياييد. 

دوباره با كاظم داوودي به طرف خانه‌هايمان برگشتيم.

با هر کلکی بود به پادگان رفتم

فردا صبح به طرف بسيج رفتم و با هر دوز و كلكي بود با حميد خسروي(3) به پادگان رفته و خود را به بچه‌ها رسانيدم تا آموزش لازم ببينيم و خود را براي مبارزه با دشمن آماده كنيم البته بايد گفت قبلاً از تشكيل بسيج به فرمان امام، دوره ی آموزش نظامي و مقدماتي رزم را ديده بوديم اما اين آموزش براي نبرد واقعي بود.

آموزش نظامی

 آموزش‌هاي آن‌روز بيدار شدن در صبح زود و سپس نرمش كه توسط نيروي نظامي ارتش صورت مي‌گرفت و آن‌گاه پيشروي به صورت دشتباني و فتخ قله بود که این‌كار تا غروب چند بار صورت مي‌گرفت.

 تنها براي ساعتي ناهار و نماز به استراحت مي‌پرداختيم و شب خسته و كوفته با شامي دلچسب كه از آب و نخود تشكيل شده سر به بالين مي‌گذاشتيم كه گاهي نيز در نيمه‌هاي شب با گاز اشك آور به محوطه پادگان مي رفتيم تا آماده‌تر شويم.

 آن‌چه مهم بود اين‌كه آن‌قدر در بچه‌ها شور و شوق بود كه كسي به دنبال غذا خوردن آن‌هم مناسب نبود و مي‌توان گفت: خودسازي از همين جا شروع شد و اين آموزش براي آن‌روز بالاترين بود. 

بعد از سه يا چهار روز به همين نحو،  آماده رفتن شديم.


سخنرانی نماینده مردم اهواز برای ما

بعدازظهر بود كه سيد محمود كيانوش نماينده مردم اهواز همراه با حجت الاسلام والمسلمين حاج آقا ايماني به پادگان آمدند و اولين سخنراني براي جنگ آن‌روز توسط سيدمحمد كياوش انجام شد.

نكته‌ي مهمي كه در صحبتش نمايان بود اين‌كه از اين‌جا كه رفتيد همه‌ي پل‌ها را پشت سر خويش خراب كنيد تا با اراده‌اي محكم به مبارزه ادامه دهيد و اميد بازگشت در سرتان نباشد. 

ما نيز با اين فكر و انديشه كه در چند روز شهرهاي تصرف شده را آزاد كرده و راهي ديار خويش مي‌شويم.

آمادگی برای اعزام

بعد از سخنراني به خانه‌هايمان رفته تا ضمن آماده كردن وسايل و رفتن به حمام، براي اعزام فردا صبح خود را مهيا كنيم.

اوايل جنگ و اولين اعزام‌ها تنها اسلحه و مهماتش را بسيج يا سپاه به عهده داشت وسايل و تجهيزات ديگر اعم از پوتين و... به عهده‌ي خود نيروهاي اعزامي بود كه به طور كامل اكثر بچه‌ها با كفش‌هاي غير نظامي آمده بودند!

كوله پشتي، دشنه به جاي سرنيزه، پتو و وسايل پوشاك به عهده‌ي خود بچه‌ها بود.

من هم كه قبلاً در خانه كوله پشتي داشتم و يك پوتين هم از برادرم به ارث برده بردم ، وسايل ديگر خود را آماده كرده و فردا صبح راهي بسيج شدم. 


دعوای برادرها برای اعزام


يك روز قبل از اعزام عده‌اي از كساني با هم برادر بودند بر سر رفتن و اعزام شدن با یکدیگر دعوا داشتند كه كدام يك مي‌تواند ديگري را از رفتن منع كند و خودش اعزام شود.


 از جمله اين افراد احد داوودي و برادرش بود كه آخر هر دو اعزام شدند.


نصرالله شيري و برادرش- برادران راسخي خياط و...


روز اعزام

غوغاي عجيبي بود. اگر بگويم همه شهر آن‌روز، آن‌جا جمع شده بودند تا شاهد به قربانگاه فرستادن بچه‌هايشان باشند گزاف نگفته‌ام!

همه‌ي حياط بسيج و خيابان اطراف پر بود از زن و مرد و پدر و مادران و اقوام هر كدام از بچه‌هاي اعزامي....


اسلحه های ما


قبل از خداحافظي و بدرقه‌ي پدران، مادران به پادگان رفته بوديم و هركس يك اسلحه گرفته بود.


اسلحه‌ هایی هم که به ما دادند شامل برنو، تيربار برنو، ام يك، تفنگ 57، بازوكا و هر تسليحاتي بود كه آن‌روز از رده‌ي ارتش خارج شده بود. 


من نيز ام يك گرفتم.


براي امتحان كردن اسلحه‌ها به پشت پادگان رفتيم.


مهمات آوردند.


گروه اول برنو داران بودند که براي تيراندازي به پيش رفتند و عده‌اي به نمايندگي از ديگران تيراندازي كردند.


بعضي اسلحه‌ها نيز كار نمي‌كرد!


نوبت ام يكي‌ها رسيد و آن‌ها هم همينطور!


براي همه مهم و جالب بود که تيراندازي تفنگ بازوکا و نحوه كارش را ببينند!


این تفنگ شايد ساليان قبل از رده‌ي ارتش خارج شده بود و مهماتش نيز به درد نمي‌خورد. آنان جلو رفتند تا امتحان كنند اما يك‌بار به اين عنوان كه سيم رابط بازوكا كار نمي‌كند و بازوكاي ديگر به علت اين‌كه مهمات فاسد شده هيچ‌كدام شليك نكرده امتحان شدند تا در جبهه كه مهمات نو وجود دارد از آنان استفاده كنيم!


نمي‌دانم تفنگ 57 امتحان شد يا نه و براي جلوگيري از اسراف تير و گلوله، سرنوشتش مانند ديگر تجهيزات شد!


به هر حال با اسلحه‌هامان و مقداري مهمات كه مثلاً مهمات ام يك خود را در جيب شلوار و مقداري را هم در كوله پشتي گذاشتم به بسيج براي خداحافظي و اعزام رفتيم.(4)


وسایل همراهمان 


وسايل همراه ما يك ماشين مزدا 1600 بود كه مهمات‌ها را حمل مي‌كرد و يك مزدای ديگر كه مواد خوردني و غذاهايمان را همراه داشت با تقريباً 4 ميني‌بوس كه تعداد 80 نفر از نيروها را با خود داشت.



به سمت اهواز حركت كرديم تقريباً ساعت 11 يا بيشتر بود كه كاروان در موجي از هلهله و گريه پدران و مادران راهي اهواز شد.



همراهان من در مینی بوس


ميني‌بوس ما از رحيم قنبري و دو كمكي‌اش، احمد سيروس، كريم ملك‌زاده، كرامت آراسته، حميد خسروي، فرج عسكري و دو كمكي‌اش، احد داوودي، صمد نحاسي كه آنروز حالت فرمانده دسته بود و حسن صادق زاده

تشكيل شده بود. 



ذهنیات ما از جبهه


من و عده‌اي در آخر ميني‌بوس نشسته بوديم و ذهنيات خويش از جبهه را مروري می كرديم و براي مقابله با دشمن طرح مي‌ريختيم.


مثلاً كرامت آراسته مي گفت: من مقداري شكلات خريده‌ام كه آنان را به عراقي‌ها نشان داده و عراقی ها را به هوس گرفتن شكلات با دشنه كوچك خود بكشم!


من نيز در ذهنم اين بود كه در جبهه تعدادي سنگ بزرگ هست كه ما در پشت سنگ ها سنگر گرفته و عراقي‌ها نيز در پشت سنگ هاي ديگر سنگر گرفته اند و با جابجائي در پشت سنگ ها به تيراندازي مي‌پردازيم و چون ما جوانتر و زرنگ تريم جابجایي يمان زودتر و بهتر انجام مي‌شود و لذا پيروز مي‌شويم.

 
شیرینی هایی که ناهار شد

نمي‌دانم براي ناهار و نماز کجا ایستادیم امّا مي‌دانم به‌واسطه اين‌كه پدران و مادران براي بدرقه فرزندانشان شيريني خريده بودند هر كس خود را با خوردن شیرینی ها سير مي‌كرد.
 
نماز مغرب و عشا در بهبهان
 
شب به بهبهان رسيديم و در سپاه بهبهان به امامت آقاي انصاري روحاني اهل بليان كه همراهمان بود نماز جماعت را برگزار كرديم و شام خورديم و خوابيديم.
 
بچه های روستا در اولین گروه اعزامی به جنگ
 
افراد اعزام اول از سنخ‌هاي مختلفي بودند كه همگي بعلت داشتن روحيه مبارزه طلبي و مقابله با دشمن و حمايت از دين مشترك بودند.
 
در بين افراد اعزامي عده زيادي از روستاي بليان، مهرنجان و عده‌اي از خشت و كنارتخته بودند و بقيه از خود شهر كازرون تا يادم هست جواد ثمر بخش، سيد نصرالله بازيار، وحيدي از مهرنجان و شاهين محمد صادقي، قاسمي، باقر سليماني و... از خشت بودند.
 
 به اهواز رسیدیم
 
صبح بعد از خواندن نماز و خوردن صبحانه به سمت اهواز حركت كرديم ساعت تقريباً 12 ظهر بود به اهواز رسيديم به مدرسه پروين اعتصامي پايينِ تر از چهار راه نادري در اهواز رفتيم.(5)
 
شهر اهواز حالت خاصي داشت. سكوت و خلوتي خاص همه جا را فرا گرفته بود. به همين علت هم وقتي قصد داشتيم گشتي در شهر بزنيم احساس مي‌كرديم، اگر از اين مدرسه دور شويم به علت اينكه كسي نيست تا ما را راهنمائي كند ممکن است گم شويم لذا تنها به چند كوچه و خيابان نزديك بسنده كرديم.
 
نیروهای تحت آموزش آیت الله خامنه ای و شهید چمران
 
در مدرسه فجر، عده‌اي نيرو از تهران آمده بودند تا ضمن آموزش‌هاي لازم توسط شهيد چمران، براي كمك به بچه‌هاي خرمشهر اعزام شوند اين عده توسط شهيد چمران و آقاي خامنه‌اي به اهواز آمده بودند.
 
اسلحه‌ي ما آنقدر قديمي بود كه آنها تنها «‌ام يك» را می شناختند و از بازوكا و تفنگ 57 سؤال مي‌كردند.  بچه‌ها هم در حد معمول پاسخ مي‌دادند و به علت اينكه بازوكا در هنگام تيراندازي تمريني؛ شليك نكرده بود يادم مي آید حميد ديواني كه مسئوليت يكي از بازوكاها را داشت به سؤال كنندگان تهراني مي‌گفت اين وسيله‌اي است كه بواسطه آن بچه‌ها را صدا كرده و هنگام جنگ در يك جا جمع مي‌شوند يعني در واقع كار بلندگوي دستي را انجام مي دهد!
 
خبر درگیری در خرمشهر و بی تابی بچه ها
 
بچه‌ها در آنروز خبر درگيري در خرمشهر را شنيده بودند و بي صبرانه مي‌خواستند كه به خرمشهر بروند و به كمك نيروهاي بومي شهر بپردازند و يا به نيروهاي چريكي شهيد چمران ملحق شوند چون خيال مي‌كردند نيروهاي چريكي شهيد چمران در خرمشهر مي‌جنگند.
 
80 نفر در یک کلاس
 
بالاخره علي اكبر پيرويان (فرمانده ما) ساعت 4 بعد از ظهر همه را فراخواند تا در يكي از كلاس هاي مدرسه جمع شويم.
 
وارد يكي از كلاسها شديم و همه بر روي نيمكت هاي كلاس جا گرفتيم. 80 نفر در يك كلاس.
 
يكي از برادران اهوازي براي توجيه منطقه و محل های استقرار نيروهاي عراقي در خاك ايران به كلاس آمد كه بعد از جلسه فهميديم آن شخص شهيد حسين علم الهدي كه آن روز مسئوليت محورهاي جنوبي جبهه را بر عهده داشت، بود.
 
به سوی هویزه
 
شهيد علم الهدي پس از كشيدن نقشه جنوب و منطقه اي كه دشمن وارد خاك ايران شده است منطقه هويزه را با حساسيت خاصي توضيح داد و وظيفه ی بچه‌ها براي حضور در آن منطقه را گفت.
 
اگر چه دلمان مي‌خواست به خرمشهر برويم امّا توضيح شهيد علم الهدي همه را قانع كرد تا به منطقه هويزه برويم.
 

از اين به بعد بود كه صحنه‌هاي منطقه جنگ و مبارزه با دشمن با همان حالت سنگرهاي سنگي در ذهنم مجسم مي‌شد.
 

سوار بر ماشين ها شده و با راهنمائي برادر كوچك شهيد علم الهدي راهي منطقه ی سوسنگرد شده تا از آنجا به هويزه برويم.


به سوی منطقه جنگی

وقتي از سه راه سوسنگرد اهواز به طرف جاده ی سوسنگرد در حركت بوديم در ابتداي شهر نيروهاي نظامي و ارتش پشت جاده‌ي اهواز- سوسنگرد سنگر درست كرده و پدافند كرده بودند و در هنگام عبور، برايمان دست تكان مي دادند و در واقع خوشحال بودند. ما نيز خوشحال بوديم كه به منطقه جنگي وارد شده‌ايم.
 
در مسير راه تعدادي تانك سوخته بود. عده‌اي از این تانک ها پشت به ايران و عده‌اي پشت به عراق بودند.
 
وقتي در ميني‌بوس با هم گفتگو مي‌كرديم به همديگر مي‌گفتيم اينها تانك هاي عراقي است كه منهدم شده است.
 
نمي دانم در بين راه اين اطلاعات از كجا به دست ما مي‌رسيد! ولی بعدها فهميدم كه خيلي از تانك ها ايراني بوده اند و در هنگام مقاومت در مقابل دشمن منهدم شده‌اند.
 
بعد از چند كيلومتر خط پدافندي، ديگر خبري از نيروي نظامي نبود.
 
در سوسنگرد
 
به حيدريه رسيديم و از آنجا گذشتيم و به سوسنگرد رسيديم.
 
هنگام غروب بود در جلوی سپاه سوسنگرد براي چند دقيقه‌اي توقف كرديم عده‌اي داشتند وضو مي‌گرفتند و عده اي هم براي آشاميدن آب و قضاي حاجت به سپاه سوسنگرد رفتند.
 
سريع وارد ماشين شده تا خود را به هويزه رسانديم.
 
بعد از حركت ما از سوسنگرد گلوله‌هايي به شهر خورده بود خصوصاً در همان نزديكي‌هایي كه ما مستقر بوديم.
 
آن‌روزها به گلوله‌ها خمسه خمسه مي‌گفتند و دلائل شليك آن را اينگونه عنوان مي‌كردند كه ستون پنجم در منطقه خبر ورود نيروها را داده است و لذا آنها براي ضربه زدن به ستون اعزامي اقدام به شليك گلوله به همان منطقه كرده بودند.
 
در هویزه
 
شب شد كه از كوچه پس كوچه‌هاي هويزه گذشتيم و در مسجد جامع شهر مستقر شديم.
 
تاريكي خاصي همراه با سكوت بچه‌ها، حاكم شده بود.
 
صحبت از ستون پنجم و تلاش آنان براي خبر رساني به نيروهاي عراقي منجر به اين شده بود كه تنها در مواقع لازم حرف زده شود آن هم با صداي كوتاه.
 
در مسجد مستقر شده نماز مغرب و عشاء را در تاريكي خوانديم و سپس شام خورديم.
 
مقداري از شب گذشته بود كه به‌علت كمبود جا عده‌اي از ما را صدا كردند كه به مدرسه‌اي در پشت استاديوم هويزه برويم.
 
از كساني‌كه در مسجد ماندند تنها نصرالله ايماني و رحمان رضازاده يادم مي‌آيد.
 
با وسايل و مقداري مهمات كه هر دو نفر يا يك نفر بر پشت خويش داشت از كوچه‌ها گذشتيم و به مدرسه رسيديم. هر تعدادي در يك كلاس مستقر شدند.
 
ترس از ستون پنجم دشمن و ماجرای شیشه آبلیمو
 
در مسجد راجع به ستون پنجم و لزوم هوشياري بچه‌ها گفته بودند که حتي درباره ی اينكه از كجا آمده‌ايد و چند نفر هستيم نیز به كسي نگوئيم.
 
وقتي در تاريكي شب در يكي از كلاس ها داشتم محل استراحت خويش را آماده مي‌كردم بر روي سكوي زير تخته سياه به تعدا بطري خالي آب ليمو برخورد كردم. ابتدا پتوي خود را پهن كردم امّا يكي را بيرون آوردم تا در نور ماه آن را ورانداز نمايم كه ديدم روي بطري آبليمو كلمه كازرون نوشته شده است!
 
براي چند لحظه بر جايم خشكم زد و خيلي ترسيدم! سپس به اطاق رفتم و به بچه‌ها گفتم كه احتمالاً اينها فهميده‌اند ما كازروني هستيم و به‌خاطر همين بطري‌هاي آبليمو گذاشته‌اند.
 
آن شب براي استراحتي همراه با دلهره و ترس اولين شب حضور در جنگ را گذرانديم.
 
صبح متوجه شدم كه بطري‌ها مربوط به آبليموي كازرون است كه به آن مناطق آورده‌اند و ارتباطی با ستون پنجم دشمن و اطلاع از كازروني بودن ما ندارد.
 
تازه آن وقت فهميدم كه آبليموي کازرون به جاهاي ديگر هم صادر مي‌شده است!

روزهای اول هویزه
 
روز اول شهر ساكت و بي تردد بود. گویي كسي در آنجا زندگي نمي‌كرد. با حضور ما روزهاي بعد شهر به تحرك در آمد و كم كم زندگي در آنجا شروع شد.
 
در اين مدتي كه در هويزه مستقر بوديم كارهاي مختلفي انجام مي‌داديم عده‌اي از بچه‌ها وسايل مورد نيازشان كه تهيه نكرده بودند را مي‌خريدند. من نيز يك چفيه بزرگ براي حوله و روانداز خويش خريدم.
 
حضور در پمپ بنزين و نظارت بر توزيع بنزين و تقسيم نفت در شهر و همچنين توزيع آرد از كارهايي بود كه در آنها مشارکت کرده و به كمك متولي انبارها مي‌رفتيم.
 
شب‌ها نيز در بيرون شهر و در پشت بام‌ها به نگهباني مي‌پرداختيم.
 
چند روز اول در مدرسه بوديم كه دوباره ما را تقسيم كردند و به جهاد سازندگي هويزه كه بعد از پل در كنار جاده ی هويزه - سوسنگرد قرار داشت مستقل شديم.
 
حالا بچه‌ها در سه قسمت شهر تقسيم شده بودند و كارهاي خود را انجام مي‌دادند.
 
وفتي در محل جهادسازندگي مستقر شديم حسين احتياطي، حسن ركابي، رضا مهرزاده و يونس شريفي (تعدادي از بچه‌هاي اهواز) به فرماندهي اصغر گندمكار به هويزه آمدند و كار هماهنگي و شناسایي محل را بر عهده گرفتند.
 
عده‌اي روزانه به اطراف مي‌رفتند تا كار شناسایي منطقه را انجام دهند.
 
تفنگ ها عوض شد
 
شهيد پيروان همراه با شهيد گندمكار نيز با هماهنگي نيروهاي ژاندارمري و مردم مشغول تهيه ی اسلحه و مهمات براي بچه‌ها بودند و به همين ترتيب اسلحه بعضي بچه‌ها از ام يك به ژ3 تبديل شد از جمله خود من كه يك اسلحه ژ3 اي كه قنداقش شكسته بود، به‌دست آوردم.
 
گفته مي‌شد اين اسلحه‌ها را قبلاً مردم هويزه به‌علت اينكه نيروهاي عراقي قصد داشتند به شهر حمله كنند از اسلحه خانه ی ژاندارمري تهيه كرده بودند.
 
تير بار ژ3 به فرج اسكندري رسيد. به شهيد باقر سليماني هم يك نارنجك انداز رسيد.
 
جنگ به این زودی ها تمام نمی شود!
 
تداركات كل نيروها در مقر جهاد سازندگي بود كه مسؤوليت آن به عهده باقر سليماني و نور الله داودي بود.
 
هميشه در تقسيم حتماً سر و صدایي وجود داشت كه البته باقر سليماني به‌دنبال نگهداري غذاها براي زمان بيشتري بود چرا كه ابتدا با اين اميد به جنگ آمده بوديم كه چند روز يا يك ماه جنگ را تمام كرده و برگرديم اما الان مي ديديم كه اين جنگ چند ماه نيز تمام نمي‌شود!
 
گاهي در جاده‌هاي اطراف از مو تورسيكلت هايي كه در تردد بودند بازرسي مي‌كرديم و شب‌ها در پشت بام‌ها با چراغ قوه براي موتورسيكلت ها علامت مي‌داديم تا آنهایي را كه كار اطلاعات ستون پنجمي براي دشمن انجام مي‌دادند شناسایي و دستگير كنيم.
 
به‌جاي نارنجك، سه راهه آماده كرده بوديم و از كازرون همراه خود آورده بوديم تا از آن براي مقابله با تانك استفاده كنيم! چطوري؟ نمي‌دانم!
 
آموزش ها دوباره شروع شد
 
با ورود بچه‌هاي اهواز به شهر و مستقر شدن كامل بعد از شايد ده، پانزده روز آموزش‌هاي مختلف شروع شد.
 
يك روز ما را براي آموزش واقعي نارنجك به استاديوم شهر بردند. در وسط زمين چمن؛ اكبر پيرويان داشت آموزش چگونگي انفجار نارنجك مي‌داد كه يك لحظه صداي انفجار خمپاره در اطراف استاديوم به گوش رسيد.
 
سريع متفرق شديم نه تنها من بلكه عده‌اي از بچه‌ها به خيال اينكه خمپاره نيز مانند تير؛ مستقيم به طرف ما مي‌آيد، با هم به طرف ديوار استاديوم رفتيم و در پشت ديوار سنگر گرفتيم بعدها متوجه شديم كه راه فرار از تركش خمپاره يا خمسه خمسه دراز كشيدن روي زمين است.
 
روز ديگري براي براي امتحان اسلحه‌هایي كه به‌دست آورده بوديم به بيرون شهر رفتيم.
 
چند ژ3 و يك تيربار ژ3 و يك نارنجك انداز با مقدار كمي مهمات را امتحان كرديم.
 
شهيد پيروان تيربار ژ3 را مسلح كرد و با آن تك تك تير اندازي مي كرد كه آن روز كمتر كسي مي‌توانست با تيربار تك تيراندازي كند.
 
بعد از برگشت از تيراندازي افرادي كه در مقر جهاد سازندگي بودند اعلام كردند اكثر مردم (حتي بعضی از ژاندارم‌ها) از شهر رفتند!
 
گفتيم: چرا؟ گفتند: آنان خيال كردند كه دوباره عراق حمله کرده است لذا خواستند از محاصره و اسارت فرار كنند.
 
فردای آن روز بعد از اينكه متوجه شدند خبري نيست، مردم كم كم به شهر برگشتند و زندگي حالت عادي خود را گرفت.
 
گاهي روزها نيز اطراف مقر جهاد سازندگي مورد اصابت گلوله خمپاره و توپ قرار می گرفت. بعضی علت آنرا وجود فردي كه گاهي سري به جهاد و اطرافش مي‌زد مي‌دانستند چون روزي كه او نمي‌آمد اين اتفاق تكرار مي‌شد. البته كسي به دلیل محکمی برای مظمون شدن به او نداشت.
 
اولین نماز دلچسب من
 
با ورود اصغر گندمكار و همراهانش نماز جماعت و دعا شرايط خاص ديگري به خود گرفته بود.
 
 اولين نماز جماعتي كه احساس كردم با خدا صحبت مي‌كنم، نمازي بود كه به امامت اصغر گندمكار با آن صدا و صوت دلنشين قرائت مي‌كرد. شايد غير از سخن گفتن با خدا چیز ديگر در ذهنش نبود.
 
با آرايش خاصي نماز بجا مي‌آورد و براي ما كه نماز را به صورت معمولی و بدون توجه مي‌خوانديم، آن نماز جالب و دلچسب بود. بعد از نماز دعاي حضرت حجت(عج) و كم كم نماز شب نيز متداول شد.
 
روزها با حسن صادق‌زاده و شهيد حميد خسروي قرآن مي‌خوانديم و گاهي به معناي آن توجه داشته و براي خودمان تفسير مي‌كرديم.
 
جالب بود سوره توبه و جهاد را به راحتي درك و لمس مي‌كرديم. هجرت، جهاد، ايمان و شهادت برایمان قابل فهم شده بود. با آنكه سال ها قرآن خوانده بوديم.
 
گروه دوم اعزامی از کازرون هم رسیدند
 
در اين مدت كساني كه از كازرون در مرحله دوم اعزام شده بودند نیز به هويزه آمدند و عده‌اي در سوسنگرد ماندند.
 
از جمله افرادي كه در اعزام دوم آمدند مي‌توان از شهيدان امرالله صفري، شكرالله پيروان، عبدالرحمن خوانبخت ياد كرد.
 
ديگر به زندگي سخت و رزمندگي خو گرفته بوديم و به هويزه عادت كرده بوديم.
 
حوالي غروبي مقر جهاد به شدت مورد بارش خمپاره و توپ قرار گرفت بطوريكه دستور داده شد همه از مقرخارج شوند و در كانال‌ها و گودال هایی كه جلوی جهاد بود سنگر بگيريم تا از تركش ها در امان باشيم.
 
به مقر برگشتیم امّا اين بار فضاي ديگري بود. برگشت به مقر براي ماندن نبود همه براي آماده كردن تجهيزات و وسايلشان به مقر برگشتند.
 
آخرين نماز جماعت به امامت اصغر گندمكار برگذار شد و قرار شد با جيره ی جنگي كه مقداري كشمش و انجير بود آن شب را سپري كنيم و به محل امني كه شب‌ها در آن مستقر شديم، برويم و حالت آماده باش داشته باشيم.


باران خمپاره بر سر هویزه
 
عصر يكي از روزهاي آبان ماه 59 (اوايل محرم) بود كه شهر هويزه را با خمپاره گلوله باران كردند.
 
سريع بچه‌ها از مقر (جهاد سازندگي هويزه) خارج و در اطراف آن متفرق شدند. 
 
وقتی آتش كم شد شهيد پيرويان اعلام كرد كه بچه‌ها با كليه ی وسايل و تجهيزات آماده شوند و بيرون از مقر، در چاله چوله‌ها سنگر بگيرند.
 
از طرف تداركات كه توسط شهيد باقر سليماني و نور الله داودي اداره مي‌شد جيره جنگي ما كه مقداري نخود و كشمش و... بود به همه دادند تا نيازی به شام نداشته باشیم!
 
بعد از نماز مغرب و عشاء به صورت آماده باش به محل‌هايي كه شب‌هاي قبل در آنجا از شهر هویزه نگهباني مي‌داديم، رفتيم.
 
80 نفر در یک کانکس
 
ساعت تقريباً 3تا4 نيمه شب بود كه از سر جاده صدايمان كردند كه براي سوار شدن بيایيد.
 
با تمام وسايل به طرف ماشين هجوم برديم. محل استقرار ما در مسير جاده هويزه - سوسنگرد بود. ماشينی که برای جابجایی ما به سوسنگرد آمده بود يك خاور كانكسي بود.
 
احساس كرديم اين ماشين خاور براي تعداد ما زياد است امّا وقتي در آن باز شد، دیدیم که كليه نيروها (تقريباً 70 نفر) در آنجا هستند ما نيز كه 10 نفر بوديم با زور و حل دادن سوار شديم.
 
اگر مي‌خواستند 80 نفر را بدون هيچ وسيله‌اي بصورت ايستاده در آن كانكس در حالت معمولي و نه اضطراري جا بدهند به نظر مي‌رسد خيلي مشكل بود امّا کمبود وسيله‌ و امكانات باعث شد تا با فشار سخت و مشكلات زياد ، آن شب را بگذرانیم.
 
فاصله ی چند كيلومتري به اندازه چند ساعت به بچه‌ها گذشت. آنقدر جا تنگ بود كه عده‌اي بر روي دوش ديگران نشسته بودند. عده‌اي روي اسلحه ديگران، عده‌اي اسلحه‌شان بر پا و شكم و كمر ديگري فشار مي‌آورد.
 
اوايل سوسنگرد ماشين متوقف شد و اعلام كردند که پياده شويم. به محض باز شدن در؛ عده‌اي بدون زحمت از ماشين افتادند و عده‌اي ديگر با عجله و حول شدن با تصادف به ديگران به پايين پرت مي‌شدند. شب بود. تاريكي، عجله، گلوله و ترس.
 
همه پياده شدند. من نيز سه نارنجك تفنگي را از كنار كوله پشتي‌ام درآورده و از كنار دكمه بلوز وارد فضاي شكم كرده و روانه خاكريز شدم و كوله پشتي را پر كردم.
 
اولین نماز با تیمم و بی قبله!
 
با راهنمايي شهيد اصغر گندمكار از فرماندهان اهوازي ما و شهيد علي اكبر پيرويان در خاكريزهايي كه آن روز شايد تازه زده بودند و بيشتر به صورت ماسه بادي بود مستقر شديم.
 
در سپيده دم صبح اعلام كردند وقت نماز است، با تيمم وضو بگيريد و نماز بخوانيد. اولين نمازي بود كه با تيمم و بدون شناسایي قبله خوانديم.
 
هوا داشت روشن مي‌شد و شليك گلوله‌هاي دشمن و حركت تانك هاي آنها به سمت شهر سوسنگرد شروع شده بود.
 
نبرد نابرابر
 
محل استقرار اوليه ی نيروهاي كازرون در پشت جاده سوسنگرد - هويزه بود امّا به محض روشن شدن هوا شهيد پيرويان عده‌اي از بچه‌ها را صدا كرد كه به قسمتي از خاكريزي كه جلوتر قرار داشت و نزديك يك باغ بود جهت مقابله با دشمن بروند.
 
از جمله ی این افراد رحيم قنبري مسئول تفنگ 57 بود با دو كمكي‌اش حميد سيروس و كريم ملك زاده، شهيد نصرالله (آرپي جي) و كمكي‌اش نصرالله بازيار و فرج عسكري و كمكي‌اش شهيد احمد داودي (تيربار چي) و شهيد حميد خسروي بود كه اينها به جلو فرا خوانده شدند.
 
بعد از مدتي من هم بدنبال آنها رفتم. من يك ژ3 قنداق شكسته داشتم كه قرار بود با نارنجك تفنگي آن به مقابله با دشمن بروم و بقيه نيز يك برنو داشتند.
 
تجهيزات ما برای مقابله با دشمن تا دندان مسلح جالب بود و نوید جنگي جانانه را می داد.
 
لازم است عنوان شود كه ما بجاي نارنجك نيز سه راهه داشتيم كه به وسيله باروت پر شده بود و قرار بود هرگاه تانك يا نفربر زرهي نزديك ‌شد از آن استفاده كنيم. چگونه؟! (6)
 
گاهي با سختي خود را به لبه ی خاكريز مي‌رساندم و چند تير شليك مي‌كردم و برمي‌گشتم. تنها از سه نارنجگ تفنگي يكي از آنها شليك شد و ديگر تفنگ كار نكرد و از تيراندازي افتاد.


در يكي از مواقع كه براي تير اندازي بر روي خاكريز رفته بودم شهيد نصرالله ايماني و شهيد رضا پيرزاده (از بچه‌هاي اهواز) را ديدم كه سينه خيز بطرف محلي براي شكار تانك به جلو مي‌رفتند كه چون توانستند چند تير شليك كنند، دشمن آنان را ديد و منطقه را به تير بست لذا آنها برگشته، به سمت همان محوطه‌اي كه بصورت باغ بود براي شكار تانك رفتند.

 
همه در تحرك بودند. تفنگ 57 هر گاهي گلوله‌اي شليك مي كرد. من هم با آن تفنگ به اين طرف و آن طرف جابجا مي‌شدم تا بهتر بتوانم تيراندازي كنم.
 
گلوله ی مستقیم تانک سینه ی شهید پیرویان را شکافت
 
حدوداً ساعت 5/10صبح بود كه اصغر گندمكار فرمانده اهوازي ما به شهادت رسيد و بچه‌هاي اهوازي او را به پشت خط منتقل كردند و اميدمان به شهيد پيرويان بود كه دائم در حركت و تلاش بود و به بچه‌ها روحيه مي‌داد و خود نيز به هر وسيله‌اي كه در دستش مي‌رسيد شليك مي‌كرد تا اينكه در يكي از اين شليكها، گلوله‌ي مستقيم تانك سينه او را شكافت و او نيز به شهادت رسيد.
 
شايد فاصله‌اش با من 10 متر بود كه عده‌اي فریاد زدند: فرمانده كازروني به شهادت رسيد، بيایيد او را ببريد.
 
من با توجه به علاقه‌اي كه به او داشتم فقط يك نگاه به جسد او كردم و برگشتم.
 
بچه‌ها او را در پتو گذاشتند و چهار طرف او را گرفتند و به عقب بردند.
 
براي لحضه‌اي شوكه شدم اما دوباره به خود آمدم و مبارزه را ادامه دادم.
 
در کنار شهید خسروی
 
ساعت تقريباً 1 بعد از ظهر بود كه شايعه عقب نشيني در خاكريز پيچيد.
 
براي عقب رفتن به شهيد حميد خسروي رسيدم كه او در يك جاي حساس نشسته بود و يك آرپي‌جي و يك تيربار داشت و گاهي از هر كدام استفاده مي‌كرد.
 
به من گفت: همين جا باش و كمكم كن.
 
پهلويش ماندم و گفتم اعلام عقب نشيني كرده‌اند!
 
گفت: اينجا بهترين جایي است كه مي‌توان با دشمن جنگيد و لذا عقب نشيني معنا ندارد!
 
با هم تا ساعت 4 تير اندازي مي‌كرديم تا اينكه گلوله آرپي‌جي تمام شد.
 
گفتم: براي آرپي‌جي بروم؟
 
گفت: نه! بمان.
 
در همين حال نصرالله ايماني آمد. تعدادي گلوله درشت از او گرفتم و نصرالله براي آوردن گلوله آرپي‌جي به عقب رفت و من با شهيد خسروي ماندم تا اينكه آن گلوله‌ها نيز تمام شد.
 
ساعت 5 بود كه گفتم اگر قرار باشد بجنگيم بايد گلوله داشته باشيم لذا بايد براي آوردن گلوله به عقب بروم و او رضايت داد. البته يكی از بچه های تهران براي كمك پهلوي او نشست.
 
تقريباً 100 تا200 متر به خاكريز عقب آمدم. داشت خشكم مي‌زد!
 
هيچكس در خاكريز نبود. خودم تنها بودم. بدنبال گلوله آر.پی.جي ‌گشتم اما چیزی نديدم!
 
بطرف شهيد خسروي برگشتم كه بگویم نه گلوله است و نه هيچ نيرویي، بنابراين بيا تا برويم.
 
قبل از رسيدن يك تفنگ پيدا كردم. بر روي خاكريز رفتم و چند تير انداختم و برگشتم تا شايد دشمن خيال كند هنوز خاكريز پر از تير است. فاصله‌ام تا خسروي يك پيچ بود كه ديدم آن رزمنده ی تهرانی كه در كنارش بود به طرفم آمد.
 
گفت: كجا مي روي؟
 
گفتم: رفيقم منتظر من است. بايد به او خبر دهم.
 
گفت: بيا برويم. با اصرار خواستم بروم كه نگذاشت!
 
گفت: دوستت هنگام عبور از پيچ مورد اصابت گلوله قرار گرفت و شهيد شد. ديگر لازم نيست بروي.
 
با كوله باري از غم شهادت پيرويان و خسروي به عقب برگشتم.
 
شهیدی که کفشش را شناختم!
 
حالا ديگر تنها بودم و آن رزمنده ی تهرانی نيز رفته بود. يواش يواش به عقب مي‌آمدم و جسد‌هاي تكه تكه شده را مي‌نگريستم تا اينكه به شهيدی رسيدم كه سر در بدن نداشت.
 
احساس می کردم كه او را مي‌شناسم. با كمي دقت از روي كفش‌اش او را شناختم. او شهيد احمد داوودي بود.
 
چند روز قبل از شهادتش همراه با شهيد حمزه نحاسي دو كفش اسپرت زرد رنگ خريده بودند.
 
بازگشت به سوسنگرد 
 
با ناراحتي بيشتر بدون اينكه كاري از دستم برآيد به عقب مي‌آمدم تا اينكه به جاده سوسنگرد - هويزه رسيدم.
 
وقتي مي‌خواستم بطرف شهر بروم از دور دو نفر را ديدم كه بطرف شهر مي‌آيند. اول احساس كردم عراقي هستند لذا با اسلحه‌اي كه ديگر كار نمي‌كرد در گوشه‌اي سنگر گرفتم.
 
به من نزديك شدند وقتي به چند متري ام رسیدند، ديدم بچه‌هاي كازرون هستند.
 
گفتم: كجا بوديد؟
 
گفتند: الآن بايد برويم. وقت سئوال و جواب نيست.
 
گفتم: آخر شما از كجا مي‌آیيد؟
 
گفتند: ساعت 12 اعلام كردند كه بايد عقب نشيني كنيم و ما اشتباهاً بطرف هويزه رفته‌ايم و الآن داريم برمي‌گرديم .
 
با هم بطرف ژاندارمري سوسنگرد آمديم. در اطراف مسجد، پل و ژاندارمري خيلي شلوغ بود.
 
هر كسي براي اينكه بداند چه بايد بكند و چه كاري انجام دهد به ژاندارمري مراجعه كرده بود.
 
نيروهاي بسيجي كه شايد عده‌اي از آنها مأيوس شده بودند بدنبال پناهگاه اميدي بودند. تنها جوابي كه شنيده مي‌شد اين بود كه هر كس بايد از شهر به طرف تپه‌هاي الله اكبر فرار كند تا بتواند خود را نجات دهد!
 
اسلحه خانه ی قفل شده و حل مشکل شرعی آن!
 
من براي مدتي در ژاندارمري ماندم و چون اسلحه‌ام كار نمي‌كرد، برای يافتن اسلحه سراغ اسلحه خانه رفتم.
 
در اسلحه خانه قفل بود و عده‌اي هم مثل من يا بدون اسلحه يا با اسلحه‌هايي كه از كار افتاده بود آنجا ایستاده بودند.
 
شايد كسي جرأت نداشت اين كار را بكند ولی گفتم چه كسي كليد اسلحه خانه را دارد؟
 
گفتند: مسوولش نيست و از نظر شرعي گناه دارد كه از اسلحه‌هايي كه در اختيار ژاندارمري است استفاده شود!
 
عصباني شدم! با داد بچه‌ها را به طرف اسلحه خانه شوراندم و در را باز کردیم.
 
وارد شدم و اسلحه را برداشتم.
 
هنوز عده‌اي بر سر مسائل شرعي آن مشكل داشتند!
 
گفتم: ما هيچ نداريم! اگر اسلحه خانه بدست دشمن بيفتد و ما بدون تجهيزات باشيم اشكال ندارد؟!
 
بقيه نيز براي گرفتن اسلحه وارد شدند و هر كدام يك اسلحه گرفتند.
 
به حياط ژاندارمري آمدم و زير يك درخت نخل نشستم و مشغول تميز كردن اسلحه شدم.
 
ضمناً از همان اسلحه خانه دو، سه تا نارنجك گير آوردم كه گفتم در هنگام زيارت جمعيت عراقي‌ها از آن استفاده كنم!
 
سردرگمی ما
 
عده‌اي مي‌رفتند، عده‌اي مي‌آمدند امّا نااميدانه!
 
كم كم تا غروب همه رفتند.
 
از بچه‌هاي كازرون تنها من و عبدالرحمن جوانبخت مانده بودیم. او اصرار مي‌كرد بيا تا ما هم به جایي برويم و خود را نجات بدهيم.
 
گفتم: من اينجا هستم و جایي نخواهم رفت! اگر قرار است شهر توسط نيروهاي عراقي فتح شود بهتر است ما كشته شده باشيم و حضور نداشته باشيم تا اين صحنه را ببينيم.
 
بالاخره عده‌اي از بچه‌هاي اهواز كه با ما در هويزه بودند با يك ماشين جيپ آمدند. آنها هم با خودشان حرف مي‌زدند.
 
دوباره جوانبخت گفت: بيا برويم، همه رفتند. تنها ما دو تا هستيم.
 
گفتم: بگذار شايد اهوازي‌ها راهي بلد باشند و بخواهند به اهواز بروند ما نيز با آنان مي‌رويم.
 
زهي خيال باطل!
 
 آنها نيز از ما پريشان تر و سردرگم‌تر بودند!
 
از آنها شهيد رضا پيرزاده، حسن ركابي، حسين احتياطي و يونس شريفي را به یاد می آورم.
 
سخت ترین شب زندگی ام
 
اول تاريكي شب سوار شدند تا حركت كنند كه من و جوانبخت نيز در پشت جيپ همان جايی كه بكسل بسته مي‌شود با يك پا خود را آويزان كرديم تا از اين طريق خود را از مهلكه نجات دهيم.
 
اما با يك دور در شهر در نزديكي يكي از خانه‌ها پياده شدند. با ديدن ما تعجب كردند!
 
ديگر راهي غير از اين برایشان نبود و ما مهمان آنان بوديم! به خانه‌اي وارد شديم و چون نزديك شب بود خواستيم وضو بگيريم كه گفتند: وضو بگيريد امّا آب نخوريد! شايد در بشكه‌ها سم ريخته باشند!
 
به اندازه يك وضو وقت گذشت كه دوباره اعلام كردند: حركت كنيم!
 
دوباره سوار جيپ شديم و در يكي از خيابان ها؛ جلوی يكي از خانه‌ها پياده شديم!
 
جالب است در محاصره باشيم و از خانه‌هاي خود نيز هراس داشته باشيم!
 
مشكل چند برابر خواهد شد: دلهره، ترس، گرسنگي، تشنگي و شب! همه با هم چه وضعيت سختي براي انسان پيش مي‌آورد؟
 
رضايت داده شد كه در اين خانه بمانيم. كورمال كورمال وارد يك اطاق شديم. نمازها خوانده شد.
 
شايد آن نماز، تنها نمازي بود كه براي اولين بار خلوصي در آن بود كه بدرستي خدا را صدا مي كرديم و شاید هم فقط براي من اين اتفاق تازه ای بود!
 
قرار شد براي اينكه اتفاقي نيفتد بچه‌ها در پشت بام نگهباني دهند.
 
سخت ترين شب زندگي، شبي كه نمي‌داني به كدام طرف بايد نگريست. شبي كه معلوم نيست آنكه در خيابان راه می رود، دوست است یا دشمن. شبي با همه تاريكي‌اش و همه ظلماتش. ترسناك و رعب آور!
 
جالب بود! جايم در نزديكي درب ورودي كنار شهيد رضا پيرزاده بود كه با كوله پشتي آر.پي.‌جي‌اش خوابيده بود.
 
او در آن روز به واسطه شليك زياد گلوله ی آر.پي‌.جي گوشش كر شده بود و هيچ چيز نمي‌شنيد.
 
اولين نگهبان خودم بودم. به پشت بام رفتم و دو ساعت را با ذكر و ترس گذراندم. بعد برگشتم پائين.
 
اشتباهاً برادر پيرزاده را پيدا كردم او كه نمي‌شنيد، گفت: چه شده؟ تانك عراقي آمده؟ كجاست؟ برويم!
 
من با هزار مشكل (چرا كه شب بود و قرار بود صدایي بلند نشود) او را آرام كردم تا بخوابد.
 
یکی از بچه‌هاي اهواز رفت. نمي‌دانم بيدار بودم يا خواب. اصلاً خوابيدم يا به فكر فردا و اسارت يا شهادت بودم كه نگهبان دوباره به سراغم آمد و گفت: برو نگهباني بده!
 
گفتم: من نگهباني داده‌ام او بدون هيچ توجهي رفت و خوابيد!
 
وقتي مي‌رفت پايش به رضا پيرزاده خورد و او دوباره با همان حرفها بيدار شد.
 
با هزار مكافات او را آرام كردم و براي بار دوم راهي پشت بام شدم! ديگر تا نزديكي‌هاي صبح پائين نيامدم.
 
جنگ صبح
 
هنگام اذان صبح پائين آمدم و همه را بيدار كردم. اولين نماز صبحي بود كه هيچ كس نمي‌دانست بعد از آن چه خواهد شد! شهادت یا اسارت؟ كدام يك؟ تا روشن شدن هوا همه اين افكار به سراغشان آمده بود.
 
در جمع صحبت از این شد که چه كاري باید بکنیم!
 
گفتم: من احساس مي‌كنم دشمن وارد شهر نشده است چون هيچ ترددي ديشب در شهر نبود و احتمال دارد كه امروز بخواهد وارد شهر بشود پس بايد جنگيد.
 
چگونه؟! پيشنهادم اين بود كه با جنگ شهري ورود دشمن طول مي‌كشد و اميد به نيروي كمكي خواهد بود امّا آنها به مقابله با دشمن در بيرون شهر معتقد بودند و می گفتند: بايد احساس كنند كه شهر پر از نيرو است و لذا بايد در بيرون شهر جنگيد
 
چون تعداد آنها بیشتر بود پيشنهاد آنان پذيرفته شد! سوار بر همان جيپ راهي بيرون شهر شدیم.
 
به سمت جنوب شرقي رفتيم و در جائي پياده شديم كه به بيابان مي‌رسيد. تانك ها داشتند كم كم به طرف شهر می آمدند.
 
رضا پيرزاده با آر.پي‌.جي‌اش و چند گلوله به طرف آنها شليك كرد و تانك ها با چند شليك بعضي از خانه‌ها را خراب كردند.
 
بچه ها فهمیدند که اين گونه جنگيدن مشكل است لذا هرچه صداي رضا پيرزاده ‌زدند او نشنيد و رفت و بخدا پيوست.
 
جنگی سخت در سوسنگرد: روز اول
 
تصميم بر اين شد كه برگرديم و در شهر به مبارزه ی خيابان به خيابان و كوچه به كوچه بپردازيم لذا سوار بر ماشين به طرف چهار راه آمديم تازه متوجه شديم كه در شهر رزمندگان ديگري غير از ما نيز حضور دارند و بقيه نيز به همين شکل هر تعدادي در چهار راهي مستقر بودند.
 
بدون هيچ فرماندهي كار جلوگيري از سقوط شهر شروع شده بود! دشمن از چند طرف قصد ورود به شهر را داشت. از طرف جاده ی اهواز به سوسنگرد، از طرف جاده ی بستان- سوسنگرد و از طرف جاده ی هويزه سوسنگرد.
 
ورودش تنها از يك قسمت مشكل بود و آن هم طرف شمالي شهر بود كه به وسيله ی رودخانه احاطه شده بود.
 
گلوله باران شهر بوسيله ی تانك و خمپاره شروع شده بود و چنان شهر را مي‌كوبيدند كه گویي قصد داشتند تمام شهر را ویران کنند! با همه امكانات قصد تصرف آن را داشتند بطوريكه در روز روشن بارها گلوله‌هاي منور را مي‌توانستي مشاهده كني.
 
من و جوانبخت در يكي از چهار راهها ايستاده بوديم كه پيرمردي از خانه بيرون آمد و برايمان گز آورد! در عین حالی كه گرسنه بوديم، گفتم: نگير! احتمال دارد مسموم باشد.
 
حدود يك ساعت آنجا بوديم. من گفتم اگر به بالاي پشت بام برويم بهتر مي‌شود نيروهاي عراقي را ديد و جنگيد لذا از طريق همان خانه به پشت بام رفته و منتظر ورود دشمن به شهر شديم.
 
وقتي در پشت بام بوديم عبدالرحمن گفت كه صداي بي سيم در اطاق خانه مي‌آيد. آمدم و پشت يكي از ديوارها دقيق گوش دادم. درست می گفت. بي سيم آنهم صداي عراقي‌ها!
 
گفت: در خانه ی ستون پنجم هستيم چكار كنيم؟ احتمال دارد به سادگي كشته شويم.
 
گفتم: برو پائين. من از بالا مواظبت هستم و اگر خواست اتفاقي بيفتد پائين را به رگبار مي‌بندم.
 
گفت: نمي‌روم.
 
گفتم: پس مواظب باش! من مي روم پائين به محض شنيدن صداي گلوله همه را رگبار كن!
 
از پله‌ها يواش يواش پائين آمدم. ديگر اميدي به ماندن نبود. شهادتین خويش را می خواندم و به سمت اطاق مي‌رفتم.
 
هر لحظه احساس مي‌كردم كسي از پشت مرا به گلوله ببندد و بدون هيچ كاري كشته شوم.
 
به محض رسيدن به درب اطاق ايست دادم و گفتم با دست هاي بالا همه بيرون بيایيد.
 
پيرمرد ترسان و لرزان بيرون آمد. در سنگر وسط حياط نیز يك جوان بيرون آمد!
 
گفتند: چه خبر است؟
 
گفتم: شما با عراقي‌ها در تماس هستيد و گزارش مي‌دهيد پس بايد اعدام شويد!
 
به گريه و زاري افتاده و گفتند اين راديو است كه موج بي سيم عراقي‌ها را گرفته‌ايم و آنها دارند مي‌گويند كه نمي‌شود به شهر وارد شد. شهر پر از نيرو است! وقتي مطمئن شدم آنها را آزاد گذاشتم.
 
يك تكه نان و کمی آب براي صبحانه خورديم و دوباره براي نگهباني به پشت بام رفتيم.
 
حوالي ظهر بود گرسنگي كولاك مي‌كرد. راهي وجود نداشت. پائين آمدم در شهر به يكي دو چهارراه رفتم. عده‌اي از بچه‌ها را ديدم.
 
خبر اين چند ساعت يكي اين بود كه هر كه غير بسيجي در شهر است ستون پنجم است و بايد دستگير شوند سريع برگشتم و مرد جوان را بردم و تحويل دادم.
 
تكه ناني گير آورده و خوردم در موقع برگشت به آن خانه يكي از بچه‌هاي تهران نيز همراهم آمد.
 
لحظه‌اي نشستيم و او پيشنهاد داد كه وصيت نامه بنويسيم.
 
گفتم: اگر نوشتيم به كه بدهيم؟
 
گفت: مي‌دهيم به همين پيرمرد! او بعداً مي‌تواند براي خانواده ی ما پست كند!
 
همين كار را كردم. در وصيت به خانواده‌ام چند جمله‌اي از امام علي(ع) كه در هنگام جنگ به فرزندش كرده بود را نوشتم.
 
مقابله تا شب ادامه داشت. شب هم در خيابان در گودال هايی كه قبلاً ساخته بودند همراه با شهيد حسين دلپسند نگهباني مي داديم.
 
شب اول با غلام علي دلپسند بوديم. در گودالی نمناك، سرما، ترس و دشمن، خواب معني نمي‌دهد لذا تا صبح بيدار بودیم.
 
فردا ديگر در چهار راهي نزديك مسجد جامع سوسنگرد مستقر شديم.
 
اطلاعاتمان نسبت به وضعیت بچه‌هاي كازرون بيشتر شد. عده‌اي از بچه‌ها از جمله شهيد نصرالله ايماني، شهيد نصرالله شيري، شهيد صمد نحاسي و شهيد محمد وحيدي در سنگرهاي طرف پل سوسنگرد به دفاع مي‌پرداختند و اجازه ورود به دشمن نمی دادند.
 
دشمن در پشت ژاندارمري و در پشت رودخانه آن‌طرف پل مستقر بود. محل استقرار شهدا و زخمي‌ها هم مسجد جامع سوسنگرد بود.
 
وقتي که گرسنه مي‌شدم براي پيدا كردن نان و بيسكويت به مسجد مي‌رفتم امّا صحنه شهدا و زخمي‌ها طوري بود كه لحظه‌اي نمي‌توانستم به مسجد وارد شوم و سريع به همان سنگر بر مي‌گشتم و گرسنگي را از ياد مي‌بردم. هنوز نمي‌دانم در آن سه روز در محاصره چگونه غذا مي‌خورديم!
 
روز دوم: دستگیری چند عراقی
 
روز دوم نيز تا شب درگيري هاي خياباني وجود داشت به طوري كه يكي از تانك ها براي ورود به شهر تا يكي از خيابانها پيش آمده بود که بوسيله ی بچه‌ها محاصره و نيروهايش اسير مي‌شوند. 
 
اين تانك به عنوان سمبل مقاومت هنوز در خيابان سوسنگرد به يادگار گذاشته شده است.
 
مسؤلیت اسراء به عهده بچه‌هاي كازرون بود. از کساني كه مسئوليت نگهباني آنها را داشتند تنها نام شهرتي (معروف به شكار) و حسين مكانيك و حميد حياط داوودي را به یاد می آورم.
 
اين هم از معجزات خداوند است كه در محاصره دشمن از دشمن اسير داشته باشي!
 
روز سوم: ورود نیروهای شهید چمران
 
روز سوم نيز شدت درگيري‌ها زيادتر شد. از ظهر كم كم احساس مي‌شد كه دشمن از تصرف شهر منصرف شده است و لذا آتش سبك تر شده بود و نمي‌دانستيم كه چه شده است كه ظاهراً نيروهاي شهيد چمران براي آزاد سازي شهر از طرف اهواز به نيروهاي دشمن حمله كرده بودند و از اين طريق آنها عقب نشيني كرده بودند.
 
غروب روز سوم نيروهاي شهيد چمران وارد شهر شدند و شهر از محاصره بيرون رفت. البته در سمت غربي شهر جاده ی بستان - سوسنگرد هنوز دشمن از خود مقاومت نشان مي داد تا اينكه از تاريكي شب استفاده كرده تا پشت آخرين خانه‌هاي شهر عقب رفته بودند.
 
 
شهدای کازرونی این نبرد
 
بياد شهيداني كه در آن روزها داديم، شهيد علي اكبر پيرويان، حميد خسروي، احمد داوودي، صمد نحاسي، محمد وحيدي، حميد رضا بستانپور، محمد رضا حميدي و نصرالله سبزي.
 
زخمی های کازرونی آن نبرد
 
زخمي‌های کازرونی آن نبرد هم عبارت بودند از : مصطفي بخرد، حسين كرمي، امرالله باقريه،
 
وقتی برای پیرویان گریستم
 
مغرب در همان سنگري كه روزها در آن نگهباني مي‌دادم نماز مغرب و عشاء‌ خواندم شهر شلوغ شده بود همه در حركت بودند در اين هنگام مصطفي بخرد كه آن روز مسئوليت بسيج كازرون را بر عهده داشت نيروهايي از كازرون براي تعويض اين بچه‌ها به اهواز آورده بود و لذا با محاصره سوسنگرد روبرو شده بود كه روز آزادي شهر به سوسنگرد آمده بود و در سنگر مرا ديد و گفت پيرويان كجاست كه ديگر نتوانستم جلو خودم بگيرم زدم زير گريه، گريه‌اي با شدت.
 
اين را بايد بگويم در دو سه روز قبل وقتي كسي از بچه‌ها مي‌گفت پيرويان و... شهيد شده‌اند، چه كنيم؟ و نا اميد بودند به آنان تشر مي‌زدم كه الآن موقع گريه و زاري نيست. حالا آنها داشتند همين مطالب را مي‌گفتند ولي جلوگيري از گريه سخت بود.
 
 فقط يادم هست مصطفي بخرد به بچه‌ها سر زد و گفت فردا در نزديكي سپاه خرمشهر همه جمع شوند براي تعويض نيروها.
 
 
آزادی شهر در تاسوعا
 
روز چهارم مبارزه براي فراری دادن آنها از حاشيه شهر بوسيله نيروهاي شهيد چمران و نيروهاي داخلي شروع شد.
 
امروز كه شهر آزاد شده است تاسوعا است و فردا عاشورا و بچه‌ها تا رسيدن عاشورا حماسه‌اي عاشورايي در دل تاريخ جنگ آفريدند و با مقاومت و ايثارشان نشان دادند كه تا مفهوم كربلا و عاشورا در دل مردمان اين سرزمين زنده است دشمن به راحتي نمي‌تواند لحظه‌اي در اين مملكت آرامش يابد.
 
 حماسه سوسنگرد حماسه دلير مرداني بود كه درس ايثار و استقامت را از امام خويش گرفته بودند. حماسه ی سوسنگرد حماسه ی مرداني است كه مظلومانه ايستادگي كردند و در تاريخ جنگ گمنام به شهادت رسيدند.
 
خیلی از بچه های کازرون شهید شدند
 
آن شب كمي خوابيدم. صبح ديدم نيروهاي چمران به طرف غرب سوسنگرد از جاده بستان- سوسنگرد مي رفتند تا نيروهاي عراقي را از منطقه دور كنند. من نيز همراهشان شدم در سر پل سوسنگرد شهيد نصرالله ايماني با آر.پي.‌جي‌اش آمد. هر دو با هم از كوچه پس كوچه‌ها گذشتيم تا نزديك خاكريزي كه دشمن به پدافند مشغول بود رسيديم آنان باز تير مستقيم تانك و گلوله مي‌زدند و ما بدون ديدن آنان شليك مي‌كرديم گلوله تانك چندين خانه را خراب كرد براي در امان ماندن از تركش‌ها و گلوله‌ها به خانه‌اي پناه برديم سپس براي محكم كاري در زير راه پله‌اي نشستيم يك لحظه نمي‌دانم چه كسي گفت اگر گلوله به سقف بخورد در زير آوار مي‌مانيم و مي‌ميريم لذا از آن خانه بيرون آمدم و چون ديگر به راحتي نمي‌شد با دشمن مقابله كرد به شهر برگشتيم.
 
نزديكي ظهر بود كه به پل سوسنگرد رسيديم.
 
دلپسند را ديدم. گفت: مگر صبح براي تعويض شدن به سنگر جلو سپاه سوسنگرد نرفته‌اي؟
 
گفتم: نه!
 
از آنان جدا شدم و براي تهيه مقداري غذا به سمت مسجد رفتم در جلو مسجد ديدم نبي احدي دور يك ماشين مي‌چرخد.
 
گفتم: چه خبر است؟
 
گفت: هيچ! همه شهيد شده‌اند بايد ماشين روشن كرد به دنبال آنان رفت!
 
گفتم: چطوري؟
 
گفت: بايد برق ماشين را مستقيم كرد چرا كه كليد ماشين در جيب امرالله باقريه است و او اكنون شهيد شده است و او را برده‌اند.
 
برق ماشين را مستقيم كرده و به سمت اهواز حركت کرد.
 
من نيز سوار شدم. وقتي از او مي‌پرسيدم چه كساني شهيد شده‌اند؟ شايد در آن حالت اضطراب و ناراحتي اسامي ده نفر يا بيشتر را مي‌آورد.
 
هر كسي را ديده بود، نام مي‌آورد
 
عجب اوضاع بدي! آنان كه در اين سه روز شهيد نشده‌اند، چگونه يكباره با هم شهيد شدند؟
 
در كوچه مسجد در هنگام سوار شدن باقر سليماني را با همان نارنجك انداز در دست ديدم.
 
گفتم: بچه‌ها شهيد شده‌اند بيا ببينيم چه خبر شده است.
 
گفت: من تا پايان جنگ همين جا مي‌مانم.
 
با ناراحتي و نگراني به سمت اهواز آمديم. در بين راه نيز هر كس كه قصد اهواز رفتن داشت عقب ماشين سوار مي‌شد.
 
ابتدا سري به يك ساختمان چند طبقه كه سنگربندي شده و بعد از پل راهنمائي بود و در واقع حالت بيمارستان به خود گرفته بود زديم.
 
گفتند زخمي‌ها را از اينجا برده‌اند به چند جاي ديگر هم سر زديم. خبري دستگيرمان نشد!
 
به مکان بچه‌هایي كه براي تعويض آمده بودند رفتيم تا كسب خبر كنيم. هر كس خبري مي‌داد.
 
عده‌اي مي‌گفتند كه شهيد داده‌ايم. عده‌اي نيز مي‌گفتند؛ زخمي داده‌ايم. تا اينكه تا شب به بقيه نيروها در جنگل‌هاي نورد ملحق شديم .
 
دوباره آمدند و گفتند همه ی بچه‌ها در مدرسه‌اي جمع شدند و براي رفتن به كازرون آماده‌اند.
 
همه بايد بروند چرا كه در شهر غوغاست. خبر محاصره شديداً مردم را نگران كرده بود. لذا يك كاميون آورده بودند كه سوار آن شده و به كازرون برویم. همه سوار شدند در هنگام خروج از منطقه اهواز پليس راه جلومان را گرفت و گفت كسي نبايد با اسلحه خارج شود بحث اين بود كه ما با اسلحه آمده‌ايم و بايد با اسلحه برگرديم.
 
گفتند: عده‌اي از ستون پنجم دشمن دارند از منطقه ی جنگي اسلحه خارج مي‌كنند لذا بايد حتماً اسلحه هايتان را تحويل بدهید.
 
دوباره به همان مدرسه‌اي كه روز اول از آنجا به هويزه اعزام شده بوديم، برگشتيم.
 
يكي يكي بچه‌ها اسلحه‌شان را تحويل دادند. يادم هست به علت خستگي در گوشه‌اي از راهرو مدرسه خوابم برده بود.
 
حسن خاكسبز صدايم كرد. گفتم :چه خبر است؟
 
گفت: همه اسلحه شان را تحويل داده‌اند و سوار ماشين شده‌اند، تنها تو مانده‌اي! برخيز!
 
رفتم و اسلحه را تحويل دادم و سوار ماشين شده راهي كازرون شديم..
 
روز عاشورا به کازرون رسیدیم
 
روز عاشورا به كازرون رسيديم. يك راست به سمت بهشت زهرا رفتيم. محرم، عاشورا، شهادت، مبارزه با دشمن، جوانان شهر، اميدان مردم، غوغاي عجيبي در شهر بپا بود.
 
 يادم مي آيد كسي را نمي ديدي كه آن روز از ديدن بچه‌ها گريه نكنند.
 
البته بايد بر رشادت دليرمردان كازرون در سه روز محاصره سوسنگرد آفرين گفت.
 
تنها شهيداني كه آنروز و يا روز قبل از آن بودند شهيد پيرويان، حميد خسروي، محمد رضا حميدي، نصرالله شيري بودند كه بخاك سپرده شده بودند و بايد گفت كه در همان اوايل جنگ شهدايي مثل صمد نحاسي، محمد وحيدي تا مدت ها و شايد همين امروز مفقود باشند.
 
در حواشي خاطرات
 
1. شب اول محاصره سوسنگرد. عده‌اي كه همراه شهيد نصرالله ايماني بودند مي گفتند آن شب گرسنگي طاقت همه را بريده بود و او آن شب از آردي كه در خانه بوده است برايشان نان درست مي‌كند و آنان را از آن وضعيت نجات مي‌دهد.
 
2. عصر روز محاصره وقتي كه بچه‌ها به داخل شهر مي آيند و به ژاندارمري مراجعه مي‌كنند و گفته مي‌شود كه به هر طريق ممكن بايد خود را نجات دهيد شهيدان رحمان رضازاده، ابراهيم صفري، شكرالله پيروان با هم بودند قصد خروج از محاصره را مي کنند كه وسيله‌اي نبوده است امّا رحمان رضازاده با شنا به آن طرف رودخانه ميرود و قايقي به اينطرف مي‌آورد و آن دو نفر را سوار كرده و به آن طرف رودخانه برده و هر سه نفر از محاصره نجات پيدا مي‌كنند و آنان از شمال سوسنگرد با پاي پياده تا حميديه آن شب مي‌آيند.
 
3. در فاصله يكماهه حضور در جبهه سه سرباز كازروني به جبهه اعزام در منطقه سوسنگرد و هويزه وارد مي‌شوند كه بار اول همه به هويزه مي روند و بار دوم تعدادي از آنان به هويزه آمدند و بقيه در سوسنگرد ماندند و گروه سوم كه براي تعويض گروه اول آمده بودند بعلت محاصره بودن شهر در جنگل‌هاي نورد اهواز مستقر مي‌شوند.
 

4. اوايل محرم كه شد بچه‌ها هواگير شده بودند به دنبال آماده كردن دستجات نوحه خوان بودند البته در فكر آنان نبود كه ممكن است كه لازم است براي عزادازي نوحه و طبل و سنج آماده كنند. و تنها در يك اطاق بچه‌ها جمع مي‌شدند و فرج عسكري براي آنان چند بيت شعري كه از حضور خود در مراسم ايام محرم بيادش مانده بود مي‌خواند و بچه‌ها نيز با همان مقدار سينه مي‌زدند.


پی نوشت:


1) تنها پادگان آن روز در شهر پادگان ارتش 08 بود.

2) نگهبان  بسيج.

3) بعداً شهيد  شد.

4) از آن روز  فيلم برداري شد. چنانچه متوليان امر بتوانند از آن فيلم بعنوان مستند جنگ استفاده نمايند.
5) بعدها نام این مدرسه به پايگاه شهيد رجائي تغيير يافت.
6) تاريخ بايد نسبت به تسليحات اوائل جنگ از رزمندگان، حكايتها نقل كند.
 

ویرایش خاطرات از کازرون نما
 
 
مطالب مرتبط :
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
مخاطبین محترم؛
۱) کازرون نما، معتقد به آزادی بیان و لزوم نظارت مردم بر عملکرد مسئولان است؛ لذا انتشار حداکثری نظرات کاربران روش ماست. پیشاپیش از تحمل مسئولان امر تشکر می کنیم.
۲) طبیعی است، نظراتي كه در نگارش آنها، موازین قانونی، شرعی و اخلاقی رعایت نشده باشد، یا به اختلاف افكني‌هاي‌ قومي پرداخته شده باشد منتشر نخواهد شد. خواهشمندیم در هنگام نام بردن از اشخاص به موازین حقوقی و شرعی آن توجه داشته باشید.
۳) چنانچه با نظری برخورد کردید که در انتشار آن دقت کافی به عمل نیامده، ما را مطلع کنید.
۴) در صورت وارد کردن ایمیل خود، وضعیت انتشار نظر به اطلاع شما خواهد رسید.
۵) اگر قصد پاسخ گویی به نظر کاربری را دارید در بالای کادر مخصوص همان نظر، بر روی کلمه پاسخ کلیک کنید.
مشاركت
آب و هوا و اوقات شرعی کازرون
آب و هوای   
آخرين بروز رساني:-/۰۶/۰۲
وضعيت:
سرعت باد:
رطوبت:%
°
كمينه: °   بیشینه: °
فردا
وضعيت:
كمينه:°
بیشینه:°
کازرون
۱۴۰۳/۰۱/۳۱
اذان صبح
۰۵:۰۸:۲۲
طلوع افتاب
۰۶:۳۲:۰۲
اذان ظهر
۱۳:۰۲:۵۳
غروب آفتاب
۱۹:۳۲:۵۸
اذان مغرب
۱۹:۴۹:۲۹