پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

شخصيت ها / شهدا / نصرالله ایمانی / متن / خاطرات خود شهيد / سفر ششم

سفر به شوش دانيال

 

18/12/60

 

قرار گذاشتيم كه با برادر امين در عمليات شوش شركت كنيم. برادر امين از اول جنگ تا به حال در منطقه هويزه و سوسنگرد بوده. من با سپاه و تيپ عاشورا تسويه حساب كردم. روز بعد 19/12/60 آقاي انصاري و علي نيكخواه و برادر ويسي از كازرون (كميته امداد) با يك كاميون، سيب و ديگر مواد غذايي آوردند. شب دعاي توسل خوانديم و فردا صبح اول به بستان رفتيم و بعد به مقر سرهنگ قاسمي رفتيم. برگشتن از راه الله اكبر آمديم و خاكريزهاي عراقيها كه از دست داده بودند به برادران نشان دادم. عصر آمديم به پادگان حميديه و برادران كازروني را ملاقات كرديم. روز بعد با اكبر و علي نيكخواه پيش سرهنگ قاسمي رفتيم، مقر توپخانه سرهنگ در رميم 5 كيلومتر پشت بستان بود. از آنجا به سعيديه 1 و 2 و 3 رفتم، در دشتهاي سعيديه مرز پيدا بود و هرگز اين تصور را نميكردم. صحرا جلوهي خاصي داشت. تنگ چذابه جلوتر از ما قرار داشت. درست ما پشت سر نيروهاي عراق بوديم و فاصله ميان ما و عراقيها باتلاق بود و نيزار. در سعیدیه اول جنگل انبوهی از درختان خرما بود و شاخسارهای درخت بید سر در هم کرده بودند. منظره جالبی بود. عراقیهای مزدور واقعاً در این مدت کیف میکردند. سرتاسر دشت نیزار بود و حورالعظیم نام داشت. از آنجا برگشتیم و در مسیر با برادر سرباز حبیباله لعلی آشنا شدیم. همان روز در نزدیکیهای عصر با برادر امین آمدیم اهواز. اول رفتیم در مقر تبریزیها و بعد هم به پادگان دشت رفتیم. دشت آزادگان، سرهنگ قاسمی و علی نیکخواه هم آمده بودند. در پادگان بچه های کازرون زیاد اصرار کردند که اینجا بمان، من هم رفتم اهواز و برگه گرفتم و بعد در تیپ امام سجاد با برادران ماندم. شب ساعت 5/10 بود که سعید پروبزی با اکبر دهقان آمد. همان روز هم برادرانی که تنگ چذابه بودندو پیش امام رفته بودند، آمدند. بازعلی پیروزی و عبداله ایی هم بودند. اموز که 22/12 بود آمدیم به شوش، و یاد اولین روز هویزه در دلم زنده شد.

 

من در تیپ امام سجاد گردان شهید مدنی و گروهان شهید دانشجو بودم. در نزدیکیهای عصر یکی از برادران روحانی آمد و برایمان چند دقیقهای سخن گفت. برادر روحانی یکی از جبهه ههایی را که امام زمان به آنجا آمده بود نام برد. میگفت فرماندهان عملیاتی گروهها در یکی از سنگرها بودند. بعد از دعای سمات دعای توسل خواندند. یک مرتبه سنگر روشن میشود. یکی از برادران فریاد میزند امام را دیدم. بله امام زمان را میبیند که لباس سیاه به تن دارد، زیر گلویش پارچه سبزی بسته، بعد به سر و صورت تمام بچه ها دست میکشد و میگوید سلام مرا به تمام رزمندگان برسانید و بگویید شما پیروزید. امام خمینی عزیزتان را دعا کنید، شما پیروزید. و این جنگ به نفع شماست. مجلس باحالی بود. بچه ها زیاد گریه میکردند. بعد از تمام شدن جلسه با چند نفر دیگر به زیارت دانیال پیغمبر رفتیم و زیارت کردیم. بعد نماز مغرب و عشاء خواندیم. بین دو نماز برادر روحانی میگفت: عزیزانم به هوش باشید که تمام کارهایتان برای خدا باشد تا به منتهای سعادت انسانی برسید. بعد از نماز در اتاق همان چند نفری که بودیم دعای توسل خواندیم. برادر سیروس دعا میخواند، مجلس خوبی داشتیم.

 

23/12/60 – امروز صبح ساعت 5 به حمام شهر رفتیم. الحمدالله وضع حمام خوب بود. بعد از حمام به مقر آمدم و نماز صبح خواندم بعد از مراسم صبحگاه و صرف صبحانه گردان را جمع کردیم و در مورد برنامه رفتن به خط و دستوراتی که باید در حمله انجام شود برای برادران توضیح دادم. الان گروهان یکم به خط اعزام شد. سرهنگ قاسمی با رانندهاش از دزفول آمدند و سری به ما زدند. برای کازرون، خانوادهام، نامه نوشتم. ساعت 11 بود برادر روحانی که روز گذشته صحبت کرده بود، آمد. باز برای برادران از خدا سخن گفت، از معجزهها سخن گفت، از عنایات امام زمان صحبت کرد ولی نمیدانم چرا وقتی یک برادر روحانی دارد از خدا صحبت میکند تمام برادران رزمنده گریه میکنند. چرا در جلساتی که در شهرها برپا میشود اینطور نیست. او میگوید کودک 12 ساله داد میزند چرا مرا به جبهه نمیبرید، همه گریه میکنند. در صدر اسلام از یک خرما چندین نفر میخوردند، همه گریه میکنند. من هنوز نمیدانم چرا اینطور هست. همه به من اعتراض میکنند چرا تا یک نفر صحبت میکند تو گریه میکنی چرا دیگران گریه میکنند، ولی من علت گریه خودم را میدانم. نماز مغرب و عشاء خواندیم بعد هم دعای توسل.

 

شوش دانیال مدرسه راهنمایی

 

ساعت 20/10 دقیقه از شوش به سوی جبهه حرکت کردیم. خوشحالی زایدالوصفی به من دست داده بود. برادران را میدیدیم که همدیگر را در آغوش میگرفتند، نغمههای سوزناک کربلا یا کربلا را زمزمه میکردند. اشکهای شادی در فضای خشکیده چشمان دوستانم حلقه زده بود. داشت از شادی گریهام میگرفت. سوار ماشین ایفا شدیم. بعد از چند دقیقهای ماشین حرکت کرد. با حرکت ماشین برادر میثم سیروس (جمشید) شروع به نوحه خواندن کرد. برادران هم با خوشحالی جواب میدادند. از شوش خارج شدیم. فاصله میان راه تا خاکریز را همه در یاد و اندیشه خاکریزهای بردیه و دهلاویه بودم. بیشتر بچه ها بار اول بود که به جبهه میآمدند. با اینکه مدتی زیادتر از آنها در جبهه بودم ولی با دیدن آنها غیر از ایجاد شوق، خجالت میکشیدم. از اینکه بچه های 12 ساله به جبهه آمده بودند گریهام میگرفت. ماشین آیفا با سرعت هر چه تمامتر راه جاده را میپیمود. مثل اینکه حتماٌ باید تند برود. این حق را من به راننده میدادم ولی دیگر برادران ناراحت می شدند. مسیر راه پیموده شده را از دهکده گذشتیم. دهکده، روستایی بود که قبلاً بچه های کازرون در آن مستقر بودند. بعد ماشین بر روی جاده کنار خاکریز به حرکت ادامه داد، اینجا سریعتر می رفت و از شدت سرعت شنهای کف جاده را به داخل می کشاند و به سر و صورت بچه ها میخورد. ماشین ایستاد و با سرعت همه پیاده شدند. در اولین نگاهم به سنگرها تابلویی را دیدم که نوشته بود منطقه کربلا.، منطقه کربلا نام یکی از جبهه ها بود. بعضی دیگر از جبهه ها ثارالله، النصر و طلوع فجر نام داشت. بچه ها بر اساس اصول نظامی هر کدام به گوشهای از خاکریز تکیه دادند بعد 10 نفر تا 15 نفر سوار تویوتا میشدند و به خاکریز اصلی میرفتند. منطقه سرتاسر شنزار است. وضعیت جبهه خوب به نظر میرسید. آتش عراق روی منطقه کم بود. ما هم جزء آخرین نفراتی بودیم که با فرماندهان گروه و دسته سوار تویوتا شدیم. حدود 2 کیلومتر جلوتر پیاده شدیم و با چند نفری در یکی از سنگرها جا گرفتیم و بلافاصله بعد از لحظاتی عراقیها شروع به ریختن آتش توپ و خمپاره کردند. یادم آمد از ظهر و عصر و شامهائی که در سوسنگرد بودیم و نیروهای دشمن در این سه نوبت آتش میکردند. بعد از ساعت سوال کردم. ساعت 12 ظهر بود و الان در سنگر دیدهبانی هستم. ولی برایم زیاد تازهگی ندارد چون بیش از 18 ماه است که دید میزنم با وزش هر نسیم، شن به سر و صورت پاشیده میشود و هر لحظه که بیشتر می شود انسان بیشتر به خود فرو میرود. هدف را مقدستر می بییند. نماز ظهر را به جماعت خواندم. بعد از صرف ناهار کمی خوابیدیم. بعد هم تصمیم گرفتیم یک توالت بزنیم معلوم است در این کارها همیشه استادکار من بودهام حالا هم همینطور. یادم میآید از سنگرهایی که در دهلاویه حفر میکردیم. ولی خوشبختانه زمین اینجا شنی بود و زود کنده میشد، البته دوامی نداشت. سنگرها را میبایستی از پائین شروع کرد و کیسه روی هم گذاشت. ساختن توالت تمام شد و غروب نزدیک، از غروب سوسنگرد بگویم که همیشه مرا غمگین میکرد. اکثر اوقات مرا به گریه می انداخت. بله اینجا هم همینطور بود. غروب در شنزارهای خشک، با غروبی که بر صحراهای صاف و سبز سوسنگرد .... اینجا غمگینتر بود، اینجا دلها به تپش میآمد، و اندیشهها بیشتر در هوای وصل معشوق به تب و تاب میآمد. زمین شنزارهای زرد رنگ با تپه هائی که بیشتر به چین صورت پیرزنان میماند، رخسار زرد رنگ پهنه دشت همچون چهره معلولین بود و نسیم ملایم آن همانند آه سوزناک آن طفل یتیمی که از فراق پدر اشکهای ماتم بر گونههایش چون صدفی در ظلمت میدرخشد. دانههای شن صورت را نوازش می داد و این خوشآمدی بود که از زبان شنزار دشت عباس میشنیدیم. به فاصلههائی از هم گیاهانی را میدیدم که در تمام عمرم جز در فلیمها ندیده بودم.

 

خاکریز الفجر- سنگر دسته جمعی 24/12/60

 

25/12/60 – اولین شب را در خاکریز گذراندیم تا ساعت 1 بامداد با حسین سبزواری پاس بخش بودم. آن تعدادی که برای اولین بار به جبهه آمده بودند تا اندازهای وحشت می کردند. جبهه ساکت بود و سکوتی مرگبار با تاریکی مطلق بر فضا حاکم شده بود. وضعیت تپهها به صورت حرف S بود. عدهای که در بالا بودند، سنگری را که جلو وجود داشت، نفرات عراقی تصور میکردند و سرتفنگ را به طرفش نشانه میرفتند. بیش از هر شب دیگر که در جبهه بودم از وضع موجود می ترسیدم از اینکه نکند همدیگر را بزنیم. عراق حرکتی نداشت بعضی اوقات با کالیبر 50 و 75 رگبار کوتاهی میزد. مدت نگهبانیام تمام شد. بعد از یکی دو ساعت از خواب بیدار شدم، بچه های نگهبان به نقطهای مشکوک شده بودند. بعد از کمی تفحص مشخص شد که سنگر برادران ارتش است. روز بوضع عادی گذشت. ظهر هنگام نماز آماده باش دادند بعد از ناهار آمدیم منطقه کربلا و بعد با ماشین آمدیم به شوش. از گرد و خاک قیافه ها عوض شده بود. رفتیم به رودخانه شنا. بعد هم زیارت، علی پیروزی و عبدالله بازائی هم با گردان مخصوص خود از حمیدیه آمده بودند. بعد از صبحانه آمدیم در دهکدهای نزدیکی خلف مسلم.

 

27/12/60- برای سازمان دادن رفتیم به زمینهای پشت دهکده، اولین باری بود که دوست داشتم مانند یک تک تیرانداز در عملیات وارد شوم. ولی متاسفانه نشد. مسئولیت یک دسته 50 نفری را به عهده من گذاشتند. وقتی در چهره برادران نگاه میکردم احساس می کردم در برابر تکتک آنها مسئول هستم. خیلی ها بودند از جنگ هنوز چیزی نمی دانستند. برای اولین بار بود که حتی تفنگ بدست میگرفتند. در فرصتهای مناسب دسته به دسته که جمع شده بودند می رفتم و صحبت میکردم. از آنچه که باید پرهیز شود آنان را گوشزد می کردم. و از اشتباهات گذشته آنان را یادآور می شدم، در میان آنان حتی سروان بود که در عملیات شرکت نکرده بود. خجالت میکشیدم ولی نمی توانستم حقیقت را قربانی مصلحت کنم. از بس داد زده بودم گلویم درد گرفته بود. شب شامی نخورده بودم. فردایش صبحانه را ساعت 5/11 ظهر خوردیم. وقتی آمدم به مقر دیدم عیناله مرادی با دو نفر دیگر آمده، بعد از سلام و احوالپرسی نامهای که برای پدرم نوشته بودم به او دادم و سراغ سعید گرفتم. گفت سعید در خلف مسلم است خیلی دلم می خواست سعید را ببینم. و عیناله مرادی قول داد که عصر سعید را بیاورد. ظهر وقتی همه به نماز رفتند با حسین سبزواری و محمدباقر قنبریان دو توالت زدیم. نیرو زیاد بود و رعایت بهداشت نمیشد و مجبور شدم با کمک برادران این کار خیر را انجام دهم. دور دهکده رودخانه آب بود بعد از اتمام کار شنا کردیم. بعد هم دو مرتبه رفتیم دنبال سازماندهی و صحبت کردن. نزدیکیهای غروب سعید با امین و حیدر آذرنژاد و علی هاشمی آمدند. چند عکس گرفتیم و بعد هم با محمدباقر قنبریان و سعید پیاده مسافت بین دهکده خودمان و خلف مسلیم را پیمودیم و رفتیم پیش عیناله که قرار داشتند به شوش بروند. ما هم با او آمدیم و در کنار جاده دهکده پیاده شدیم. و سعید هم با آنان رفت شوش، دعای کمیل بود، آهنگران هم آمده بود. الان تا این ساعت 6 بامداد درست 24 ساعت است که نیروهای عراق آمادهباش کامل هستند. فکر میکردند ما شب جمعه به آنها حمله می کنیم، بیش از صدها تن مهمات بی خود مصرف کردند. ولی بیچارهها شب حمله خوابند.

 

« دهکده شهید بهشتی» 29/12/60 - یک شب قبل از حمله را به سختی هر چه تمامتر گذراندیم. قرار بود ماه طلوع کند ولی بعثیها با روئی زنگارگون طلوع کردند. ولی افسوس خوردند که چرا پگاه آنان تیره و ظلمانی بود. آنها دست درازی کردند و قبل از آنکه ما حمله کنیم یک شب جلوتر حمله کردند. شب تا صبح از تمامی مهمات لازم استفاده کردند که به خیال خامشان دنیا را بر ما جهنم کنند ولی نه، ما در بهشت دیگری سکنا گزیدیم « اگر چه هر لحظه ستون پنجم چه کارها که نمی کرد.» با اینکه فاصله دهکده ما تا دشمن خیلی زیاد بود ولی خمپاره صد و بیست ستون پنجم بر سر ما پرسه میزد. الان چند ساعتی بیشتر به حمله نمانده، برادران را می بینم که همچون یاران حسین، همدیگر را برای ابد و برای آخرین بار میبوسند. امید دارم که پیروز شویم و در این امر شکی نیست. انشاءا...

 

لحظه ها به آرامی میگذشت. و این شب هم مانند شبهای دیگر قرار بود بدون هیچ گونه رخدادی سپری گردد. سکوت همه جای خاکریز ما فرا گرفته بود و بعثیهای بزدل هم مانند شبهای دیگر گاه گاهی دو سه رگبار میزدند. از ما نیروی لازم در خاکریز نبود. جز تعدادی افراد بسیجی با یکی دو قبضه آر پی جی 7. مهمات حتی برای یک ساعت جنگ هم نبود. من در دهکده در چال در نزدیکی خلف مسلم سمت چپ جاده اصلی شهید فلاحی در یک اتاق گلی که بی شباهت به کلبه محرومان نبود خوابیده بودم، خستگی زیادی در من بود. هنوز چشمهایم به حقیقت به خواب نرفته بود که صداهای انفجارهای پیدر پی مرا از خواب بیدار کرد. چند باز ذکر خدا گفتم ولی خیلی زود بخواب رفتم و بلافاصله باز بیدار شدم. دشمن به ریختن آتش سنگینی اقدام کرده بود. فکر نمیکردم خیال حمله داشته باشد ولی بعید نبود صدام و نیروهایش از قصد حمله ما خبر بودند و میخواستند به جای اینکه ما به ملت عیدی دهیم او دست درازی کند، همینطور هم شده بود، در نزدیکی ساعت 5/2 بامداد نیروهای بعثی در جبهه کربلا و فجر دست به حمله زده بودند. این دو جبهه از دیگر جبهه ها به هم نزدیکتر بود. در جبهه کربلا خمپارهها مستقر بودند و از نیروهای پیاده خبری نبود. غیر از دو نفر از آنان، کس دیگر اسلحه نداشت. جبهه فجر هم اختصاص داشت به برادران سپاه، بسیج و نیروهای گردان 122- لشکر مشهد. بدون مقدمه بعثیهای حیلهگر، در زیز آتش خودشان به طرف خاکریز منطقه فجر و کربلا حرکت کردند. و گروهی از آنان از خاکریز ما گذشتند و در سنگر جا گرفتند. بیچارهها اصلاً نمیتوانستهاند از بچههای ما بکشند. یکی میگفت تفنگ روی سینه ما گذاشته بودند ولی جرئت اینکه ماشه را بکشند نداشتند. همه آنها لباس سیاه پوشیده بودند. برادری می گفت ما یک تفنگ داشتیم من خشاب پر می کردم و برادر دیگرم به عراقیها میزد. اینقدر اینها بیچاره و بی فکر بودهاند که 10 متری خاکریز شروع میکنند به سنگر کندن فکر نمیکردند که ما بالاتریم و آنها را بالاخره میکشیم. فرمانده ارتشیها در گرو بوده میخواستهاند او را با نارنجک بکشند یکمرتبه یک سرباز با لگد محکمی می زند زیر دست عراقی و بعد همه آنها را به رگبار می بندد. نتیجه این شد که بیش از 1000 نفر از آنان کشته و زخمی میشوند، به وسیله تعداد 50 الی 70 نفر نیرو، تلفات ما تنها حدود 6 نفر شهید بود. و این معجزهای بود که خداوند به وسیله آن در رحمت خود را بر ما وسیعتر باز کرد. فردای آن شب با توجه به اینکه خمپاره دشمن به ما نمیرسید ولی دائم خمپاره صدو بیست از طرف ستون پنجم به سر ما می زدند، سختترین روز و شب را میگذراندم، هیچ وقت این چنین زجری نکشیده بودم و دائم قبل از اینکه به شوش بیایم به دلم اثر کرده بود. در نزدیکیهای غروب اعلام کردند که به خط می رویم قرار حمله است همه وسائل را جمع کردند.

 

دهکده درچال (شهید بهشتی) عملیات فجر

 

2/1/61- نزدیکیهای غروب بود با شور و نشاط سوار ماشین شدیم رفتیم به طرف جبهه کربلا، وقتی رسیدیم به جبهه کربلا در حدود یک ساعت آنجا ماندیم بعد پیاده به طرف جبهه ثارالله حرکت کردیم. من فرمانده یک دسته 45 نفری بودم. تمامی افراد دسته به دنبال هم براه افتادند چهرهها از خوشحالی میدرخشید. این کاروان عاشقانی بود که مستانهوار به سوی وعدهگاه عشق در حرکت بودند. مست از باده عشق بر خداوند. مسیر راه با دویدن طی می کردم. یقه آنها را میگرفتم، میگفتم برادر خدا را فراموش نکن. شیشه عطری را که یکی از دوستانم در سوسنگرد هدیه کرده بود به سر و روی تمام افراد گروه زدم، و با حرکت افراد دسته در هوای آزاد شب با وزش نسیم ملایم بهاری بوی عطر نشاط از آنها مشامها را عطرآگین میکرد. به آنها توصیه میکردم برادر، زمین شنزار است اگر با بیحالی قدم برداری زود خسته میشوی. محکم باش، سنگین قدم بردار، دندانهایت را محکم فشار بده. بالاخره هوا تاریک شده بود که رسیدیم ثارالله. در منتهی الیه کانال حفر شده بر خاکریز شن مستقر شدیم، آتش عراق بر موضع شروع شد. لحظه ها به کندی میگذشت و آژیر توپ و خمپارهها گوشها را کر میکرد. نبرد سهمگین ادوات زرهی دو طرف شروع شد. گلولههای توپ خودی درست در فاصله سه متری من و چند تن دیگر و از ارتفاع خیلی نزدیک شلیک میشد. دو جعبه نارنجک آوردم، به کمک حسین سبزواری چاشنیها را سوار کردیم و به هر کدام دو عدد نارنجک دادم. سرتاسر هوای اطرافم بوی دود و باروت فرا گرفته بود. در کانال شروع کردم به نماز مغرب و عشاء. بیشتر افراد نشسته نماز میخواندند. بعضیها را ترس گرفته بود. برای روحیه افراد دسته ایستاده نماز خواندم. بعد از چند دقیقهای به طرف یک خاکریز جلوتر حرکت کردیم. مسیر نا آشنا بود. روشنی کمی که بر جاده حدفاصل میتابید راه را مشخص میکرد. به نزدیک خاکریز رسیدیم. لحظه حرکت به طرف منطقه عملیات نامعلوم بود. فرمانده گروهان عبدالحسین طبیبی بود معاون او هم ستوانیکم اسکندری، معاون دسته یکم که من سرپرست آن بودم همافر راهداری بود. تا ساعت 12 شب پشت خاکریز ماندیم. هوا ابری شده بود. زیاد خسته به نظر میرسیدم و چند بار هم پشت خاکریز خوابم برد. دو شب قبل از عملیات اصلاً خواب نرفته بودم رأس ساعت 12 شب دوم فروردین ماه حرکت شروع شد. مأموریت ما گروهان دوم از گردان شهید مدنی تیپ سجاد، عملیات ایذائی در پشت تپه 120 بود برای تمامی افراد حتی فرماندهان گروهان و دسته، منطقه عملیات ناشناخته بود. در تمامی عملیاتها میبایستی فرماندهان دسته و محور یک شب قبل به شناسایی بروند. ولی در این عملیات بر اساس یک سلسله برنامههایی که پیش امده بود این شناسایی انجام نشد. افراد بیصبرانه انتظار لحظات روبرویی با دشمن را میکشیدند. در جبهه رقابیه و دزفول عملیات شروع شده بود و قرار بر این بود که یکی دو ساعت بعد از شروع عملیات ما هم وارد عمل بشویم. با چهار نفر از مسئولین شناسایی به طرف تپه 120 حرکت کردیم ابتدا دسته سوم به فرماندهی محسن خسروی جلو رفت، دسته یکم من و دیگر برادران بودیم که بلافاصله به راه افتادیم. بعد از چند صد متری بین دو تل کوچک تپه مانند بر روی زمین خوابیدیم، هوا زیاد تاریک بود. سمت راست ما دسته سوم زمینگیر شده بودند. بعد دو نفر از شناسایی و گروه تحقیق به راه افتادند تا میدان مین را خنثی کنند. حدود یک ساعت در همانجا ماندیم. آتش زیادی از دو طرف رد و بدل میشد. ترکش توپهای خودی در بالای سرمان رد میشد مجبور شدیم با سرنیزه سنگرهای انفرادی بزنیم خدا را شکر زمین شنزار بود و سنگر کندن هم آسان بود. ساعت یک بامداد بود با دو نفر از شناسایی به طرف تپه صد و بیست حرکت کردیم. فاصله راه را دائم ذکر خدا میگفتم، هر وقت منور میزدند فوراً افراد دسته زمینگیر میشدند. از پیچ و خمهای تپه میگذشتیم و در تاریکی محض و سکوتی مطلق، قدمهای سنگین مجاهدان راستین اسلام شنها را جابجا میکرد. بعضی اوقات رگبار مسلسلهای کالیبر 75 بعثیها بر بالای سرمان آژیرکشان حرکت می کرد و لحظاتی هم از میان دیگر برادران رد میشد. این عمل نشانگر آن بود که واقعاً معجزه الهی است. هر کس به آن اندازه رشد پیدا کرده بود و لیاقت داشت یا شهید میشد یا زخمی، پیشروی دوستان و برادرانم به سوی منطقه عملیاتی و در ستون بودن آنان و استواریشان و صبر و استقامتشان مرا به یاد سربازان صدر اسلام میانداخت اگرچه از آن جان باختگان راه الله در زمان محمد(ص) جز نوشتاری بر تاریخ نخوانده بودم ولی اعمال آنها همچون یک منظره تماشائی فیلمهای سینما در دیدگانم مجسم بود معلوم بود که واقعاً محمد زمان خمینی است و مشخص از اینکه سربازان خدا همین افرادند. بله مسیر را بی صبرانه و سریع طی کردیم. از دشت بازی که برهوت شنزاری بیش نبود گذشتیم و لحظاتی بعد رسیدیم به تپهای دراز و کوتاه، به حالت خمیده پشت تپه مستقر شدیم. موقعیت خیلی اضطراری بود. الان ما بین توپخانه و نیروی زرهی عراق بودیم نیروی پیاده هم در سمت راست به جلو قرار داشت. تماس مخابراتی تا این لحظه به خوبی انجام می شد. حدود 5 کیلومکتر پیاده آمده بودیم، با رعایت سکوت به حالت خوابیده مدتی گذراندیم، نمی دانستم ساعت چند است سوال کردم ساعت 3 بامداد بود. هنوز امیدوار بودم که انشاء الله میتوانیم کاری بکنیم. دسته سوم به فرماندهی محسن خسروی جلو رفته بود. بعد قرار شده بود که بلافاصله مسئول شناسایی برگردد و ما را راهنمایی کند. مدتی گذشت خبری نشد. تماس گرفتیم گفت الان داریم میرویم جلو. توپخانه با ما تماس گرفت گفت آماده باشید می خواهیم آتش بریزیم. از این موضوع ناراحت شدم ، چرا که هنوز فاصله زیادی تا تپه داشتیم. حدود یک کیلومتر . از تخریبچیها سوال کردیم با بیسیم، در چه موقعیتی هستی، چقدر میدان پاک شده، گفت 1 ربع میدان، مانده. این هم ناامیدی ما را به عملیات بیشتر کرد. باران شروع شد. قطرات باران بر گونهها نقش بسته بود. از اینکه باران میشد خدا را سپاس میگفتیم. باز از محسن سوال کردم چه شد آتش ریختند یا نه گفت نه، صدای آژیر توپها اینقدر زیاد بود که متوجه نمیشدم چه موقع بر تپه آتش ریخته میشود. بعد از چند لحظهای محسن باز از پشت بیسیم گفت، نصراله ما راه را گم کردهایم. 500 متر مانده به تپه کانالی وجود داشت. شناسائی گرای کانال را اشتباه گرفته بود. هر چه بیشتر جستجو میکردیم نتیجه کمتر می شد. با گردان تماس گرفتم گفتم شناسائی راه را گم کرده، فوراً شناسائی بفرست. قرار بود دسته دوم با عبدالحسین طبیبی به کمک ما بیایند. بعد از چند دقیقه بیسیم گفت از فرماندهی دو نفر شناسائی به طرف شما میآیند. و لحظاتی بعد دو مرتبه عبدالحسین طبیبی (فرمانده) با ما تماس گرفت و گفت ما با دو نفری که آمدند راه را گم کردهایم و این باز ضربهای مهلکتر بود برای انجام نشدن عملیات . نمیدانستم چه کار کنم دیگر برایم تصمیمگیری مشکل شده بود. فکرم به جائی نمیرسید، در خطرناکترین منطقه دشمن بین توپخانه و نیروی زرهی و پیاده. درست در بین تپه 120 و 135 ، مهمترین منطقه استراتزیکی دشمن. تا این لحظه هر گز دشمن این تصور را نمیکرد که نیروهای اسلام تا این حد آمده باشند. بچهها همه ساکت و آرام بر روی خاک به حالت درازکش بودند. هیچکدام، از پیشآمدها خبری نداشتند. هوا هنوز تاریک بود یک مرتبه دیدم یک ستون از نفرات به طرف ما آمدند این ستون از سمت دشمن بود. اصلاً فکر نمی کردم که محسن با نیروهایش برگردد و به خاطر همین اول ترس برداشتم فکر کردم این نیروی دشمن است ولی خیلی زود متوجه شدم که محسن است که برگشته. ستوانیکم اسکندری هم با محسن بود. شناسائی هم برگشته بود. داد زدم چرا برگشتید. شناشائی گفت من راه را گم کردهام. و با این حرف مثل اینکه دنیا را به سرم خورد کردند. حیف که نمی شد کاری کرد والا میخواستم همانجا سینهاش را به رگبار ببندم. عرق سرورویم را گرفت، سعی می کردم خودم را کنترل کنم آخر مسئولیت خیلی سنگین است، این دو نفر داشتند با جان یک گردان بازی میکردند. نمی دانستم چه بگویم. زبانم در اختیارم نبود. ساعت را سوال کردم ، 5/5 بود. با اینکه هوا داشت روشن می شد ولی باز در اندیشه این بودم که حالا چه بکنیم. بالاخره ستوان اسکندری گفت، اگر بخواهیم با این وضع حمله کنیم همه نابود می شویم. شیطان داشت ما را وسوسه میکرد. هر لحظه صدها فکر به سرمان میزد. هوا در شرف روشن شدن است یک کیلومتر با دشمن فاصله داریم. راه هم بلد نیستیم. شیب تپه هم به طرف ماست میدان هم پاک نشده، آتش تهیه هم ریخته شده دشمن در انتظار حمله به سر می برد. ... مهمات به آن اندازه نبود که اگر لازم شد مقاومت کرد. و با این تفاسیر بر آن شدیم که برگردیم. و با کلمه برگشت، سراپا خستگی ما را فراگرفت، بچه ها به پچ پچ افتادند. بعضیها که شور خاصی داشتند و از جنگ هیچ تجربهای نداشتند اعتراض می کردند. چرا باید برگردیم، و آنها که درکشان که بیشتر بود می گفتند باید برگردیم .... و برگشتیم. میبایستی از همان راه که آمده بودیم برگردیم، از دشت بازی که دشمن به خوبی در روز بر آن مسلط بود، باید بگذریم. ستون خیلی فشرده و زیاد بود. بلافاصله که به دشت رسیدیم، با توپ و خمپاره ما را دنبال کردند. ولی خوشبختانه هیچ کدام از بچهها نه شهید شدند و نه زخمی. در برگشتن خاطرات دوران اول جنگ را بیاد میآوردم که همه ایذائی بود. و مسیری را با درد و رنج می رفتیم و یا موفق میشدیم یا نمیشدیم و در هر دو صورت همیشه فرار کردن از مهلکه به دنبال داشت. آمدیم به ثارالله، موج اعتراض همراه با ناامیدی زایدالوصفی در بچه ها دیده می شد، وقتی به ثارالله رسیدیم همه چیز را عوض شده دیدیم مثل اینکه این جبهه جبهه قبلی نیست. بچه ها خیال میکردند تماماً ما در همه جبهه ها شکست خوردهایم ، درست مثل کبکی که سرش را زیر برف می کند به خیال اینکه کسی او را نمی بیند. هر چه بیشتر برای بچه ها صحبت می کردم ، که شاید آنها را به رضایت بکشم ولی فایدهای نداشت، دشمن منطقه ثارالله را به شدت زیر آتش گرفته بود، همیشه دشمن این کارها را می کرد. وقتی که مورد حمله قرار می گرفت سعی میکرد منطقه اصلی را بکوبد تا از پشتیبانی جلوگیری کند، فرمانده گردان اعتراض کرد که چرا حمله نکردید او به ما اعتراض می کرد و ما هم سر او داد می کشیدیم، بالاخره بعد از یک سلسله درگیریهای لفظی گفتند که این عملیات ایذائی بوده، می خواستند با این حرف موضوع را خاتمه دهند اما تا آنجا که من اطلاع دارم، هیچ وقت عملیات ایذائی به یک گردان محتاج نیست هر چند هم که منطقه وسیع باشد. دوم اینکه در عملیات ایذائی ما که با دشمن درگیری نداریم چرا میدان مین را خنثی میکنند؟ و اما از گروهان سوم و یکم بگویم، گروهان سوم که با ما بود و برگشت، ولی گروهان یکم، آنها درست مثل ما شده بودند، آنها ساعت 5/5 در فاصله 50 متری دشمن بودهاند، میدان مین هم پاک نشده بود، هر چند که افراد اعتراض میکنند که برگردیم ( البته آنهائی که قبلاً در عملیاتها شرکت داشته بودند) و هر چند که فرمانده میگوید برگردیم، ولی بی فایده، با مهمات کم، در روشنی هوا حمله میکنند، پشتیبان هم نداشتند، بیگدار و بدون مقدمه و بدون سازمان حمله می کنند. پایینترین قسمت تپه بین میدان مین و دشمن اسیر میشوند در محاصره میافتند. تعداد زیادی از آنها کشته میشوند، و تعدادی دیگر زخمی و معدودی هم زنده میمانند. تا ساعت 5/4 بعد از ظهر همانروز مقاومت میکنند. راه فرار هرگز ممکن نبوده ، جز اینکه فرمانده گروهان و فرماندهان دسته فرار میکنند. ساعت 12 همان روز با چند نفر رفتیم که اگر بشود لااقل زخمیها را نجات دهیم ولی چون پشتیبان نداشتیم، نشد و برگشتیم. ساعت 5/3 بعدازظهر بود که من از فرط خستگی خوابم برده بود. ستوان راهداری با دو نفربر و چند نیرو میرود. عراقیها چون بو برده بودند که امشب شاید ما حمله کنیم از تپه 120 عقب کشیده بودند، و بر روی تپه 135 که بلندترین تپهها بود، مستقر بودند، فقط چند نفر را گذاشته بودند که هنگام شب این تعداد زنده را هم اسیر کنند و با خود ببرند.

 

ستوان راهداری با یک تک کوتاه مدت موفق میشود به بالای تپه برسد و فوراً زخمیها را به عقب انتقال دهد، واقعاً معجزه بوده، با توجه به اینکه ما دو روز قبل از شوق حمله حتی کمترین غذا هم نخورده بودیم، و اینها تا این ساعت با کمی مهمات استقامت کرده بودند.

 

بهترین افراد شهید شده بودند، همان شب تعدادی از شهدا هم به عقب برگرداندند، نتیجه این بود، 60نفر شهید و زخمی تعداد 40 نفر سالم ولی خسته و کوفته از فرط درد و رنج ، بعضی از زخمیها برای بار دوم زخمی شده بودند، شهدا هم باز بوسیله آرپی جی تکهتکه شده بودند.

 

نی خضر خاکریز اول - سنگر دسته جمعی بهداری 3/1/61

 

به خاطر اینکه نیرویی از ما روی تپه مستقر شده بود دشمن باز تپه را گرفت، البته از لحاظ نظامی تپه 120 برای ما ارزشی نداشت، چون که 135 از 120 بلندتر بود. از ثارالله به نی خضر آمدیم ( شب را در منطقه ثارالله گذرانده بودیم که فردایش برای پدافند به نی خضر رفتیم) هنوز احساس خستگی در افراد گروهان دیده میشد، تمام مدت روز را در نی خضر ماندیم. مرتب زیر آتش تانکهای عراق بودیم، نیروهای عراق چون بالا بودند حتی با دو تانک میتوانستند یک لشکر هم از کار بیندازند، ولی این خواست خداوند بود که با این همه آتش حتی کوچکترین صدمهای بما نمیرسید، شب به ثارالله برگشتیم.

 

جبهه ثارالله خاکریز اول - ساعت 5/6 غروب 4/1/61

 

صبح زود از خاکریز ثارالله به طرف اولین خاکریز که به دشت بازی منتهی میشد و بعد تپه 135 قرار داشت رفتیم. بین راه زیر آتش خمپاره و تانک دشمن قرار گرفتیم که دو نفر شهید دادیم. تا نزدیکی ظهر همانجا بودیم، تبادل آتش از دو طرف خیلی سنگین بود، چون گرسنه بودم مقداری نان از برادران ارتشی گرفتم و به بقیه بچه ها دادم. بعدازظهر ما را به دهکده بهشتی (درچال) آوردند، خسته و وامانده ، بعضیها شنا کردند، منهم گفتم فردا بیکار هستم و حمام میکنم، ولی نصف شب آماده باش زدند، بیدار شدیم با تجهیزات کامل ما را به چهار راه امام آوردند.

 

5/2 شب چهارراه امام 5/1/61

 

هوا تاریک بود گروهان سوم را به طرف جبهه مقاومت بردند، ما هم تا دستور ثانوی همانجا ماندیم، چهارراه امام مهمترین راه تدارکاتی ما بود، یک راه به رقابیه می رفت یک راه هم به جبهه مقاومت، یک راه هم به ثارالله و نی خضر و کربلا می رفت. بعضیها نماز شب خواندند، نماز صبح هم با همان وضع ( لباس و تجهیزات و پوتین) به صورت جماعت خواندیم، بعد هم دعای توسل، هوا زیاد سرد بود و لیکن شوق خدا کسی را به فکر سردی هوا هم نمیانداخت. در نزدیکیهای ظهر رفتیم به حبهه کربلا، پشت خاکریز مستقر شدیم. وضعیت غیر عادی بود. نگهبانیها را تعیین کردم، طرف راست و چپ ما نیروی ارتش بود، تمام مدت روز به حسن صحرابان که فرمانده گروه الف بود مرتب می گفتم که تو شهید می شوی و او در جواب می گفت دلت واموند، آسمون بر جا موند، خورشید همینطور می درخشه وامو شهید نشدم. لحظاتی قبل از اینکه حسن زخمی بشود با مجید سیوندی درگیری لفظی پیش آمد، به خاطر اینکه به وضع نگهبانی اعتراض کرد. در همان موقع به یاد سوسنگرد افتادم که قبل از اینکه یکی از دوستان شهید یا زخمی بشود همیشه اوقات یکروز قبل از آن دو نفر با هم دعوا میکردند. بلافاصله بعد از سکوت هردو طرف، در دهانه سنگر ایستاده بودم که صدای انفجاری توجهم را جلب کرد، دیدم در میان دود و خاکستر یکی دو نفر داد می زنند، بعد که رفتم دیدم حسن صحرابان و حسن زارع زخمیشدهاند که به عقب انتقال داده شدند. با اینکه بچهها در کنار سنگر دیدهبانی همه جمع بودند، ولی تنها صحرابان و زارع زخمی میشوند و این خود معجزه الهی است. شب زیاد سرد بود و باد تندی میوزید، غبار شن به سر و صورتمان میزد . تاریکی مطلق بر فضای اطراف حاکم بود. دید کافی نداشتیم، مدتی قبل در همین منطقه سر دیدهبان را بریده بودند، من و علی جمشیدی پاس بخش اول بودیم، راه که میرفتیم مجبور بودیم بیشتر چشمها را ببندیم، چرا که باد شن زیادی را با خود حمل می کرد. تعداد پنج سنگر دیدهبانی داشتیم که هر کدام 8 نفر نگهبان داشت. از مجید عذرخواهی کردم. هوا داشت ابری میشد و هر لحظه هوا تاریکتر، باد تندی شروع به وزیدن کرد، دانههای شن به سر و صورتمان می زد و مانع می شد تا خوب چشمها را باز کنیم، بعد از چندی باران شد و شنها سنگین شدند، هوا ساکت و آرام شد، نسیم مرطوبی وزیدن گرفت، تا اندازهای سرحال شدیم، با توجه بیشتری نگهبانی میدادیم، پاس دوم و سوم عوض کردیم، بعد رفتم پاس بخش دوم که ستوان راهداری و گروهبان خبازیان بود، بیدار کردم و بعد هم در کنار درب سنگر خوابیدم. هوا زیاد سرد بود، کمبود پتو باعث می شد که حتی برای چند دقیقهای هم خوابم نبرد.

 

خاکریز اول جبهه کربلا غرب شوش دانیال 6/1/61

 

بعد از نماز صبح با بیسیم تماس گرفتم، از اوضاع سوال کردم وضع خوب بود، در قسمت تپه 135 و 146 عملیات شروع شده بود. هنوز نتیجه مشخص نبود. مسئول تدارکات فرستادم صبحانه آورد. بعد از صرف صبحانه از طرف گردان اعلام شد امروز هم باید در این قسمت بمانید، اعلام آماده باش کامل به افراد داده شد و افراد در همان حال آماده باش ماندند تا نزدیکیهای غروب بعد از مشخص شدن وضع نگهبانی، بیسیم اعلام کرد که 15 نفر را به کمک شما فرستادیم. با خود بیسیم چی (بهنام آمالی) آمدم گروه را به طرف خاکریز هدایت کردم. تعدادی از افراد که نگهبان نبودند به داخل یک سنگر که به عنوان مسجد بود فرستادم، با همان حالت قبلی شب را پشت سر گذاشتیم.

 

5/4 صبح خاکریز کربلا 7/1/61

 

بیسیم اعلام کرد که باید به طرف تپه 120 بروید و از آنجا هم به طرف 135 پیشروی کنید. افراددسته در کمترین فرصت ممکن آماده شدند، سرپائی صبحانه خورده شد، از جلو خاکریز میان پیچ و خم تپههای کوچک و سبز در هوای آزاد صبحگاهی حرکت آغاز شد، صحرا منظره جالبی داشت، نخستین فروزش خورشید پرتو افشانی می کرد، شبنم رخسار چمنها را پوشانده بود. قدمهای سنگین و با وقار این رزمندگان آن چنان شور و هیجانی در من ایجاد کرده بود مه خود به خود لبهایم داشت سرودهای دشتی را با صدای بلند می خواند. بلافاصله بعد از قطع شدن شعر تمامی افراد دسته و گروهان با هم سرود مشترکی را خواندند. نفر شناسائی به فاصله 20 متری دسته حرکت می کرد، مسیر راه زیاد بود، کم کم به دامنه تپه 120 رسیدیم، تماس مداوم با بی سیم برقرار بود، ساعت حدود 8 بود با اینکه هوا هنوز گرم نشده بود عرق از سر و روی برادران میریخت، چهرهها همه از خوشحالی خندان بود. از تپه بالا رفتیم شیب تپه زیاد نبود. وقتی که روی تپه رسیدیم بلافاصله چشمم به وضع سنگرهای مزدوران بعثی افتاد، مسیر راه تپه 120 تا 135 همه کانال بود، کانالی که درست تا گردن آنها را در خاک قرار می داد، معلوم بود که اگر صدها توپ و خمپاره هم بزنیم حتی یک نفر هم زخمی نمیشود. در مسیر کانال جایگاههای مخصوص مهمات قرار داشت، تماماً از داخل گل کنده بودند، طاقچهای کوچک برای نارنجک دستی، دیگری برای آرپی جی 7 و دیگری برای مهمات سلاحهای انفرادی با بهترین نظام. دریچه های دیدهبانی به وضع خیلی عالی. فرصت کم بود این اجازه به کسی داده نمی شد سنگرها را بازدید کند، مسیر راه را ادامه دادیم، تپه ها 135 بلندترین تپهها بود شیب زیادی نسبت به 120 داشت، به هر حال به طرف 135 حرکت کردیم میان راه یک قبضه آرپیجی 11 عراقیها در سنگر مانده بود، با حدائقی آن را با خود بردیم، هر چند سنگین بود ولی تا روی تپه 135 آن را با خود آوردیم، تعدادی از پرسنل ارتش روی 135 بودند از اینکه به 135 رسیده بودیم خیلی خوشحال و شاد بودیم، احساس خستگی در هیچ کدام دیده نمیشد، بیاد آوردم لحظاتی که مزدوران صدام روی این تپه بودند، بعضیها نماز شکر را بجا آوردند، شوش دانیال از روی تپه دیده میشد، به یاد آوردم موقعی که صدامیان حتی با یک تانک یک لشکر ما را از کار میانداختند. ولی کیست که الان بتواند در برابر رزمندگان اسلام مقابله کند؟ صدام گفته بود اگر 135 را بگیرید کلید بصره را تحویل می دهم . هرگز ممکن نبود که عراق بتواند یکبار دیگر به تپه برسد و این براستی فتحالفتوح ثانی بود که به یاری الله و به فرماندهی امام زمان و به شفاعت زهرای مرضیه انجام شد.

 

7/1/61- این روز شاید از خوشترین روزهایی که در این مدت در شوش بودم پیش آمده بود. احساس آزادی، که این خود بزرگترین نعمت الهی بود، چند عکسی با برادران گرفتیم. یکی دو تا سیب هم خوردیم. تمام مدت روز روی تپه ماندیم تعداد نیروها زیاد بود. قرار شد شب هم بمانیم. نزدیک غروب از سنگرهای عراقی ها تعدادی پتو و فرش آوردیم. مجبور بودیم در هوای آزاد بخوابیم، با اینکه هوا زیاد سرد بود. (سنگر عراقیها ، هم کثیف بود و هم از تپه کمی دورتر). شب را به صبح کردیم، آن شب هم با خوشی و خوشحالی تمام شد..۳۰

 

8/1/61 – با حسین سبزواری و حمید غلامپور و نادر زارع به طرف سایت 5 حرکت کردیم، از سایت زیاد تعریف میکردند. ساختمانها هم از دور پیدا بود. قسمتی از راه را با یک ماشین ارتشی رفتیم، قسمتی از راه هم پیاده. آثار نامردی و مزدوری صدامیان آشکار بود. تمام تأسیسات سایت را منهدم کرده بودند. از تمام ساختمانها جز آوار چیزی نبود. ایاب و ذهاب بازدیدکنندگان هم زیاد به نظر میرسید. چند عکس گرفتیم. در راه از سنگر عراقیها دو پیراهن آوردم. مسیر برگشتن با یک جیب میوتا روی تپه آمدیم. بلافاصله بعد از رسیدن دستور حرکت به طرف روستای صندول داده شد. با ماشین به طرف صندول رفتیم. صندول روستایی بود در میان دشتی از شنزار که طرف غرب آن به باتلاق ختم میشد. معلوم نبود این روستا که تماماً از گِل ساخته شده این گل را از کجا آورده بودند. شب چند پست نگهبانی گذاشتیم. تعدادی از بچههای کازرون هم با یک خاور آمده بودند و شب ماندند پیش دیگر برادران کازرونی (5/7 شب دهکده صندول).

 

10/1/61 - از صندول به طرف دهکده بهشتی آمدیم گفتند آقای ایمانی با بخرد و دیگر برادران سپاه آمدهاند و الان رفتند سایت 5. بعد با عبدالحسین طبیبی آمدیم دهکده خلف مسلم در دهکده وسائلی را که از کازرون آورده بودند خالی کردیم. ازیکی از دوستان آشنا خبر شهادت امین را فهمیدم تا اندازهای ناراحتی داشت ولی صبر کردن مهمتر است. و با این حال سعی کردم بر اعصابم بیشتر مسلط شوم. لحظهای بعد گفت که علی هاشمی و حیدر آذرنژاد هم زخمی شدهاند. راستی آمپرم حسابی بالا رفت، مثل اینکه دنیا بر سرم خراب کرده بودند ولی باز استقامت مهمتر جلوه میداد. برگشتیم به دهکده متوجه شدم که تمام برادران غیر از مجید ماندنیپور همه به شوش و دزفول رفته بودند. با مجید آمدیم که به شوش برویم. نزدیکی ساعت 5/11 بود. بین راه که میرفتیم متوجه شدم که ماشینی که از ما رد شد آقای ایمانی و بخرد بود. بلافاصله پیاده شدم و با آنها دو مرتبه آمدیم دهکده خلف مسلم، ناهار گرفتیم برگشتیم به دهکده بهشتی. سعادتی نصیب شده بود تعدادی از بچه ها مانده بودند. نماز به جماعت خوانده شد، بعد هم ناهار خوردیم. غروب آقای ایمانی و یکی دو نفر از بچه ها رفتند دزفول. ما هم با رحیم قنبری و شاملی و قاسم حدائقی رفتیم رقابیه به دنبال آمار زخمیها و شهدای گروه کاظم پدیدار. آمدیم به دهکده شیخ شجاع، آمار گرفتیم. بعد شام گرفتیم و برگشتیم به دهکده بهشتی، شب را به صبح کردیم، از فرط خستگی، تا اندازهای آرام خوابیدم.

 

12/1/61- قرار شد که به سوسنگرد برویم، بخرد و محمدصادق صفری به خاطر شهادت شکرالله پیروان برگشتند کازرون. من هم با قاسم اندام و محمدباقر قنبریان و آقای ایمانی و اطرافیانش به طرف سوسنگرد راه افتادیم. اول حرکت اکبر دهقان با لندرور آمد. میخواست به سوسنگرد برود با اینکه ماشین به خوبی جا نداشت مجبور شدیم اکبر هم بیاوریم. در شهرک سلمان فارسی بنزین زدیم و بعد هم آمدیم سوسنگرد. نزدیکیهای ظهر بود، رفتیم نماز جماعت در مسجد جامع سوسنگرد. بعد برگشتیم در مقر نانوایی ناهار خوردیم. بعد از صرف چای مستقیم رفتیم به طرف بستان. میان راه توضیحات لازم گفته شد. مناطق دیدنی هم تماشا شد بعد رفتیم به طرف سعیدیه، پل برداشته بودند و رفتن به آن طرف رودخانه امکان نداشت. برگشتیم طرف سوسنگرد. بین راه در حسینیه بستان عکس گرفتیم هر جا منظره جالبی بود عکس میگرفتند. نزدیکیهای غروب برگشتیم به سوسنگرد، شب جمعه بود در سوسنگرد به وسیله نیروهای ارتشی و سپاهی راهپیمایی بود. از تبلیغات سپاه آمدند درخواست کردند که امشب آقای ایمانی در مسجد در پایان راهپیمایی سخنرانی کند. آقای ایمانی پذیرفتند. بعد از راهپیمایی قبل از نماز مغرب و عشاء سخن گفتند و بعد از صرف شام رفتند کازرون. حدود ساعت 12 شب دعای کمیل خواندم و خوابیدم.

 

 

[بازگشت]