پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

شخصيت ها / شهدا / علي اكبر پيرويان / متن / خاطرات دوستان / دشمن از چون او مي ترسيد


حسين پيروان : دستی به پشتم زد: بجنگ که امروز روز نابودی دشمن است. قوت قلبی گرفتم اما هنوز قلبم در سینه بالا و پایین می رفت. گلوله ها آسمان را پر کرده بود. مجالی حتی برای یک لحظه نگاه و دیده بانی نبود. کافی بود سرت را بالا بیاوری، آن وقت می دیدی که چطور یک ردیف خال در پیشانی ات کوبیده می شود.

 

گفتم: بسیجی خدا، ما که مثل تو شیردل نیستیم. لبخندش را عمیق تر کرد: امروز روز نابودی دشمن است. آن قدر آسوده خاطر بود که انگار آب از آب تکان نمی خورد. شاید از این جهت که تجربه ی سال ها مبارزه و جنگ او را آب دیده کرده بود.

 

آن طور که شنیده بودم و نیز می شناختمش، مبارزه را از مدت ها قبل از پیروزی انقلاب آغازیده بود. تلنگر خشم و نفرت علت سیاهی را از همان سال های پیش شروع کرده بود. او این روشن بینی و درک حقایق و نگاه تیز و دقیق را از سال ها قبل داشت.

 

مثل آنان نبود که سر در چنبره ی خود فرو برند و تنها به آب و دانه ای که جلوی پایشان ریخته شود، بسنده کنند. همت والا و بلندنظری او ریشه در خودشناسی و خداشناسی داشت. می فهمید که اگر انسان بخواهد، می تواند بنابراین علاوه بر رسیدگی به امور درسی و مطالعه، به اهداف والاتری نیز می اندیشیدو برای رسیدن به آن بسیار تلاش می کرد.

 

دستی به پشتم زد و درحالی که گوشه های لبش به سمت بالا اوج می گرفت و گونه هایش فشرده تر می شد و چشم هایش همان لبخند همیشگی

 

- بجنگ... و من در جنگ با خود بودم. به او فکر می کردم. خاک گرم جبهه به او نیاز داشت. پختگی او در مبارزات مختلف حتی در سرزمین شعر فارسی، افغانستان، او را سرآمد رزمنده ها کرده بود.

 

دستوراتش را که نه سخنان دلنشینش را به گوش جان می شنیدیم و به چشم تنها یک فرمانده مجرب به او نمی نگریستیم.

 

حرف و عمل را یکی کرده بود. پیشاپیش نیروها به پیش می تاخت و از هیچ کس هراسی نداشت. اوایل جنگ با تنها اسلحه های قدیمی و ناکارآمدی که در دست و بال بچه ها بود، می جنگید. می گفت باید هر چه در توان داریم به کار بندیم و جلو دشمن بایستیم. آرپی جی، تیربار، تفنگ 57، ام یک، برنو... همه از دست او چکانده شده بودند.

 

دشمن از دست او عاصی بود. دشمن از کسی مثل او می ترسید و آدم های بزدل نیز که سر در لاک خود فرو برده اند و فراتر از یک قدم جلوی پایشان را نمی بینند. دشمن از این جهت که نابودی خود را می بیند و آدم های بزدل از این جهت که شناخته شوند. وقتی شجاعت خود را نشان دهد، ترس نیز رخ می نماید. وقتی نور را بشناسی، تاریکی نیز شناخته خواهد شد.

 

تبسم روی لب هایش هنوز رنگی داشت: بجنگ که امروز روز نابودی دشمن است. داشت می جنگید و من هم با خودم. اسلحه های سنگین بر دوشش سبک نشسته بود. گلوله های پی در پی راه خود را به سمت دشمن باز می کرد و جاده ی بی انتهایی که به بهشت ختم می شد، راه خود را به سوی معبود، لحظه های کوتاهی سپری شد. گلوله ها زوزه کشان از سر عشق مسیر خود را طی می کردند و یکی از گلوله ها با شکافتن سینه ی او راه را برای رسیدن او به ابدیت باز کرد.

 

شهر سبز – ش 65 

[بازگشت]