پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

شخصيت ها / شهدا / نصرالله ایمانی / متن / خاطرات خود شهيد / سفر دوم

از ساريه تا عقب نشيني هويزه

 

چهارشنبه 10/10/59 تصميم گرفتم كه بعد از اربعين شهداي محاصره سوسنگرد به جبهه بروم . بنابراين گذاشته بودم كه تا آخرين قطره خونم راه شهداي كربلاي سوسنگرد و تمامي شهدا را ادامه دهم . با عباس اسلامي كه با هم در هويزه بوديم ، روانه اهواز شديم در حدود ساعت 5/5 بعد ازظهربه بهبهان رسيديم شب در بهبهان خوابيديم و فردايش به اهواز رفتيم و مستقيما به مدرسه پروين اعتصامي محلي كه قبلا از آنجا به هويزه اعزام شده بوديم . رفتيم وقتي به اهواز رسيديم شهر از قبل جنجالتر شده بود . نيروها زيادتر بودند وقتي به مدرسه نگاه كردم عكسهائي از اصغر گندمكار و رضا پيرزاده به ديوارزده بودند . بياد آوردم لحظاتي را كه در عمليات روز جنگ با رضا چطور گذراندم . بياد آوردم كه چطور در آخرين ديدار مي گفت برويم امام زمان ما را ياري مي كند . بعد همديگر را بوسيديم . بياد آوردم لحظه اينكه اصغر گندمكار در جهاد سازندگي هويزه وقتي كه من جارو مي كردم بزحمت جارو را از من گرفت . بياد آوردم ايثار و از جان گذشتگي آنها .

 

بياد آوردم كه چگونه خون سرخ و جوشان اصغر در لوله آرپي جي اش جريان گرفت . بغض گلويم را گرفت مي خواستم گريه كنم ولي عباس از گريه كردن من ناراحت مي شد .

 

در اين مدت كه با عباس و غلامرضا بستانپور با هم بوديم و بعد غلامرضا شهيد شد هيچ وقت عباس در جلو مردم گريه نمي كرد نگهبان درب پايگاه كارت بسيج را نشان دادم . وارد شدم چند نفر از بچه هاي كازرون آنجا بودند . قيافه يكي از آنها برايم شناخت بود . ( محمد علي شفيعي ) . رفتم به برادري كه درب سالن ايستاده بود گفتم من از كازرون آمده ام قبلا در محاصره سوسنگرد با اصغر گندمكار بودم و حالا مي خواهم با اين برادر به جبهه برويم . در جوابم گفت اينجا باش تا با 13 نفر از بچه هاي كازرون ترا اعزام كنيم . خوشحال شديم بعد با عباس آمديم پيش بچه ها ، سلام كرديم نزديك ظهر بود نماز خوانديم و بعد از ناهار با يك ميني بوس بطرف سوسنگرد حركت كرديم . وقتي به ساريه رسيديم ديدم كاظم داودي آنجاست خوشحال شدم تعدادزيادي از بچه ها آنجا بودند . كاظم فتاحي ، رحيم قنبري ،نور محمد دهقان ، حبيب رستمي ، قدرت الله بهبود ، خيراله گلستان ، حيدر قلي پور ، بازيار ، قاسم پرآور ع اعتمادي ، قنبر پويان . . . . سيد محمد جواد ديدهور هم آنجا بود و سرپرستي خط را بعهده داشت .

 

در اولين لحظه اي كه متوجه خط دفاعي بچه ها شدم ( كنار رودخانه اي كه از سوسنگرد بطرف دقاقله ميرفت )به يكي دو نفر از بچه ها گفتم دشمن از روبرو به ما حمله نميكند ما از پشت و بغل مورد حمله قرار ميگيريم . بعضي ها قبول نكردند با عباس به سنگر كاظم فتاحي و بازيار رفتيم سنگر وضع بدي داشت سقف خرابي داشت فصل زمستان بود و تمام بدن سنگر رطوبت فرار گرفته بود اين سنگر در حاشيه سيل بند رودخانه بود . از كف سنگر بعضي اوقات آب بيرون مي آمد . هوا باراني بود زمين وضع خوبي نداشت راه رفتن مشكل بنظر مي رسيد . هوا داشت غروب مي شد و مانند هميشه غروبي دلتنگ بود .

 

آنشب نماز جماعت خوانديم ، از اينكه سعادتي نصيبم شده بود و دو مرتبه به جبهه آمده بودم بسيار خوشحال بودم . فردا صبح با كاظم سري به سنگر ديده باني زديم . تپه بلندي بود در نزديكي يك تلمبه خانه آب و و نيروهاي عراقي از پشت سوسنگرد ادامه داشت تا مالكيه دوم ، چولانه ، تا پشت هويزه و مؤمنيه و دقاقله . برادر سيد محمد جواد ديده ور كه فرمانده عملياتي خط بود تعداد 10 نفر از بچه هاي قديمي را انتخاب كرده كه در عمليات 26 صفر كه قرار بود در پشت هويزه انجام بگيرد شركت كنند . از اين ده نفر چند نفر از برادران تهراني هم بودند . از كازرون قدرت الله بهبود ، خيراله گلستان ، قاسم پرآور ، حسن اعتمادي ، شاطرپور ، قنبر پويان ، رحيم قنبري و دو سه نفر از تهران .

 

يك روزقبل از اينكه اين تعداد به هويزه اعزام شوند قنبر پويان آمد كنار سنگر ما ، قيافه اش مظلوم جلوه ميكرد معلوم بود كه شهيد مي شود . عصر كه شد كاظم داودي يك قبضه آرپي جي برايم آورد و عباس اسلامي هم شد كمك آرپي جي . فردا صبح بچه ها براي رفتن به هويزه آماده شده بودند ، ديده ور برايشان كمي صحبت كرد بعد با ماشين رفتند . از اينكه قسمت ما نشده بود كه به عمليات هويزه برويم افسوس مي خوردم . روز بعد با كاظم فتاحي و عباس اسلامي و حيدر قلي پور رفتيم به هويزه با اينكه مدت 40 روز در هويزه بودم ولي هنوز جلوه شهر برايم تازگي داشت . با هم سري به مسجدي زديم كه در آنجا اقامت داشتيم بعد آمدم به مدرسه . اياب و ذهاب زيادي در اطراف مدرسه ديده مي شد . نيروهاي زيادي آنجا بودند آمده بودم تا از آشنايان قبل كه در محاصره سوسگرد بودند سراغي بگيرم . مدرسه مركز پخش نيرو بود . رفتم و حسين علم الهدی را ديدم سلام كردم و از بچه ها سؤال كردم حسين دست در گردنم گذاشت بعد نزديك بود گريه ام بگيرد گفت : كه از ميثم سؤال كن و آدرس بگير در همين موقع بود كه بني صدر نامرد به هويزه آمده بود .در خيابان اصلي شهر داشتم راه مي رفتم كه ماشيني را ديدم كه آژير مي كشيد و مدام با بلند گو مي گفت برويد كنار . بعد دو تانك چيفتن با سرعت رد شدند آنوقت هم در يك ماشين ضد گلوله بني صدر نشسته از جلوي مدرسه رد شد حتي يك دست هم تكان نداد .

 

كاظم فتاحي مي خواست با پرتقال به بني صدر بزند . دادميزد اي خدا كوتيربار تا مغزش در بياورم ! بغض گلويم را گرفته بود و از شدت ناراحتي داشتم ديوانه مي شدم . مقداري وسائل گرفتيم . برگشتيم و با هم آمديم به ساريه . يكي دو روز بعد حمله هويزه شروع شد راديو سرو صداي زيادي مي كرد خبر از پيش روي سنگيني بود . يك روز بعد از حمله بچه ها آمدند . قنبر پويان شهيد شده بود و از جسدش خبري نداشتند . شاطر پور هم زخمي شده بود . يكي ديگر از بچه هاي تهران هم ناپديد شده بود . دو روز بعد در جنوب ساريه و دقاقله عراقي ها پيش روي داشتند . نيروها چند نفري به دقاقله رفته بودند . در يك تك كه پشت رودخانه نيسان از طرف نيروهاي ما انجام شده بود قاسم پر آور و كاظم داودي و حسن اعتمادي شهيد شده بودند . من با عباس و كاظم و تعدادي ديگر از بچه ها در ساريه بوديم . ديده ور خودش در دقاقله بود .

 

وقتي با بي سيم تماس گرفتيم متوجه شديم كه پشت بي سيم كاظم نيست ، همانموقع درك كردم كه كاظم شهيد شده . عصر همان روز به دقاقله رفتم عباس هم با من آمد . جسد اين 3 نفر پشت رودخانه بود . وقتي كه رسيدم چند نفر با عمو برات نوبهار و قدرت بهبود مي خواستند بروند جسد ها را بياورند . منهم با عباس با آنها رفتيم . با وضعي خاص از روي رودخانه با يك قايق پاروزنان گذشتيم . عمو برات در لباس عربي بود يك پسر عرب كه حميد نام داشت و با ما مي جنگيد آمده بود . هنوز در روستاها مردم زندگي مي كردند . وقتي از رودخانه گذشتيم از يك روستا رد شديم و راه را در داخل يك كانال ادامه داديم من آرپي جي داشتم عباس هم كمكي من بود . بعد از اينكه به منطقه رسيديم عمو برات و پسر عرب جلو رفتند و كشان كشان جسدي را به نزديكي جاده آوردند . عراقي ها بر روي جاده ديد داشتند لذا از داخل يك لوله كه به جهت پل بكار رفته بود جسدها را به عقب انتقال مي داديم . اوركتم و كوله پشتي خرج بيرون آوردم و با حالت خزيدن وارد لوله شدم ، به زحمت مي توانستم تكاني بخورم .

 

شهدا 6 نفر بودند كه 3 نفر آنها از خرم آباد لرستان بودند . شهيد اول از داخل كانال عبور داديم ، من پايش را مي كشيدم و قدرت الله بهبود با پايش به كتف او فشار ميداد تا اينكه او را به داخل كانال آورديم . بقيه شهدا هم بهمين ترتيب و يكي دو نفر شان از روي جاده با سينه خيز به داخل كانال منتقل كرديم با 3 برانكارد كه همراه برده بوديم شهدا را تا رودخانه آورديم . يكي از شهدا كاظم داودي بود . دومي قاسم پرآور بود كه در حمله هويزه شركت داشته بود و سومي هم حسن اعتمادي بود كه او هم در حمله هويزه شركت كرده بود . داودي به دهانش خورده بود پرآور به سينه اش و اعتمادي هم به شكمش . سه روز از شهادت آنها ميگذشت كه ما توانستيم جسدشان را به عقب بياوريم . اعتمادي سوخته بود و بوميداد در اين مدت من توانسته بودم فقط 3 بار تا رودخانه بيايم و 3 شهيد را تا رودخانه انتقال دهم . هوا ابري بود و كم كم باران مي شد ، آب رودخانه هم خيلي زياد بود . وقتي ميخواستيم براي شهدا به اين طرف بيائيم قايق مرتب به اينورو آنور ميرفت و كنترلش از دست خارج مي شد حركت سريع آب بر خلاف جهت ما بود . براي آساني كار دو چوب بلند به اين طرف و آن طرف رودخانه كوبيده بوديم كه دو سر آن با طناب بهم وصل مي شدند ، بعد طناب ديگري به قايق بسته بوديم حلقه وار دور طناب اول انداخته بوديم و براي نقل مكان قايق آن طناب را حول طناب اول به جهت دلخواه مي كشيديم . وقتي براي آوردن آخرين شهيد به انتهاي كانال آمدم او راكت و آرپي چي ام را نديدم گفتند كه با شهيد بردند عقب هوا هم سرد بود و باران مي باريد ، به اين طرف رودخانه كه آمدم آرپي جي ام را ديدم ولي از اوركت خبري نبود هر چه گشتم چيزي نديدم فكر نكردم كه همراه شهدا برده باشند بالاخره معلوم شد كه اوركت روي جسد كاظم داودي گذاشته شده و رفته سوسنگرد . ما هم تمام وسائل شخصي در اوركت داشتم ، شناسنامه ، كارت بسيج ، قرآن ، راديبو ، چاقو و رنگ ، دستكش و عكس جسد پيروي و بستانپور و خسروي .

 

هوا نزديك غروب بود . شهدا را در داخل يك سيمرغ گذاشته و بردند سوسنگرد . خيرالله گلستان هم با آنها رفت سوسنگرد ، باران شدت گرفته بود ، وضع سنگرها زياد خراب بود ، پوشش جز يك تكه پلاستيك چيز ديگر نداشتيم ، آمدم پيش محمود دهقان و اكبر ، سنگرشان كوچك بود .

 

نمي شد براحتي داخل آن خوابيد ، بالاخره قرار شد شب را بگذرانيم تا صبح و فردا به ساريه برويم . سنگر رطوبت زيادي داشت با ورزش باد سنگيني آب از روي پلاستيك به داخل سنگر ميريخت تاريكي همه جا را فرا گرفته بود ، نگهبان پاس 2 بودم . زمين هم گلي شده بود و راه رفتن را دشوار ميكرد . تا شروع پست كه ساعت 10 بود بيدار ماندم و از 10 تا 12 با عباس پست داديم هوا ابري بود و مرتب باران ميباريد و بادهاي سنگين هم ميوزيد . بعد از تمام شدن نگهباني با عباس آمديم داخل سنگر ، محمود هم در سنگر بود ولي بعلت كمبود جا اكبر دهقان رفته بود در سنگر ديگري . بعد از گذشتن چند لحظه اي يكمرتبه صداي رگبار مسلسل كلاشينكوف سكوت فضا را شكست . همه بچه ها حيرت زده از خواب بيدار شدند فكر ميكردند كه در محاصره افتاديم چونكه ما تيربار كلاشينكوف غير از يك عدد نداشتيم و قرار نبود شبها تيراندازي كنيم . عراقي هاي بيچاره هم همين فكر را كرده بودند در كمترين زمان ممكن شروع كردند به خمپاره و توپ زدن و تيربارهايشان شروع به كار كرد سطح آسمان و زمين از منور روشن شد و بي هدف همه جا را مي كوبيدند . بعد از چند دقيقه معلوم شد كه يكي از بچه هاي خرم آباد در حالت خواب دستش روي ماسه رفته ولي عراقي ها كه اين را نمي دانستند تا صبح مدام تير اندازي مي كردند . در اطراف ما هم از نيروهاي ارتش خبري نبود روبرو و سمت چپ ما دشمن وجود داشت . وقتي هوا روشن شد دود از قسمت عراقي ها بلند مي شد معلوم بود كه بي چاره ها خودشان به خودشان زده بودند بعد از نماز با اولين ماشين به اتفاق عباس به ساريه آمديم چون نيروهاي كم بودند بعهد از گذشت يكي دوروز برنامه عقب نشيني پيش آمد توپهاي دشمن به ساريه نميرسد ولي در نزديكي هاي ظهر بود كه تانكر آب را زدند هواپيماهاي ميگ بطور مدام مي آمدند و منطقه ها را بمباران ميكردند صداهاي شليك توپها هر لحظه نزديك تر مي شد ، از فرمانده ديده وركسب تكليف كرديم گفت بايد عقب نشيني كنيم چون نيروهاي دشمن از همه طرف در حال پيش روي هستند . برنامه از اين قرار بود كه در هويزه ما شكست خورده بوديم هوا ابري بود و ريزش متناوب باران ادامه پيدا ميكرد من به حرف روزهاي اولم رسيدم كه با ديدن وضع سنگرها به بچه ها گفته بودم من به بچه ها گفته بودم عراق از پشت سربما حمله ميكند همينطور هم شد ، عراق از سمت مؤمنيه و دقاقله پيش مي آمد و سنگرهاي ما آنطور نبود كه ما بتوانيم مقابله كنيم . نيروها تعداد انگشت شماري بودند ، مهمات هم غير از مين و چند آرپي جي و تيرمسلسل ژ3 چيز ديگري نداشتيم در ساريه تعدادي از نيروها از كازرون بود و تعدادي هم از اصفهان . اصفهاني ها امتدادشان بطرف سوسنگرد بود ولي ما ا متدادمان بطرف دقاقله . نزديكي هاي غروب بودبي سيم گفت نشيني كنيد بعضي ها وسائل را تا آنجا كه ميتوانستند حمل كنند جمع كرده بودند و بيشتر وسائل شخصي بود تا نظامي من و عباس و حيدرقلي پور آمديم تا در اين چند ساعت باقي مانده مهمات ها را زير خاك پنهان كنيم تا بدست دشمن نيفتد مهمات ها در كنار تلمبه خانه قرار داشت آنها را در دو سنگر ريختيم و با گل روي آنرا پوشانديم ، هوا تاريك شده بود برگشتيم به سنگر ولي از بچه ها خبري نبود ، همه رفته بودند و ما سه نفرمانده بوديم . باران با شدت ميباريد چند موشك آرپي جي در بين راه افتاده بود آنها را برداشتيم و بعد آمديم كنار سنگرها نگاه كرديم از بچه ها هيچ خبري نبود . آنها بدون اطلاع ما رفته بودند معلوم نبود چه مسافتي از ما فاصله دارند . هر لحظه نيروهاي عراقي نزديكتر مي شدند ، از وضع منطقه هيچ آشنائي نداشتم و فقط مي دانستم كه اين رودخانه تا سوسنگرد ادامه دارد . با ترس و وحشت فوق العاده كناره رودخانه را مي پيموديم ، بارها يمان سنگين بود هر چيز با ارزشي را كه مي ديديم بالا اجبار آنرا برخود مي كشيديم من خودم يك آرپي جي با كوله موشك و يك كوله پشتي از وسائل شخصي و يك كيف از وسائل بچه ها و يك گوني از جيره روزانه كه كسي آنرا نياورده بود حمل مي كردم هوا در تاريكي محض فرو رفته بود و صداها ي انفجار حالتي غير عادي را برايم پياده مي كرد . زانوهايم سستي گرفته بود و راه رفتن را برايم دشوار جلوه مي داد . سطح آسمان پوشيده از ابرسياه بود و با وزيدن بادهاي سنگين بوي انفجار تي ان تي توپها به مشام مي رسيد . عليرغم سردي هوا تمام بدنم در عرق فرو رفته بود . زياد گرسنه بودم . عباس و حيدر قدمهاي بلندي برمي داشتند و منهم مجبور بودم سريعتر بروم تا به آنها برسم بعد از طي مسافتي باران شروع شد و چند لحظه بعد شدت گرفت سطح زمين ليز شده بود . و از شدت تاريكي ديد كافي هم نداشتم يكي دوبار به زمين خوردم و بازبلند شدم و راه را ادامه دادم . بعد از چند دقيقه اي در ميان رگبارهاي سريع باران با نور رعدو برق قيافه هائي را از دور مي يديدم جلوتر كه رفتم ديدم كه بچه ها هستند تمام طول رودخانه با كمي فاصله در آن طرف نيروهاي دشمن بود . با ديدن بچه ها بر سر آنها داد كشيدم چرا بي خبر حركت كرديد . بهروز با زيار بي سيم چي بود ، چند بار هم سر بهروز داد زدم بعد با هم به طرف سو سنگرد راه افتاديم ، هر لحظه شدت باران زياد تر مي شد و راه رفتن دشوارتر . تمام بچه ها هر كدام بيش از ده بار زمين خورده بودند . خودم آنقدر به زمين خوردم كه عقب آرپي جي ام تا نزديك ماسه پر از گل شده بود . ساعت 2 بعد از نيمه شب بود بيش از 5 ساعت پياده روي كرده بوديم و تازه به نيمه هاي راه رسيده بوديم به يك روستا نزديك شديم بعد همه رفتيم داخل يك خانه . از آب باران تمام كف اتاق آب گرفته بود در يكي از اطاقهاي خانه پير مردي نشسته بود . با ورودما به خانه اش سرو صداي زيادي راه انداخت . دادميزد برويد بيرون . از جريان اطلاع نداشت و از زبان فارسي هم هيچ درك نمي كرد . من رفتم داخل اتاق منقل آتش روبرويش بود . و يك فانوس كم نور هم بالاي سرش روشن بود . سلام كردم ، با سر اشاره كرد . بعد به او گفتم زهير ( عربها به مرد مي گويند) ان الجيش الاسلام هرچه بيشتر فرياد ميزديم و تعريف مي كرديم كمتر نتيجه مي گرفتيم . نماز مغرب و عشا هم قضا شده بود بعد مقداري پول جمع كرديم و به او داديم و شب را به صبح كرديم . تمام لباسهايمان خيس آب شده بود كف اتاق هم پر از آب شده بود . فقط سقف خوبي داشت و ما را از ريزش باران حفظ ميكرد . هر كدام تا چند دقيقه اي گل هاي لباس را با چاقو پاك كرديم و از جيره هاي خشك كه درگوني بود مقداري خورديم نزديكي هاي صبح باران قطع شده بود و هوا هم زياد سرد . وضو گرفتيم و هر كدام به فرادا نماز خوانديم و هوا روشن براه افتاديم . ما در مالكيه دوم بوديم ولي بايستي تا سوسنگرد برفتيم . تنها كسي كه در راه پيمائي ديشب نيفتاده بود حيدر قلي پور بود كه آنهم من به او گفتم كه عجب شانسي داري كه زمين نخورده اي و يك لحظه بعد تا ناف درگود آب افتاد آسمان داشت صاف مي شد ، آفتاب سطح را فرا گرفت تقريبا ساعت 5/9 رسيديم به سوسنگرد و مستقيما به سپاه پاسداران رفتيم و در يكي از اطاقها استراحت كرديم چندي بعد ديده ور با آن تعدادي كه در دقاقله بودند رسيدند به سوسنگرد آنها هم از رنج راه صحبت مي كردند ولي معلوم بود كه آنها بيشتر از ما رنج كشيده اند چون راه آنها تا سوسنگرد هشت كيلومتر اضافه تر از ما بود . آنروز گذشت و فردايشن در نزديكي هاي ساعت 9 چند نفر از كازرون آمدند براي پيدا كردن جسد قنبر پويان ولي جسد قنبرپيدا شدني نبود و لذا بعد از چند ساعت سوسنگرد را ترك كردند .

 

در سپاه با ابوالفضل اكبري و مسعود انتظاري آشنا شدم . اين دو نفر از تهران بودند و بدون اجازه خانواده آمده بودند . در حدود ساعت 5/2 بود ديده ور و قاسم فرمانده سپاه گفتند كه نيروها را به طرف خاكريز در نزديكي ساريه هدايت كنيم . من از اول مخالفت ميكردم ، به ديده ور گفتم الان دشمن روي ما ديد دارد و آفتاب به ضرر ما مي تابد اگر بشود فردا بهتر است ولي مورد قبول واقع نشد . بعد براه افتاديم ، قسمتي را با ماشين رفتيم و مسير باقيمانده را تا كانال پياده ادامه داديم . هنوز نيروها بطور كامل در كانال مستقر نشده بودند كه گلوله توپي به سمت چپ جاده خورد . اول فكر كردم چند نفري شهيد شده اند ولي بعد متوجه شدم كه كسي طوري نشده است . بعد قاسم فرمانده سپاه گفت كه برگرديد عقب و بازبه سوسنگرد آمديم يكي دو شب در سپاه مانديم و بعد قرار شد كه به مفر جديدي برويم . وسايل را جمع كرديم منهم تعدادي پتو بار الاغي كردم و از درب سپاه بطرف ساختمان مقر حركت كردم . بيرون از سپاه خبرنگاري از من عكس گرفت . هوا باراني بود و قطرات باران به كندي بر زمين مي باريد در مقر جديد ابتدا تعدادي از پتوها را به كنار شيشه و پنجره ها زديم تا نور بيرون نرود بعد كه برنامه نظافت مقر تمام شد نماز مغرب و عشا خوانديم و بعد كاظم فتاحي نشستيم پيش هم ، من آرپي جي داشتم و كاظم فتاحي هم كمك من بود . در اين مدت علاقه اي خاص به كاظم پيدا كرده بودم . كاظم بي اندازه پاك و صادق بود . شب همان لحظه بعد از نماز به كاظم گفتم فردا من زخمي مي شوم آنروز به دلم گشته بود كه فردا برنامه اي خاص برايم پياده مي شود . وقتي به كاظم گفتم زياد ناراحت شد و گفت پس من اصلا تو را تنها نمي گذارم . هوا باراني بود و تاريك ساعت در حدود 7 شب بود ، شام خورديم و از اينكه كاري نداشتيم خوابيديم ولي به دلم گشته بود كه امشب ميرويم جلو . بچه ها همه خوابيدند ولي من بيدار بودم بيشتر از همه اوقات ساكت و مظلوم به نظر مي رسيدم سعي مي كردم كسي را از خودم نرنجانم . نزديكي هاي ساعت 9 بود كه آماده باش زدند . بچه ها بيدار شدند عموبرات از اول شب با بلدوزر جاده درست كرده بود . بعد از اينكه همه آماده شديم در تاريكي براه افتاديم ، قسمتي از راه را با ماشين رفتيم و بعد مسير باقي مانده را پياده طي كرديم ساعت در حدود 11 شب بود .

 

رسيديم به يك مدرسه در ابتداي مالكيه دوم ، جلوي مدرسه يك كانال بود تمام نيروها داخل كانال مستقر شدند . كانال وضع بدي داشت از روبرو طول كانال به خاكريز عراقي ها متصل مي شد و تيرهاي مستقيم عراقي ها از داخل كانال عبور ميكرد ولي ما مجبور بوديم در آنجا بمانيم چون جاي ديگر نبود . هوا در تاريكي محض فرو رفته بود و مرتب خمپاره هاي منور براي چند لحظه اي فضا را روشن ميكرد گاه گاه تيربارهاي عراقي ها كار مي كرد . بعضي اوقات هم چند توپ بطرف شهر و خانه هاي اطراف مي زدند . ريزش باران شدت بيشتري بخود گرفته بود ، هر لحظه ضربات كوبنده باران انديشه هايم را به دنيائي ديگر سوق ميداد كانال از آب وضع بعدي پيدا كرده بود . كف كانال گل شده بود . خواب زيادي چشمانم را گرفته بود دقايقي چند در باران روبه بالا مي خوابيدم و با اينكه باد سردي مي وزيد ولي از فرط خستگي خوابم مي برد ساعت تقريبا 5/1 شب بود ، تمام لباسهايم خيس شده بود آمدم پيش ابوالفضل و مسعود آنها را زياد دوست داشتم ، اين دو نفر تازه به جبهه آمده بودند . از جريانات گذشته براي آنها صحبت كردم . ديگر خسته شده بودم هر چه انتظار مي كشيدم كه هر چه زودتر صبح شود فايده اي نداشت هنوز باران مي باريد گفتم بلند شوم نماز شب بخوانم كف كانال زياد گل بود و نمي شد از كانال بيرون آمدم در نزديكي مدرسه يك تانكر آب بود ، بطرف تانكر آب رفتم چند بار ليز خوردم بعد از اينكه وضو گرفتم كمي به اين طرف و آن طرف رفتم كه يك تكه پارچه يا مقوا يا تخته پيدا كنم كه زير زانويم بگذارم هر چه گشتم چيزي پيدا نكردم ، با ا اميدي بطرف كانال آمدم كه يك سفيدي توجه مرا بخود جلب كرد . بطرف او رفتم بعد از اينكه شكر خدا كردم دست كردم آنرا بردارم . وقتي دستم به آن خورد يكمرتبه سگ هيكل داري از زمين با پارس بلند از جا پريد . يكه اي خوردم زانوهايم شل شد و قلبم با سرعت ميزد . يك استغفرالله گفتم و از كار خودم خنداه ام گرفت راه كانال را پيش گرفتم ، در ميان راه يك زير شلواري كوچك افتاده بود آنرا برداشتم و به داخل كانال آمدم از بس هوا تاريك بود قبله هم اشتباه گرفتم و مقداري از نماز را روبه اهواز خواندم و بعد متوجه شدم كه اشتباه است . باران شدت زيادي بخود گرفته بود . عليرغم اين وضع برادران داراي روحيه عالي بودند . هوا داشت روشن مي شد . به دستور ديده ور فرمانده صد متر عقب تر برگشتيم و در يك كانال كه رودروي عراقي ها بود سنگر گرفتيم . اين كانال هم مانند كانال قبلي پر از گل و شل بود .

 

نمي توانستيم راه برويم ، قرار شد با سرنيزه هركس سنگر كوچكي حفر كند . هوا زياد سرد بود و نسيم خنكي مي وزيد . صداي غرش رعد و برق همراه با انفجار توپها حالت عجيبي درما بوجود آورده بود .

 

از روبرو كه نيروهاي بعثي بودند و دو آتش بالارفته بود پشت سرما نيروي ارتش بود . يك گردان سواره زرهي به فرماندهي علي عربي ، تانكهاي عراقي تا فاصله 700 متري كانال آمده بودند تصميم گرفتيم مقداري جلو برويم ، قبل از اين كه براه بيفتيم در حاشيه كانال با كاظم فتاحي سنگر گرفتيم ، دلم مي خواست گريه كنم . مدام باران مي باريد ، كمرم زياد درد گرفته بود و دلم مي خواست براي يك لحظه بلند بشوم اما بدليل اينكه بلندي كانال از بلندي ما كمتر بود امكان نداشت . آرپي جي ام پر از آب و گل شده بود و در فكر اين بودم كه شايد شليك نكند . پشت سرما جاده تداركاتي خودمان بود ، ، سطح جاده خيلي ليز بود و ماشينها ميلغريدند . بعد يك ماشين رد شد و مقداري پتو در آن بود كه در اثر لغزش 3 پتو از روي آن افتاد با عجله و خميده رفتم و پتوها را آوردم چون هيچ كس حاضر نشده بود پتوها را بياورد من مجبور شدم آنها را بياورم يكي از پتوها را به كاظم دادم و ديگري هم به 2 برادر ديگر با كاظم پتو را روي سر انداختيم . هنوز باران مي باريد و بعد از چند لحظه پتو خيس شد عكس عليرضا عيسوي در جيبم بود آنرا بيرون آوردم پشت عكس نوشته شده بود :

 

امروز كه جز فكر خدائي بسرم فكر ديگر نيست عكسم تو نگه دار كه فردا اثرم نيست

 

و اين شعر را با صداي بلند و سوزناك خواندم بعد ديدم كه كاظم فتاحي گريه مي كند تمام لحظات در اين فكر بودم كه من چطور ميشوم و مرتب به كاظم مي گفتم من زخمي مي شوم و لحظاتي بعد حركت كرديم . با يك گروه تقريبا 13نفري مسير كانال را جلو رفتيم ، در دلم ذكر خدا مي گفتم و آرزو مي كردم كه پيروز شويم . هي مي گفتم خدايا لبيك الهم لبيك . بعد از طي مسافت كوتاهي ديگر نفهميدم چه شد ؟ گوشهايم از شنيدن بازماند ، احساس سبكي بمن دست داد . فكر مي كردم دارم پرواز مي كنم هيچ جيزي را احساس نمي كردم ، خوشترين لحظات عمرم را سپري مي كردم . از اينكه اينطور شده بودم خيلي خوشحال به نظر مي رسيدم ، دستهايم از حركت باز ايستاده بود . و اصلا نمي توانستم حركت كنم صداهاي عجيبي در گوشم طنين مي انداخت صحنه هائي زيبا كه در سكوتي مطلق فرو رفته بود از جلو ديدگانم مي گذشت بعد از چندي درك كردم كه نيمي از بدنم كار نمي كند از سينه به زمين افتاده بودم كم كم گوشهايم صداهاي آشنا مي شنيد سعي كردم براي اينكه كسي بكمكم نيايد خودم بلند شوم ولي يكطرفم كار نمي كرد . از طرف چپ حدود يك متري جلو آمدم آرپي جي ام در دستم نبود . نمي دانم چه شده بود . بعد برادري را بالاي سرم ديدم كيفي در دست داشت بالاي سرم نشست دست راستم خوني شده بود و از شدت سرما خونهاي لخته شده بودند . گل زيادي به دستم چسبيده بود ، با محلولي كه همراه داشت زخمها را شست بعد بلند شدم . پايم زياد درد مي كرد ، سرم داشت گيچ مي رفت ، ذرات محكم خاكريز كانال به سرم خورده بود چند متري آمدم كاظم فتاحي را ديدم كه در وسط كانال غمگين نشسته و تا زانوهايش در گل بود . نگاهي به صورتش انداختم و رد شدم . بعد ديده ور را ديدم ابتداي كانال ايستاده بود صحبت ميكرد از ماشين خبري نبود مقداري از راه را پياده طي كرديم يكي از برادران بنام حيدر قلي پور با من به شهر آمد وسط راه سوار يك ماشين مزدا شديم تا بيمارستان در بيمارستان كمي حالم بهم خورد بعد اعزام شدم اهواز بيمارستان هتل نادري . بعد از عكس گرفتن مشخص شد كه تركش داخل گوشت نيست و اين احسان خداوند بود . بعد از پانسمان برگه استراحت نوشتند . نزديكيهاي غروب بود حيدز به سوسنگرد رفت و منهم بر ر.وي يكي از تخت هاي بيمارستان خوابيدم . يكي از خواهران پرستار گل آورد . تيمم كردم و نماز خواندم و شب را در بيمارستان گذراندم فردا صبح وسائل را از بيمارستان گرفتم آمدم شهر ، چند پاكت نامه و واكس گرفتم و راهي سوسنگرد شدم . ولي ضعف شديدي بمن دست داده بود و بي خود مسير را تغيير دادم آمدم چهار شير بدون اينكه خودم بدانم چكار ميكنم سوار ماشين شدم و بطرف كازرون رفتم . بعد از رسيدن به خلف آباد يادم آمد كه دارم به كازرون ميروم بالاخره به كازرون رفتيم ، سفري ناخواسته به كازرون كه رسيدم بعد از سلام و احوالپرسي رفتم به مغازه ديده ورسلام فرزندش را رساندم و گفتم كه سالم است .فردايش وقتي رفتم به منزل برادرم او گفت كه ديده ور زخمي شده ، تا اينرا گفت منهم مجبور شدم برنامه آمدن دوباره به سوسنگرد را بريزم دو سه بار در اين مدتي كه كازرون بودم به بيمارستان رفتم و پانسمان را عوض كردم قرار شد روز پنج شنبه صبح به سوسنگرد بروم بعد از اينكه از همه خداحافظي كردم رفتم دفتر انجمن دانش آموزان و از عليرضا عيسوي خداحافظي كردم ، با سعيد تا درب خانه اشان آمدم ، در مسير خيابان با سعيد از وضع جبهه صحبت مي كرديم من سعيد را زياد دوست داشتم ما با هم مثل يك قلب در دو پيكر بوديم . از سعيد سئوال كردم سعيد اين بار من شهيد ميشوم يا نه ؟ و سعيد در جواب گفت كه تو اين بار هم بوضع سخت تري زخمي مي شوي و ناراحت نشو . بعد از اينكه خداحافظي كردم سعيد گفت تا 20 روز ديگر تو زخمي ميشوي و بعد از هم جدا شديم قبل از اينكه اين موضوع را از سعيد بشنوم خودم درك ميكردم كه در اين سفر باز هم زخمي مي شوم ولي فكرمي كردم كه شايد شهيد بشوم . دلبستگي ام به دنيا خيلي كم شده بود . قبل از خداحافظي با سعيد و غليرضا شب از ساعت 5/7 تا 5/10 در منزل عيسوي بودم . پدر شهيد بستانپور و ابراهيم رسد و صمد عبادي و رحيم اسماعيلي هم آنجا بودند صمد عبادي چند عكس گرفت بعد هم هركس بخانه خودش رفت و منهم با سعيد آمديم تا منزل خودشان .
 
[بازگشت]