پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

شخصيت ها / شهدا / نصرالله ایمانی / متن / خاطرات خود شهيد / سفر اول

از هويزه تا محاصره سوسنگرد

 

دون صفتان ورذالت پيشگان ، خفاشان تاريكي ها ، اين استعمارگران شرق و غرب بر اين انديشه شدند

 

تا آخرين تيرتركش خويش را به سوي نابودي هرچه سريعتر صيد خودرها كنند . شيطانهاي پست بنا را

 

براين گذاشتند تا با چنگالهاي خون آلود خوش پيرامون فضاي بازفرشته نورا نيت ها له اي از ظلمت بركشند تا بدينسان مرگ تدريجي فرشته نور را فراهم كنند .

 

و بدين طريق امپرياليسم غارتگر غرب وام الفساد قرن شيطان بزرگ آمريكاي حيله گر و كمونيزم بين الملل به سر سپردگي روس ، تجاوزگر زمان و به همدستي نوكران و جيره خوران كراملين و كاخ سفيد ( ارتحجا عيون منطقه ) و بالاخره با هم ياري اسرائيل غاصب بر اين شدند تا در اولين فرصت ممكن جنگي نابرابر به كشور انقلابي اسلامي ايران تحميل كنند و اين تجاوز در اواخر شهريورماه پنجاه و نه در تمام طول مرز مشترك ايران و عراق بوسيله نيروهاي سه گانه جمهوري بعث عراق به سركردگي صدام ملعون انجام گرفت .

 

جنگ روز به روز شدت ميگرفت . چند ماهي بيشتر نبود كه از خدمت سربازي فارغ شده بودم شورو بلوائي در شهر حاكم شده بود . اخبار راديوبيش از هر زمان ارزش پيدا كرده بود . مردم بيش از هر چيز ديگر به اخبار اهميت ميدادند و منهم از اين قانون مستثني نبودم . يك راديو كوچك گرفتم و مرتب با خودم آنرا در همه جا ميبردم مغازه پارچه فروشي داشتم . وضع بازار رونق خوبي داشت . چند روز كه از جنگ گذشته بود در نزديكي هاي غروب در مغازه بودم كه آيت الله منتظري پيام داد : هر كس نظاميگري بلد هست بايد برود دفاع كند از سرزمين اسلامي ، دفاع واجبست اگر نرويد خيانت است .

 

من هم به جنگ علاقه زيادي داشتم ، همان لحظه مصمم شدم در اولين لحظه به جبهه بروم . با تعطيل كردن مغازه به طرف بسيج حركت كردم . بعد از ثبت نام برگشتم به خانه ، بي اندازه خوشحال بودم . موضوع را با پدر و مادرم در ميان گذاشتم . عليرغم اينكه خيلي خوشحال نبودند وليكن راضي شدند . از شدت شادي در پوست خودم نميگنجيدم به دوستانم ميگفتم بعضي از آنها مرا نا اميد ميكردند . فرداي آن روز آمدم پادگان نظامي شهر براي آموزش از شوق آمدن به جبهه سخت ترين آموزشها را به جان خريدار بودم . از كساني كه آمده بودند تا آموزش ببينند كمتر كسي مرا از لحاظ خانوادگي ميشناخت و منهم از اين بابت خيلي خوشحال بودم . تقريبا سه يا چهار روز آموزش ديدم كه نزديكي هاي ظهر برادر كياوش نماينده مردم اهواز و برادرم و چند نفر ديگر آمدند و بعد از سخنراني اعلام داشتند كه به همين زودي شماها به جبهه اعزام ميشويد .

 

نماز ظهر به جماعت خوانده شد و بعد از ناهار مرخصي شهر دادند تا هر كس وسائل لازم را فراهم كند . با خوشحالي فراوان آمدم منزل و هر چه كه لازم بود تهيه كردم ، بعد آمديم پادگان و شب را در پادگان گذرانديم .فردا صبح كمي نرمش كرديم و تا ساعت 11 اسلحه و تجهيزات گرفته ، همه آماده شديم بعضي ها به برنو و بعضي ها به ام يك مسلح بودند . دو نفري تيربار ام ژ 3 و چند نفر ديگر تيربار كاليبر 30 و دو نفر هم بازوكا داشتند و تني چند هم خمپاره 60 .

 

نزديكي هاي ظهر رفتيم به صحرا و از اسلحه ها تيراندازي شد ، سهميه ما هم برنو شده بود تقريبا با سرنيزه به بلندي خودم ميشد تمامي بچه ها جنگ را از ديدگاه خودشان بگونه هاي مختلف تفسير ميكردند گروه اعزامي از لحاظ آموزش ايدئولوژي بي اندازه ضعيف بود و ندانسته بهركاري دست ميزدند اخلاق اسلامي بخوبي رعايت نميشد و از همه مهمتر از نظام جنگيدن كسي آموزش صحيح نديده بود ، هرچه يادداده بودند نظام جمع دو – و خزيدن بود . فرداي آنروز بعد از طلوع آفتاب به صورت دسته هاي چند نفري آمديم به بسيج كه در استاديوم شهر بود جمعا 80 نفر بوديم ، قرار بود بعد از بدرقه مردم و مراسم جشن ، ما را اعزام كنند به اهواز .

 

منهم با يك گروه بطور منظم وارد بسيج شدم . جمعيت زيادي كنار و اطراف ساختمان بسيج ازدحام كرده بودند و شور و بلوائي خاص در ميان مردم بوجود آمده بود در دست بچه هاي كوچك شاخه هاي گل ديده ميشد كه با شادي ، مرتب آنرا تكان ميدادند پدران و مادراني بودند كه سبدهاي ميوه بهمراه داشتند كم كم لحظه هاي حركت كاروان عشق به سوي قربانگاه نزديك ميشد . در جمع گروه اعزامي اسماعيل هاي زيادي ديده ميشد كه عاشقانه به سوي وعده گاه حق و حقيقت به شتاب ميرفتند و مادراني بودند كه همچون هاجر ، فرزندان خويش را بدرقه ميكردند . برادران تمتما تبسم هاي شادي بر لب داشتند ، مرتب از صحنه ها فيلم برداري ميشد . شعارهاي گوناگون فضا را پركرده بود و اشك شادي در چشمها حلقه زده بود .خواهرم را ديدم با پاكتي پر از ميوه و جعبه هاي شيريني ، كنار باغچه ايستاده بود . رفتم جلو و سلام كردم : از اينكه آمده ايد خيلي ممنون هستم ، بعد از مدتي خداحافظي كردم ، كمي جلوتر برادرم ديدم كه با چند نفر ديگر ايستاده بودند از اينكه او را ديدم حس حقارت در خودم درك كردم بعد از سلام ، كمي مرا نصيحت كرد .

 

همديگر را بوسيديم و از ديگران هم خداحافظي كردم و بلافاصله با ميني بوس بطرف پادگان رفتيم وسائل شخصي را برداشتيم و بعد سوار شديم مسير راه بسيج تا پادگان مردم پياده ما را دنبال كردند . سرودهاي شادي را زمزمه ميكردند . بعد با گفتن تكبير روانه اهواز شديم . (27/7/1359)

 

در مسير راه همگي با هم سرود كربلا يا كربلا ميخوانديم . از همان لحظه حركت با غلامرضا بستانپور كه قبلا او را ميشناختم دوست شدم . دلبستگي ما به هم هر لحظه افزون ميشد . آقاي انصاري و سعادت دو روحاني عزيز با ما همسفر بودند . ظهر كه شد نماز را به جماعت خوانديم و شب در سپاه بهبهان مانديم . آقاي انصاري در رابطه با نماز و غسل چند مسئله گفتند . فردا صبح تقريبا ساعت 5/7 بود بطرف اهواز حركت كرديم . نزديكي هاي ظهر به اهواز رسيديم . خيابانهاي اهواز تقريبا بلد بودم چونكه سربازي ام در اهواز بود . ولي اين اهواز سابق نبود . رفت و آمدي در شهر صورت نميگرفت .

 

آسفالت خيابانها پوشيده از برگ هاي خشك درختان بود سكوتي مرگبار فضا را آكنده بود . جلوي درب بانكها و اداره ها كيسه هاي سن چيده بودند ، تنها يكي دو نفر را در خيابان نادري ديدم . پيرمردي دوچرخه سوار بود مرتب به درو ديوار شهر نگاه ميكرد ، معلوم بود دارد حسرت ميكشد مستقيما ما را به مدرسه پروين اعتصامي بردند ، كسي در مدرسه نبود جز تعدادي معدود از افراديكه آنها هم مثل ما اعزام شده بودند . بعد از چند لحظه اي توقف و استراحت ما را در اطاقي بردند . بالاي در اطاق نوشته شده بود اطاق جنگ ، داخل نشويد . اطاق نسبتا بزرگي بود ، تعدادي ميز و نيم كت در آن چيده بودند تابلوي بزرگ هم روبرو ديده ميشد . نشستيم پشت ميزها بعد از مدت كوتاهي يك نفر آمد و نقشه اي روي تابلو كشيد . روي نقشه ، اهواز ، سوسنگرد ، هويزه ، بستان و يزدنو مشخص شده بود . انشاء الله شما ها به هويزه ميرويد و بعد از روي نقشه موقعيت جغرافيائي هويزه را نشان داد . آنجا شما مدتي مي مانيد تا بوضع جنگ آشنا شويد و به صداهاي توپ و خمپاره ها را كه الان برايتان تازه گي دارد ، عادت كنيد و بعد از كتاب علي (ع) با ما سخن گفت .

 

امام علي (ع)مي فرمايد : در جنگ كاسه سرتان را به خدا سپاريد . اگر كوه ها از جا كنده شوند تو همچنان استوار باش و . . . بنا بر اين ابتدا به سوسنگرد و بعد به هويزه حركت مي كنيد انشاء الله مؤيد باشيد . كلاس تعطيل شد . شور و نشاطي در برادران پيدا شده بود . احساس سبكي مي كردند . زمان به كندي ميگذشت و براي هر چه زودتر رسيدن به هويزه هر لحظه ساعتها ميگذشت ، چرا كه انتظار براي همه سخت و دشوار است تقريبا ساعت 5/2 بود سوار ميني بوس شديم . بطرف سوسنگرد

 

. تا سه راهي سوسنگرد با خيابانها آشنا بودم . از ابتداي جاده سوسنگرد صحنه ها طريقي ديگر بود . شاخسارهايب درختان حالتي غمگين داشتند ، مسافت 55 كيلومتر بود ، در ميان راه گوسفند هايي كه بي صاحب مانده بودند همانند غريبه هائي كه به دياري نا آشنا روي آورند مرتب به اينور و آنور ميرفتند . وقتي براي يك لحظه شيشه بغل ميني بوس را عقب ميكگشيدم نسيمي كه بوي مرگ و جنگ ميداد را ا حساس ميكردم . بعد از طي مسافتي تعدادي از نيروهاي ارتش را ديدم را ديدم كه در كنار جاده سنگر داشتند . بچه ها با تكان دادن دست به آنها ابراز احساسات ميكردند ، بله مثل اينكه واقعا جنگ است . ولي اين سؤال پيش مي آمد كه مرز كجاست .

 

اگر تانكها كنار مرز هستند پس ما كجا مي رويم ؟ و اين سؤالي بود كه براي همه ما بي جواب مانده بود . كمي جلوتر تانكهائي را ديدم كه به گل نشسته بود و يا برجكهاي آن كنده شده و بحالت مذلتي كه حاكي از چگونگي ضعف دشمن بود در فاصله اي دورتر از بدنه افتاده بود .......... به حميديه رسيديم . درختهاي چنار منظره جالبي داشت هرچه جلوتر ميرفتيم تعداد تانكهاي به گل نشسته و ماشينهاي سوخته شده و مهمات دشمن زيادتر مي شد . نزديكيهاي غروب بود كه به سوسنگرد رسيديم و مستقيما روبروي ساختمان سپاه توقف كرديم بعد از يكي دو لحظه ماشين ما كه يك ميني بوس سفيد بود توسط چند نفر از بچه ها گل ماليده شد تا استتار شود . بعد به طرف هويزه حركت كرديم تقريبا 20 كيلومتر بايد ميرفتيم تا به هويزه برسيم . راننده سعي ميكرد كه تمام مسير را با چراغ خاموش برود .

 

هوا مهتاب بود . نزديكي هاي ساعت 5/7 به هويزه رسيديم . كنار پل قديمي هويزه پياده شديم . نميدانستيم الآن بايد چكار بكنيم . بعد از چند دقيقه اي ما را به مسجدي بردند . فكر ميكنم شب جمعه بود . شب را در مسجد گذرانديم . فردا صبح در اول وقت تعدادي به مدرسه اي در همان نزديكي بردند . منهم با دو گروه ديگر در مسجد مانديم غلامرضا بستانپور هم با من در مسجد ماند كم كم سري به اطراف شهر زديم . تعدادي كمي از مردم بيچاره مانده بودند و با شغل هاي گوناگون به زندگي ادامه ميدادند .

 

سرپرست تمام نيروهائي كه در هويزه بودند اصغر گندمكار بود از اهواز مسجد جزايري . فرماندهي ما هم بعهده علي اكبر پيرويان بود كه از كازرون با هم آمده بوديم . كم كم ماندن ما بعد از دو سه روز در هويزه وضع عادي بخود گرفته بود . هويزه در جنوب غربي سوسنگرد با ساختمانهاي آجري ساده و تنها رودخانه اي از كنار آبادي ميگذشت با ساحلي كه سطح زمينش با خار و خس هائي آذين شده بود . پرواز غازهاي نيمه وحشي در كرانه هاي دور از شهر منظره جالبي داشت .

 

مغازه هاي كلبه مانند همچون حصاري كوتاه تنها خيابان اصلي شهر را در بر گرفته بود . سهام نام پلي بود كه در ابتداي راه ورودي شهر در طرف راست قرار داشت . سهام دختركي خردسال بود كه هنگام ورود متجاوزين عراقي از روي پل بطرف آنها سنگ پرتاب ميكند و مزدوران هم در همانجا او را به رگبار مي بندند . مردم را ميديدم كه بعضي از آنها تفنگ ام يك و يا ژسه بر دوش گرفته بودند ميگفتند ما اسلحه ها را از ژاندارمري برديم وقتي عراقي ها وارد شهر شدند و در ژاندارمري مستقر شدند ما با سنگ و چوب به آنها حمله كرديم و اين اسلحه ها بدستمان رسيد .

 

تمام مدت روز آسيابي كه بلافصل رودخانه بود كار مي كرد . ازدحام پيرزنهائي كه با الاغهاي پرباري روبروي آسياب و كنار رودخانه ايستاده بودند نشانگر زندگي ساده بيچارگان هويزه بود . شبها سگهاي ولگرد سروصداي زيادي براه ميانداختند و روزها صداهاي خفيفي از انفجار توپ ها در جبهه هاي نورد و دب حردان بگوش ميرسيد .

 

بعضي از مردم عرب را ميديدم كه در گرما گرم هوا با پاهاي برهنه پشته هاي خار را بر دوش ميكشيدند . اين نشانگر طبقاتي بود نشان بود . هرگز احساس شرم نميكردند . دختر بچه ها با وضعي فلاكت بار چوپاني مي كردند . بعد از چند روزي وضع موجود تغيير پيدا كرد .

 

عوامل ستون پنجم بيش از هر موقع به داخل شهر نفوذ كرده بودند ، در پست هاي ديده با ني افرادي ديده ميشدند كه در شب با چراغ دستي علامت ميدادند . در يكي از روزها بعد از ظهر به استاديوم رفتيم قرار بود كه آموزش تخريب ياد بدهند . هنوز زماني از شروع جلسه نگذشته بود كه صداهاي آژيري بگوش رسيد . بچه ها دست پاچه شدند هريك بسوئي گريختند كسي نميدانست چه شده ع بعضي ها فكر مي كردند هواپيما حمله كرده ، همه زمين گير شده بودند . اين آژير كه انفجار به همراه داشت توپهاي دور برد عراق بود .

 

يكي دو روز بعد پيرويان اقدام به زدن خاك ريز كرد . بچه ها از طرف شهر به جنوب هويزه اسكان داده شدند . يك عده ديگر شب ها به طرف شمال غربي ميرفتند و از جاده اي كه به مرز منتهي ميشد حفاظت ميكردند من هم با غلامرضا و چند نفر ديگر مسئول حفاظت پايگاه بوديم . چند روزي بود كه از مسجد به جهاد سازندگي نقل مكان كرده بوديم ، در اين مدت من و غلامرضا زياد بهم علاقه پيدا كرده بوديم و سعي ميكرديم شبها نماز شب بخوانيم . تنها موقع نماز شب از هم جدا مي شديم . در آن موقع شهر سوسنگرد وضع نسبتا عادي داشت و فقط بعضي اوقات توپي به شهر ميخورد . بچه ها به هويزه مي آمدند و آنچه كه لازم داشتند ميخريدند در هويزه هندوانه زياد بود و اين خود بزرگترين عاملي بود كه از مريضي بچه ها جلوگيري ميكرد چون مرتب غذاهاي روزانه لوبيا بود يا كنسرو بادمجان يا ماهي .

 

فرداي آن روزيكه توپ به شهر زدند اكثر مردم كوچ كردند . آنها همچون آوارگان با تعدادي گاو و گوسفند خود از هويزه بيرون مي رفتند . يك شب تقريبا ساعت يك بود هوا از ظلمتي ناگوار پوشيده شده بود همه جا را سكوت فرا گرفته بود من و غلامرضا نگهبان بوديم ، هوا بي اندازه تاريك بود ، چشمها بخوبي كار نمي كرد صداي انفجار توپها مرتب گوشم را آزار ميداد ، لحظه هائي سگهاي ولگرد با هم پارس مي كردند با غلامرضا دائم از دردهاي گذشته صحبت مي كرديم او عقده هاي فراواني در دل داشت و هميشه سعي ميكرد تا مي تواند بروز ندهد ، صداي ضعيفي از دور شنيده ميشد كه هر لحظه نزديك تر مي آمد ، در نزديكي هاي پست نگهباني كه رسيد ايست دادم .

 

آشنا بود فكر كردم از بچه هاي بومي است بعد ديدم كه اكبر پيرويان و صمد نحاسي هم پشت سر او نشسته . اكبر خسته و وامانده آمده بود تا با صمد تعدادي پتو براي ديگر بچه ها ببرد هوا زياد سرد بود اكبر گفت ايماني بيا با موتور سيكلت پتو ببر صمد هم با خودت ببر . سوار موتور شدم ولي حتي گلگير موتور هم نميديدم راه تقريبا دور بود گفتم اكبر تو نگهباني بده من با صمد و غلامرضا مي روم قبول نكرد . تعدادي پتو برداشتيم براه افتاديم و از كوچه ها گذشتيم . در ميان راه سگهاي ولگرد زياد مزاحم ميشدند بي خود هر سه نفري به لرزه افتاده بوديم .

 

راه دقيقا شناسائي نشده بود خاكهاي نرمي سطح زمين را پوشانده بود سگها دائم خرناس مي كشيدند مثل اينكه از ما كينه به دل داشتند گرچه آنشب اتفاق جالب نيفتاد ولي دردآور ترين شبي بود كه در اين مدت در هويزه برايم اتفاق افتاد . در تمام اين مدتي كه در هويزه بوديم دائم حسين علم الهداميآمد و براي بچه هاي سپاه صحبت مي كرد . تمام بچه ها كم كم بي حوصله مي شدند و از اينكه چرا آنها به ما حمله نمي برند ناراحت بودند . اكبر پيرويان و رضا پيرزاده و چند نفري از بچه هاي بومي هويزه اغلب ساعات روز به شناسائي مي رفتند . هميشه خبرهاي ناگوار قلبها را آزار مي داد .روزي مي گفتند كه بستان سقوط كرد روز ديگر خبر مي رسيد پاسگاه سوبله سقوط كرد و بعد خرمشهر سقوط كرد .

 

همه خبرها در آور بود سياست هاي رئس جمهور بني صدر را درك نمي كردم ابتداهاي كار و تا لحظه هائي هنوز معتقد بودم كه بني صدر انسان سالمي است و خيانت نمي كند چرا كه هنوز موضوع بخصوصي را از نزديك نديده بودم . در اين مدت دوستان جديدي پيدا كردم ، بيشتر آنها از اهواز بودند از مسجد جزايري (محمود ياسين ، فرهاد شير آلي ، عبدالرضا آهنكوب ، رضا پيرزاده ، حسين احتياطي ، اصغرگندمكار ، حسن ركابي ، محمد كريم كريمي ) چند روزي وضع عادي تا اين كه يكروز نزديكي هاي غروب چند توپ بطرف جهاد سازندگي و استاديوم كه مقر بچه ها بود زدند .فورا مهماتها را از اطاق چهار به كانال روبرو انتقال داديم . چند روز بعد نيمه شب دو مرتبه با توپ دو زن جهاد را هدف قرار دادند .

 

در آنشب من و محمود ياسين نگهبان بوديم . با شنيدن اولين صداي آژير پائين آمدم و بچه ها را با شليك تير بيدار كردم . بچه ها با دستپاچگي زياد از اطاق بيرون ريختند و بلافاصله بعد از چند لحظه اي وضع عادي شد . ما هرروز صبح با هم در جاده هويزه به سوسنگرد دور ميزديم و ورزش مي كرديم . هويزه مثل وطن ديگر ما شده بود بچه ها ديگر احساس خستگي نمي كردند و جنگ را از ياد برده بودند ولي من هميشه اوقات انتظار روزهاي سختي را مي كشيدم . اينرا مي دانستم كه بعد از هر شادي ناخوشي پيش مي آيد .

 

اين مدت كه ما در هويزه بوديم شايد دوران طلائي بشمار ميرفت چرا كه بعد از آن برنامه هاي سختي را در نظر خود مجسم ميكردم و آنروز سخت هر لحظه نزديكتر مي شد تا اين كه شب جمعه پيش آمد ، شبي كه غير از شبهاي ديگر بود بچه ها تازه صاحب سلاحهاي سازماني شده بودند برنوها گرفته شده بود و ژسه جاي آنرا گرفته بود . من هم آرپي جي داشتم . نزديكي هاي غروب بود ، حميد خسروي را ديدم كه با حالتي غمگين لوله آرپي جي اش را كنار درب ورودي ساختمان جهاد گذاشته . احمد داوودي را كه زياد خوشحال بنظر ميرسيد ديدم با خنده مي گفت اميدوارم كه مثل حسين شهيد شوم و اصغر گندمكار را مي ديدم كه چهره اش بي اندازه مهربان شده بود . رضا پير زاده را مي ديدم ساكت در گوشه اي به فكر فرو رفته بود و اسلحه كلاش كه روي دوش او قرار داشت همانند شاخه نگونسار بيد مجنوني جلوه ميكرد . زير چشمي با لبهايش تبسمي زود گذر ميزد . فردا صبح در ساختمان جهاد چنان اياب و ذهابي ديده مي شد كه انگار خبري هست .

 

اكبر پيرويان دستور آماده باش داد معلوم بود كه ما هجرتي را آغاز مي كنيم كه در اولين روزش مادراني را به داغ مي نشاند .بالاخره بعد از چند ساعتي معلوم شد كه حتمي است و ميبايد رفتني را آغاز كرد . هركس فردا يش را در قلمرو انديشه اش ، در جلوه گاه چشمانش مجسم ميكرد . ماكارواني بوديم كه بي شك جز عشق نامي برايش نبود . آنچه كه سبب شده بود قلبهائي پاك با رخساره ه هاي تابان به اينجاها كشيده شوند ، جز عشق به دفاع از حريم اسلام چيز ديگري نبود . ماكارواني بوديم كه براي شنيدن بانگ رحيل لحظه شماري ميكرديم . اذان مغرب گفته شد شايد اذان آخرين بود مرتب آژيرها با صداهاي انفجار بگوش ميرسيد . نمازخواندم اولين بار بود كه با كوله پشتي آرپي چي پر از موشك نماز ميخواندم . نيروهائي كه در شمال و جنوب هويزه بودند به داخل شهر كشيده شده بودند . سروصدا زياد بود هركس سعي ميكرد خود را براي اين سفر هر چه زودتر و بهتر آماده كند از آوردن و سائل شخصي صرف نظر ميكردند ابتدا گفتم ، ما زاجنگ چيزي نميدانستيم . ما كاروان عشق در بيابان ناداني گم گشته بوديم . و فضاي باز بيابان جهل را همچون شنزاري ميديدم كه با ديه هاي آن جز سرابي بيش نبود . تعدادي جيره خشك بين برادران تقسيم كردند . هوا نسبتا سرد بود . روبروي ساختمان جهاد در زمينهاي بازكانالي كنده بوديم و تماما در آن بسر ميبرديم .

 

گاهي پشت سر هم تعدادي چند توپ بطرف ما مي آمد . لحظه ها بكندي سپري ميشد . ساعت تقريبا 5/3 بود (شب) گروهي از بچه ها اول شب به سوسنگرد آمده بودند . هوا بشدت سرد بود . تاريكي مطلق همه جا را فراگرفته بود . تمام بچه ها در خود فرو رفته بودند . كسي حرفهاي خنده دار نميزد . جز تعدادي معدود كه آنهم مسلم بود روزي ديگر در كنار ما نيستند . از سر صبح كه بيدار شده بوديم تا حال كه ساعت 5/3 بود مثل اينكه يكسال گذشته . در انديشه اين بودم گه فردا چه ميشود ، كه ماشين یخجال جلوي درب ساختمان ترمز كرد . اكبر پيرويان با شدت هرچه تما متر بچه ها را داخل ماشين فرستاد منهم سوار شدم داخل داخل يخچال بي اندازه تاريك بود هر لحظه قنداق تفنگي به سرت ميخورد و يا پا روي پاي ديگران مي گذاشتي . جا خيلي تنگ بود . قريب 80 نفر با تجهيزات ميخواستند جا بگيرند همه سوار شدند و درب ورودي بسته شد . چشمها هم از حركت ايستاده بود . و چيزي را نميديد لحظه اي سكوتي مرگبار همه جا را فرا ميگرفت و لحظه اي بعد سروصداي زيادي بلند ميشد ، نميدانستيم كجا ميرويم گرسنگي بيش از حد ، مرا رنج ميداد در حدود ساعت 15/4 دقيقه بود كه به 5 كيلومتري سوسنگرد رسيديم شدت آتش خيلي زياد بود مجبور شديم روي زمين دراز بكشيم سطح زمين سياه و پوشيده از خار بود هوا هم سرد. . با حسن بازيار كمك آرپي چي ام ، روي زمين درازكش بوديم سنگيني كوله پشتي مرا رنج ميداد . كمرم خسته شده بود . هنوز موقع اذان نشده بود . و تا آن لحظه روياهاي كودكانه ام در نظرم مجسم ميشد و بخودم ميگفتم بالاخره به جنگ آمدي . بعضي اوقات دندانهايم را به هم فشار ميدادم و قيافه تانك سوخته شده از شليك آرپي چي ام را در انديشه ام ميگذراندم هر چند حتي يكبار هم آرپي جي نزده بودم كم كم فجر صادق دميده ميشد و هر لحظه صدادهاي انفجارها و آژيرتوپها زياد ميشد . به همان حالت كه بودم نماز خواندم بعد دعاي امام زمان هم زمزمه ميكردم كه بچه ها دوتا دوتا بلند ميشدند . اكبرپيرويان مسير راه را تعيين كرده بود و همگي به داخل يك كانال كه روبرويش خاكريز بود راهنمايي شديم هوا داشت روشن ميشد نور شليك ادوات زرهي دوشمن از روبرو ديده ميشد . برايم مشخص بود كه ما هستيم كه بايد با اتكال به الله مقابله كنيم . ميدانستيم كه اين مزدوراني هستند كه دارند هستي ما را به يغما ميبرند اكبر گفت كه همين جا سنگر بزنيد . هنوز جهات اصلي و فرعي خوب نميدانستيم وقتي كه اولين پرتو نورخورشيد را ديدم متوجه شدم نيروي دشمن از طرف اهواز قرار حمله دارد و الان ميخواهد سوسنگرد را دور بزند ساعت 5/6 بود با سرنيزه كمي خاكريز را گود كرده بودم مثل سنگر كيسه شن نبود يعد از چند دقيقه اكبر گفت بيا آرپي جي برداشتم و دنبال اصغر گندمكار و خسروي و پيرزاده براه افتادم حسن بازيار هم آنجا ماند مقداري كه راه رفتم برگشتم و كلاشينكوف پيرزاده رابا تفنگ ژ3 حسن عوض كردم . بعد چهار خشاب را در زير بلوز گذاشتم حمايل ، جيب خشاب نداشتم آمدم پيش بچه ها تقريبا حدود 200 متر امتداد خاكريز را طي كرديم تا نزديكي باغي رسيديم كه شدت آتش دشمن در آن منطقه خيلي زياد بود تيربار ها مرتب كار ميكرد و مثل اينكه طبل جنگ مينواخت گلوله هاي توپ بفاصله هاي كم و زيادپشت خاكريز و يا جلو خاكريز منفجر مي شدند دقيقا متوجه نبودم كه وقتي خمپاره اي منفجر ميشود تركش آن چه شكلي است و يا تاچه فاصله اي به بدن كارگراست ساعت در حدود 7 بود من با رضا پيرزاده آمديم آن طرف خاكريز كه به سمت عراقي ها بود بودآرپي جي بدست رضا بود منهم ژ3 با چهار خشاب همراه داشتم كوله آرپي جي هم پشتم بسته بود . يك موشك اضافي هم آورده بودم رضا هم آرپي چي با يك موشك كه سوار بود .من با كلاه آهني بودم ولي رضا شال سياهي را به سرش بسته بود مقداري راه را خميده رفتيم دشت صاف بود و شنزار تيربارهاي دشمن مدام كار ميكردند هر لحظه صدها تير از بالاي سرم رد ميشد مثل اينكه انبوهي زنبور بالاي سرم پرواز ميكردند و صداي وزوز تيرها همچون صداي زنبورها بود .رضا بفاصله 5 متري از من جلوتر بود و آرام بر روي شنزارها ميخزيديم . هر لحظه خمپاره اي در نزديكي منفجر ميشد . گوشهايم داشت از شنيدن عاجز ميشد . مجبور بوديم با حركت دست به هم فرمان بدهيم . قرار بود ما يكي دو تانك آنها را بزنيم تا روحيه دشمن خرد شود . عرق از سر و رويم مي ريخت و گرسنگي و تشنگي فراوان مرا رنج ميداد . قمقمه آب نداشتيم . كلاه آهني بيش از هر چيز ديگر ناراحت كننده بود . كمرم از سنگيني كوله پشتي زياد درد گرفته بود و خشابهاي ژ3 كه زير بلوزم بود دائم بيرون مي آمدند . تمام فضاي اطرافم دود و خاكستر فرا گرفته بود و هر لحظه آتش دشمن زيادتر ميشد . رضا قدرت بدنيش خيلي ضعيف بود ولي ايمانش استوار و محكم بود و دائم زير لب تبسم ميزد . مسافت زيادي پيموده بوديم و تفنگم پر از شن شده بود و در اين بودم اگر لازم شود چكار بكنم فقط دو نارنجك بيشتر با خودم نداشتم . در يك لحظه رضا دو سه مرتبه چرخيد و خود را پشت تپه كوچكي از شن رساند . كمي وضع را بررسي كرد . نور آفتاب از روبرو ميتابيد و هدف را خوب مشخص نميكرد . ولي كوچكترين حركت ما دشمن را خوب متوجه ميكرد .در همين موقع خمپاره بين من و رضا زمين خورد . صداي انفجارش گوشهايم را براي مدتي كر كرده براي چند لحظه اي رضا را نديدم و در ميان دود و خاك بر روي شنها دراز كشيده بودم . سعي ميكردم ارتباطم با خدا تداوم داشته باشد .

 

بعد از اينكه هوا صاف شد و دودها از بين رفتند . رضا گفت متاسفم موفق نمي شويم . بعد خسته و وامانده مقداري از راه را برگشتيم تا به نوك ابتدائي خاكريز كه در باغ خرما بود رسيديم . زياد تشنه بودم و آب هم كم بود . از قمقمه برادري قدري آب خوردم بعد رضا گفت مهمات آماده كن . خرجها را سريع به عقب موشك مي پيچيدم و رضا هم زود شليك مي كرد . اصغر گندمكار در باغ آرپي جي ميزد و رحيم قنبري هم با تفنگ 57 شليك مي كرد . دشمن هر لحظه نزديكتر ميشد و آتش خمپاره هاي ما و تيربارها هم شدت گرفت . تانكهاي مزدوران يكي بعد از ديگري هدف ميرفت و طعمه حريق ميشد .

 

نفرات پياده دشمن يكي پس از ديگري كشته ميشدند ، در اين حمله از ارتش خبري نبود . ژاندارمري هم عقب نشسته بود . موشك آرپي چي داشت تمام ميشد . رضا گفت زود برو مهمات بياور . مسير كانال را طي كردم تقريبا 300 متر بود ، صندوق پر از موشك را برداشتم و سريع از بالاي كانال بطرف باغ آمدم . در بين راه تيرها از بغل گوشم رد ميشدند ولي هيچكدام بمن نميخورد . چند بار از شدت ضعف به زمين خوردم و برادري مرا كمك ميكرد . وقتي به نزديكي هاي باغ رسيدم صحنه را عوض شده ديدم . بچه ها آن شورو شادي را از دست داده بودند ، مهمات خمپاره تمام شده بود ، تفنگ ضد تانك 57 هم مهمات نداشت . به رضا گفتم بيا موشك آوردم . ديدم رضا كمي گرفته شده است . بعد از يكي دو لحظه ديدم كه داخل يك پتو اصغر گندمكار را آوردند ، شكمش پاره شده بود . عرق سردي رخسارش را گرفته بود و چشمانش داشت به زردي ميرفت . بالاي سرش كنار خاكريز نشسته بودم . مدام زير لب خدا را سپاس ميگفت . رضا حمايل او را باز كرد و با شال گردنش عرق از سرو صورت اصغر را پاك كرد .

 

اكبر را ديدم كه با صداي بلند و خاكي از عصبانيت دادميزند شليك كنيد با هرچه داريد بجنگيد تا شرف و حيثيت خود را بازيابيد و لحظاتي بعد آخرين كلمات از دهان اصغر بيرون مي آمد .

 

صدايش بي اندازه ضعيف بود و حتي رضا هم نميفهميد چه مي گويد و بعد بسوي خدا شتافت كوس نا اميدي در گوش هايم طنين مي انداخت ، ساعت تقريبا 5/11 بود . ژسه تمام بچه ها از شن گير آمده بود . تيربارها هم يا مهمات نداشتند و يا گير كرده بودند .

 

اكبر در باغ بود و خوشحال بوديم كه لااقل اكبر زنده بود ولي در همين موقع بود كه پيكر بخون نشسته اكبر را آوردند . داخل پتو بود من او را نديدم گفتند زخمي شده است ، ما ديگر نميدانستيم چكار كنيم . بعضي از نيروها بطرف شهر عقب نشسته بودند . نزديكترين خط به دشمن من يا چند نفر ديگر بوديم . تانكها بفاصله نزديكي رسيده بودند و ساعت تقريبا 2 بعد از ظهر بود غلام رضا بستانپور با علي عيسوي آمدند بعد غلام رضا يك دراگون بطرف تانك شليك كرد . و بلافاصله افتاد روي زمين و فرياد زد واي گوشم ، صداي شليك موشك بي اندازه برايش زياد بود و پرده گوشش را پاره كرده بود بعد از چند دقيقه اي كه سرحال آمد با هم ( عيسوي ) از داخل كانال مي آمدند بطرف باغ من هم خسته و كوفته در داخل كانال نشسته بودم نميدانستم چه بكنم ، ضعف زيادي بمن دست داده بود . غلام رضا گفت ژسه را بده تا تميز كنم قمقمه اش را گرفتم آمدم اول جاده و آب كردم . موقع برگشتن برادران زيادي از من طلب آب كردند و من هم به آنها قمقمه آب را ميدادم آنها فقط گلوي خود را خيس ميكردند ايثار و گذشت بحد اعلاي خود رسيده بود . در نزديكي باغ برادري چند دانه خرما در جيبش بود آنرا بين بچه ها تقسيم كرد بعد جلوتر آمدم غلامرضا را نديدم حميد خسروي در سنگر بود آب را به او دادم بعد گرفتم و روانه باغ شدم . يك توپ به خاكريز خورد بعد ديدم كه عبدالرضا آهنكوب دارد در خاك و خون ميغلتد او را بغل كردم آوردم عقب و آب را به سروصورتش پاشيدم بعد كريم ملك زاده كه از بچه هاي كازرون بود او را به شهر انتقال داد . بعد از آن جلوتررفتم

 

برادري را ديدم كه در ميان خارها افتاده و نفس هاي آخر را ميكشد . خون زيادي از او رفته بود . از اين كه نميتوانستم به او كمك كنم رنج ميبردم و در اين موقع كه تقريبا ساعت 5/4 بود چند نفري بيشتر نبوديم كه مانده بوديم و مقابله ميكرديم . از شدت گرسنگي ديگر راه رفتن برايم مشكل بود بي خودبه زمين ميخوردم آمدم پيش حميد خسروي پيروان هم در سنگر بود حميد گفت من زياد گرسنه هستم پشت سر ما داخل باغ سبزي كاشته بودند ، آمدم و مقداري از آنرا براي بچه ها آوردم . در كنار سنگر حميد دو نفر ديگر از تهران بودند ، همه رفته بودند بعد از آن كه مقداري از سبزي ها را به حميد دادم گفتم كه من به خاكريز بغل ميروم ، چون تانكها در آن مسير نزديكتر بودند هر چه به حميد گفتم نيامد بعد حميد گفت دنبال من نيائيد من شهيد ميشوم و گفت من دو تانك ميزنم و بعد شهيد ميشوم در همين موقع نفرات پياده دشمن را ديدم كه با عجله هرچه تمامتر بطرف ما مي آيند ، آنها حدود 5 نفر بودند بعد پشت خاكريز كوتاهي كمين كردند كه ما را بزنند چند رگبار بمابستند ما هم تير نداشتيم جز دو عدد نارنجك تفنگي ژسه كه پرتاب كردم درست روي سرشان و چند لحظه بعد خبري از آنها نشد آنوقت آرپي چي گندمكار كه خونش در آن ريخته بود با شال گردنم پاك كردم يك كوله پشتي موشك پيدا كردم و دو موشك با خرج عقب در آن گذاشتم و بطرف جاده حركت كردم . در ميان راه كاظم فتاحي را ديدم كه حالتي غمگين داشت ، قدمهاي سنگيني را برميداشت . قيافه ها هرگز به انسان شبيه نبود . تمام هيكلمان زير خاك شده بود . كمي كه راه آمديم ديدم يكي از برادران روي زمين افتاده و سرندارد از روي حسرت به او نگاه كردم و دو دست و پا هم آنجا بود . بعد كاظم گفت بيا غصه نخور اين احمد است كه ميگفت دوست دارم مثل حسين شهيد شوم عاقبت همين طور شد بي سر شهيد شد . كاظم ديده بود كه توپ زدند و احمد شهيد شد . كمي جلوتر رفتيم فرج عسكري را ديدم كه زخمي شده بود تانكها از نزديك رد ميشدند يك آرپي جي زدم خورد به جلو تانك تعدادي تانكها زياد بود و هر لحظه به خاكريز نزديكتر ميشدند دو سه نفر از برادران فرج را بر روي برانكارد گذاشتند و بطرف شهر آمدند ، در راه صمد نحاسي را ديدم كه مدام گريه ميكرد ، احمد پسر خاله اش بود كه شهيد شده بود بي آنكه بدانم كجا ميروم دنبال بقيه براه افتادم . كاظم هم همراه من بود ، زياد تشنه بودم در ميان راه مغازه اي باز بود نميد انم چه فكري ميكرد چند نفر بوديم تقاضاي آب كرديم اول نداد بعد با منت مقدار آبي به بچه ها داد . راه را ادامه داديم ، تا شهر خيابانها خلوت بود فقط هر كه ميديديم آواره اي بود مثل خودم ، از روي پل گذشتم داخل ژاندارمري آنجا تعداد زيادي از بچه ها جمع بودند چند افسرو درجه دار با پرروئي زياد روي صندلي تكيه داده بودند هوا نزديكي غروب بود بچه ها تماما تشنه بودند . آب رودخانه زياد گلي بود از آنها طلب آب كرديم بما گفتند كه ما از اهواز آب مي آوريم . يك ظرف پلاستيكي نيمه بود كه هر كدام كمتر از نصف ليوان آب خوردند

 

از اين كه چرا به كمك مانمی کنند.

 

يكي دو نفر اعتراض كردند و يك تهراني ضامن نارنجك را كشيده دادميزد نامردها شماها را ميكشم و بعدهم ژاندارمري را ترك كرديم و هر چند نفري داخل يكي از خانه ها رفتيم هوا داشت غروب ميكرد نميدانستيم كجا بروم بچه ها از شهادت احمد داودي ، اكبر پيرويان ، اصغر گندمكار و ديگر شهدا حرف ميزدند بعد يكي آمد و گفت خسروي هم شهيد شده . تصميم گرفتم با نصرالله سبزي و عليرضا عيسوي و كاظم فتاحي و نوراله داودي ، عباس فضل پور و صمد نحاسي به يكي از خانه ها برويم تا فردا صبح ة راه افتاديم بعد از طي مسافتي كوتاه در يكي از خانه هاي ابو جلال شمالي واقع در غرب سوسنگرد پشت رودخانه مستقر شديم . تمام خانه ها خالي بود دو سه نفري را ديدم كه مظلومانه زير يك پل كوچك زندگي ميكردند بعد از اين كه وارد خانه شديم بدون سروصدا رفتيم داخل يك اطاق و از بشكه آب وسط حياط كمي بردم داخل تا رفع تشنگي كنند .

 

هر كدام از بچه ها يك اسلحه داشتند آنهم زياد كثيف بود در اولين فرصت اسلحه ها را تميز كرديم و با روغن خوراكي آنرا چرب كرديم . بعد مقداري آرد خمير كردم و روي اجاقي كه در اطاق بود نان پختم ، هر چه گشتم نمك پيدا نكردم ، هر طور شده بود نان درست شده را خورديم ، بي اندازه خوشمزه بود چرا كه بعد از دو روز گرسنگي معلوم بود انسان چه اشتهائي دارد . هوا داشت تاريك ميشد . نميدانستم كه در اين قسمت عراقي ها نفوذ كرده بودند يا نه ؟ ظرف آبي براي بچه ها آوردم گذاشتم پشت در اطاق . نماز خواندم بعد هر كدام اسلحه اش را كنار خودش گذاشت و دارزكشيد بچه ها از شدت خستگي خوابشان برد ولي من هركاري ميكردم خوابم نميبرد نماز شب خواندم بعد در نزديكي هاي اذان صبح بچه ها را بيدار كردم . نماز كه خوانده شد نميدانستيم چه بكنيم ، هدفي جز جنگيدن نداشتيم ولي چطور ؟

 

اول صبح با عباس فضل پور آمديم يك سري شناسائي كنيم تا موقعيت خودمان را بهتر درك كنيم . مقداري راه كه آمديم متوجه شديم كه از دو طرف بما تيراندازي ميشود ، فورا برگشتيم . بعد با عليرضا عيسوي هر كدام نارنجكي برداشتيم و با ز جهت شناسايي از خانه بيرون آمديم يك سگ با ما زياد آشنا شده بود و مرتب هركجا ميرفتيم ما را دنبال ميكرد بفكر اين افتاديم كه برويم داخل جنگل و بعد كه در جنگل مستقر شديم يكي بعنوان رابط وضعيت را اعلام كند ، وسائل را برداشتيم و از كوچه هاي مخروبه بدنبال هم راه افتاديم ما نميدانستيم كه نيروهاي عراق از طرف بستان و الله اكبر هم بطرف سوسنگرد پيش روي ميكردند . من جلو بودم و مقداري كه ميرفتم با اشاره به ديگران ميگفتم كه بيايند وقتي به دشت صاف رسيديم در نزديكي هاي جنگل يكمرتبه ما را به رگبار بستند در كناره جنگل يك كانال عبور آب وجود داشت كه خشك شده بود فورا رفتيم داخل كانال ، بعد از چند لحظه اي متوجه نيروهاي عراقي در قسمت غربي سوسنگرد شديم . به بچه ها گفتم شهر در محاصره كامل عراقي هاست و مابايد هر طور شده به داخل شهر برويم تا از ورود آنها به داخل شهر جلوگيري كنيم و اگر اينجا بمانيم با توجه به اينكه مهمات نداريم امكان نابودي همه هست بچه ها قبول كردند موقع برگشتن ديدم يك ماشين سيمرغ كنار جنگل در طرف راست پارك شده ، خودم تنها با احتياط جلو رفتم كسي آنجا نبود داخل ماشين نگاه كردم ، سه عدد هنداونه آنجا بود ، هندوانه ها را برداشتم و زود آمدم پيش بچه ها و با سرعت هرچه تمامتر به طرف شهر برگشتيم . در راه برگشتن هم باز ما را هدف گرفتند كه هيچ كدام آسيبي نديديم آمديم داخل خانه اي كه بوديم با هم هنداونه ها را خورديم بعد دو مرتبه با عليرضا عيسوي دو نفري به طرف داخل شهر آمديم . ما طرف ديگر رودخانه بوديم و ميبايستي از روي پل عبور كنيم .

 

اين پل موقعيت مهمي داشت هركس روي پل ميرفت بلاشك زده مي شد هر طوري بود زير آتش برادرانيكه آنطرف پل بودند ما توانستيم خودمان را به طرف ديگر برسانيم . بعد ديدم كه در طرف راست پل محمدكريم علي پور و دو سه نفر ديگر از برادران ديگر بودند طرف چپ هم حسن صادق زاده و يك روحاني كه در هويزه با هم بوديم بچه ها گفتند ما نيزولازم داريم فورا زير آتش دو طرف پل ما رپيچ بطرف ديگر رودخانه رفتيم و از آنجا به خانه بچه ها را زود آماده كرديم و راه افتاديم از حاشيه كناري رودخانه آمديم تا رسيديم به نزديك پل به آنها گوشزدذ كردم كه بايستي هر چه سريعتر از پل گذشت و گرنه زده ميشويم روبروي پل تانك عراقي مستقر بود و با كاليبر 50 پل را هدف داشت . بهرحال در يك چشم بهم زدن با آخرين قدرت و تواني كه داشتيم به اين طرف آمديم ولي كاظم فتاحي به دستش تيرخورد كه بعدا رفت و پانسمان شد من وو نحاسي و سبزي در طرف راست پل سنگر گرفتيم و عباس و نورالله و داودي عيسوي و كاظم هم در سنگر سمت چپ چند تيربار ژ3 داشتيم همه خراب بودند تمام تفنگهاي ژ3 هم خراب بودند مهمات آرپي جي هم كم بود .

 

اول صبح قبل از اينكه ما برسيم تانك تا نزديكي پل آمده بود و دور زده بود . بعد از مدتي تشنه شدم وقتي كه مي خواستم از خانه بيرون بيائيم ظرف آبي با خود آورديم ولي سرپل جا گذاشتيم يك پيرمرد مدام اطراف سنگرما و سنگر طرف چپ پل ميگشت خيلي نترس بود رفت و از ساختمان بغل خيابان آب آورد . بعد معلوم شد كه اينجا ساختمان آب سوسنگر است بياد آوردم ديروز عصر كه افراد ژاندارمري بما ميگفتند ما از اهواز آب مياوريم . آبها هنوز پاك و قابل خوردن بود تمام مدت روز شدت آتش بحدي بود كه نميتوانستيم يك قدم از سنگر بيرون بيائيم . نزديكي هاي عصر يك ماشين جيپ بود كه با وضع خاصي زير آتش ما به آنطرف پل ميرفت و زخمي ها را مياورد . چندين بار اين كار تكرار كرد . بعد يكبار از آنطرف پل بدون حبر دادن از درب ژاندارمري بيرون آمد در اول پل با گلوله تانكي او را زدند . شدت انفجار بحدي بود كه ماشين جيپ يك دور كامل زد و راننده اش هم بيرون افتاد و بعد چراغ ماشين روشن بود و اگر كمي هوا تاريك ميشد نور ميداد ، بحالت سينه خيز از روي پل رفتم تا نزديك ماشين بعد با سرنيزه زدم و شيشه چراغ جلو را شكستم و برگشتم در اين مدت از غذا خبري نبود زياد گزسنه شده بوديم مقداري نان خرد شده در كف سنگر ريخته بود آنرا جمع كردم زياد گلي شده بود بعد ازاينكه آنرا تميز كردم كمي آب به آن زدم و با عليرضا عيسوي خورديم بعضي اوقات كنسرو لوبيا پيدا ميشد . البته مغازه ها و خانه ها پر از غذا و وسايل بود ليكن از شدت آتش توپها و خمسه خمسه كسي موفق به اين كار نميشد در حدود ساعت 11 بود كه تعداد 16 اسير آوردند فرمانده آنها هم يك سرگرد بود كه دستگير شده بود اسرا را در يكي از خانه ها نزديك مسجد نگهداري ميكردند در اين يكروزو نيم از هيچ كدام بچه ها خبري نداشتم جز تعداد چند نفري كه مسئول اسرا بودند . از غلامرضا بستانپور هم خبري نداشتم ، فكر ميكردم شهيد شده هنوز صمد نحاسي و نصرالله سبزي در سنگر من بودند ولي اغلب اوقات ساكت و خاموش بودند . تيربارها هيچكدام بدرد نميخورد بعد عليرضا دو سه عدد از آنها را با آب تميز كرد چند تا از آنهاهم زير خاك پنهان كرديم . عراقيها مرتبا پل را نشانه ميرفتند و با خمپاره قصد داشتند پل را از بين ببرند هنوز ماشين با دو جسد شهيد روي پل گذاشته بود كسي جرئت نميكرد كه ماشين را از جا بكند و حركت دهد و حساسترين نقطه جنگي سوسنگرد همين پل بود . در سنگر كنار پل هم نماز ميخوانديم هم توالت بود ، هم خوابگاه . ژندارمري بعكس خالي شده بود تمام سلاحهاي آن توسط عراقيها به يغما رفت افراد آن هم فرار كردند . آنها در لباس عربي رفتند كه بعدها در پاكسازي بعنوان ستون پنجم گرفته ميشدند . آنشب در ژاندارمري به يك زن عرب تجاور شده بود هنوز آن طرف رودخانه زير پل كوچكي كه كانال آب بود ولي خشك شده بود دومرد پيرو يك زن سالخورده زندگي ميكردند آنها مرتب ميخواستند به اين طرف بيايند ولي ميترسيدند در نزديكي غروب بود كه با نارنجك تفنگي آمبولانس آنها را زدم دود غليظي به آسمان بلند شد بچه هاروحيه تازه اي پيدا كردند ما جمعا در سنگر 5 نفر بوديم . من و عليرضا عيسوي و صمد نحاسي و نصرالله سبزي و يك نفر از تهران .

 

شب شد و با همان وضع خراب سنگر نماز خواندم ما در عمليات محاصره سوسنگرد يك دانه خرما را 5 قسمت كرديم ، كلا شب تا صبح بيدار بوديم . خوابيدن معني نميداد كسي هم خوابش نميگرفت . هوا تا اندازه اي سرد بود من هم لباس گرمي نداشتم پليورم در حمله جا گذاشته بودم شدت تيراندازي از دو طرف زياد بود و زوزه تيرها براي ما عادي شده بود در خيابان روبروي پل كمتر كسي بود كه عبور كند . اين خيابان ، خيابان اصلي شهر بود و تيرهاي مسلسلها مستقيما مسير خيابان را طي مي كردند .

 

سرتاسر خيابان سنگر بندي بود . ابتداي جاده هاي ورود به شهر را مين گذاري كرده بوديم و يا عموما تله انفجاري گذاشته بوديم . وقتي هوا روشن شد با دوربين داخل ژاندارمري را نگاه كردم چندين ماشين ديده مي شد . وسائل دفاعي ما جز تعداد معدودي موشك آرپي جي و چند نارنجك تفنگي بيش نبود . زمين ژاندارمري هم گلي بود و باعث مي شد كه نارنجك ها منفجر نشوند . وقتي كه آفتاب سطح زمين را پوشانده بود من با گروهي زير آتش سمت چپ از روي پل گذشتيم و بعد به سمت راست از طرف ابوجلال شمالي درداخل پيچ و خم هاي كوچه ها به پيش روي ادامه داديم .

 

نا امني بسيار زيادي حاكم بود . وجود ستون پنجم خطرناك تر از همه تا مسير كوچه اي را مي خواستيم طي كنيم وقت زيادي صرف ميشد . تانكهاي عراقي در قسمت جنگل زياد ديده مي شدند . بطرف جاده حركت كرديم يك تانك مستقيما بدون سنگر در خيابان مستقر بود . تير بار كاليبر 50 (دوشكا) مرتب كار مي كرد . كمتر كسي بود كه بتواند تانك را بزند . ميدان ديد تانك زياد وسيع بود و نفرات آن بخوبي ديده ميشدند . يكي از بچه ها سرپرستي را بعهده گرفته بود . اعلام كرد چه كسي تانك را ميزند ؟ همه خاموش شدند . مثل اينكه كسي جرئت نمي كرد من و محمد كريم عليپور حاضر شديم كه برويم و تانك را بزنيم . آرپي جي من دوربين داشت . در سنگر با عليرضا عيسوي آنرا هم محور كرده بودم ولي فكر نمي كردم كه زياد دقيق نيست . بهر حال آماده شديم ، من يك موشك را به اسلحه سوار كردم و عليپور هم يك موشك برداشت ، براه افتاديم . مستقيما مي بايستي از روبروي تانكاز كنار جاده جلو برويم . از داخل جوي كنار خيابان براه افتاديم زير لب خدا خدا مي كردم ، دوربين روي آرپي جي سوار بود عليپور هم با قدمهاي سريع پشت سر من جلو مي آمد به فاصله تقريبا 200 متري تانك رسيديم . دود زياد حاصل از سوختن چوب برق فضا را گرفته بود . بعد پشت تپه اي كوچك از شن كه براي ساختن خانه شخصي ريخته بودند با هم نشستيم . يك ياحسين گفتم بعد آرپي جي را روي دوشم گذاشتم . در دوربين نگاه كردم تانك را به فاصله زيادي نزديك آورد كمي بدنم لرزيد البته از سستي ايمانم بود راننده آن از داخل دهليز تانك بيرون آمد و ايستاد كنار تانك .مثل اينكه داشت مناظر شهر را ديدن مي كرد تير بارچي هم مدام رگبار مي زد . بعد آرپي جي را شليك كردم بلافاصله سرم را بالاآوردم تا ببينم چه مي شود ولي متاسفانه موشك از زير تانك رد شد . عرق سردي بدنم را فرا گرفت . احساس ضعف كردم بي حد عصباني شدم نمي دانستم چكار بكنم بر اعصابم مسلط نبودم .در حياط يك خانه ديگر پريدم تپه اي از كاه جلويم بود نمي دانم چطور از كاه بالا رفتم .

 

حواسم از عليپور پرت شده بود نمي دانستم او همراه من است يا نه ؟ از آنچه در اطرافم مي گذشت خبر نداشتم . از كاه كه بالا رفتم رسيدم پشت بام و از آنجا خودم را به داخل يك كوچه پرت كردم فكر نمي كردم كه چه ميشود بعد از لحظه اي خودم را روي زمين ديدم ، مثل اينكه همه اينها در خواب صورت گرفته بود . تمام بدنم زير عرق شده بود نفس عميقي كشيدم . بعد متوجه شدم چند نفر از برادران پشت يك ديوار نشسته اند و تصميم مي گيرند كه چكار كنند . خاكستر بلند شد . تمام محوطه ديوار از شدت حرارت قرمز شده بود نفهميدم چه شد بعد از چند لحظه جلو رفتم ، بله گلوله توپ به ديواري خورده بود كه برادران پشت آن نشسته بودند . بعضي از آنها پودر شده بودند بعضي ها هم از سوز دل ناله مي كردند . الله اكبر . لااله الاالله فورا زخمي ها را به دوش كشيدم ، و به طرف شهر آمديم علي پور هم ديدم كه يكنفر زخمي را بدوش ميكشد تا نزديكي رودخانه هر كدام خسته ميشديم ديگري كمك ميكرد . وقتي به كنار رودخانه رسيديم همان پيرمرد و پيرزن آبگوشت پخته بودند كه كه با بچه ها كمي خورديم و بعد هم به كنار پل آمديم تا با آتش خودي از پل عبور كنيم . شدت آتش تيربارهاي دشمن خيلي زياد بود و بطور مدام شهر را ميزد . براي چند دقيقه اي كنار پل مانديم و بصورت 3 نفري از پل عبور كرديم . هنوز ماشين جيپ كه زده شده بود روي پل بود و جسد يكي از برادران هم عقب آن گذاشته بود . راننده هم بفاصله چند متري از جيپ روي زمين افتاده بود كه ما براي رفت و برگشت مجبور ميشديم بعضي اوقات پا روي جسدش بگذاريم و رد بشويم بعد از اينكه بطرف نيروهاي خودي در شهر وارد شدم ، مستقيما رفتم به مسجد شهر كه در نزديكي پل قرار داشت مسجد پر از زخمي بود همه زخمي ها بدون پوشش گرم در صحن و حياط خوابيده بودند يك پزشك بيشتر نبود ، بعضي از زخمي ها بعد از لحظاتي شهيد ميشدند . تمام شيشه ها درب صحن شكسته بود چند بار كه خمپاره به مسجد خورده بود براي بار دوم زخمي مي شدند در مسجد سري به فرج عسكري زدم ، فكر نمي كردم كه اين خود فرج باشد وقتي زخمي شده بود او را ديده بودم وضعش خيلي بد بود ولي حالا خوب شده بود .

 

بعد رفتيم پيش عبدالرضا آهنكوب نژاد كه از اهواز بود او هم زياد زخم داشت در اثر كمبود دارو زخمش چرك كرده بود . بعد يك كنسرو لوبيا آوردم و با بچه ها خورديم ، كم كم از وضع موجود خسته شده بودم چند هواپيما در آسمان ديدم ، گفتند فانتوم هاي خودي است ولي نه ، آنها ميگ بودند و قصد بمباران داشتند . در اين مدت به چشمهاي خودم اين خيابانها را ديدم كه چطور بعد از 3 روز جنگ و خونريزي هنوز كسي بكمك ما نيامده ، هنوز شهر در محاصره است . امام فرياد ميزد برويد سوسنگرد را آزاد كنيد ولي بني صدر نامرد ميگفت هيچ خبري نيست از همان موقع بني صدر را شناختم . در اين سه روز هميشه موقع غروب دلم گرفته مي شد و بياد غروبي كه عقب نشيني ميكرديم و شهر در محاصره عراق ميرفت افتادم . آنروز هم غمگين در سنگر نشسته بودم دو سه نفري از بچه هاي تهران بكمك ما آمده بودند . نصراله سبزي و صمد نحاسي هم نشسته بودند عليرضا عيسوي نبود . صمد نحاسي مرتب از احمد ياد ميكرد از چگونگي زيستن و مردن او ، از اين كه چگونه در كنارش سر از بدن احمد جدا شده . زياد گريه مي كرد و قسم ميخورد كه كازرون نيايد . نصراله سبزي هم ساكت بود و كمتر حرف ميزد ، مدتي در لبنان جنگيده بود در عمليات روز اول تيري از كنار گوشش كمانه كرده بود و ميگفت اميدوارم كه از تير دوم شهيد بشوم . از شغل سابقش سئوال كردم جواب نداد فقط گفت علي ايماني با تو چكاره است فهميدم صافكاري دارد چون علي ايماني ( پسر عمو) در صافكاري بود . در نزديكي هاي مغرب سري به بچه ها زدم و برگشتم به سنگر كه شب تا صبح بيدار بودم . هوا داشت روشن ميشد هنوز بعد از سه روز ، جنگ ادامه داشت . بوي آتش و خون همه جا را فرا گرفته بود . سطح آسمان و زمين از خمپاره هاي منور روشن شده بود . ديگر گوشهايم صداها را نمي شنيد و سوت خمپاره ها را اصلا متوجه نمي شدم بدنم ميلرزيد و قلبم به تپش افتاده بود عقده گلويم را گرفته بود ، دلم ميخواست گريه كنم ولي رويم نمي شد . ديگر از رفع سنگرو يكنواخت بودن كار داشتم خسته مي شدم ، از اين كه چرا كسي به كمك ما نمي آمد رنج ميبردم . وقتي كه هوا روشن شد يك گروه 9 نفري مي خواستند از پل عبور كنند كه خمپاره اي بر روي پل افتاد ، دو سه نفري از آنها در رودخانه افتادند يكي از آنها دستش قطع شد و چند نفر ديگر هم شهيد شدند يكي از آنهائي كه در رودخانه افتاده بود تقاضاي كمك مي كرد حسن صادق زاده رفت تا به او كمك كند ولي موج آب او را هم با خود برد . عليپور هم رفت و تفنگ بگل نشسته آن برادري كه دستش قطع شده بود را آورد . بعد از نماز با نصراله سبزي و صمد نحاسي كمي از روزگار صحبت كرديم ، از اين كه در آينده چه مي شود و سرگذشت ما را به كجا ها ميكشاند ؟ بخرد فرمانده سپاه آمده بود و صحبت از اين بود كه ما را به كازرون ببرند ولي من اين قرار را نداشتم كه به كازرون بروم . نگاه حسرت آميز سبزي و نحاسي حاكي از آن بود كه برادرما را حلال كن شايد ما شهيد شويم . هر لحظه بياد غلامرضا بستانپور و بقيه رفقا مي افتادم و هيچ اطلاعي از آنان نداشتم و اين بيش از هر چيز ديگر مرا رنج مي داد . غلامرضا تنها كسي بود كه بيش از ديگر برادران او را دوست ميداشتم . درحدود ساعت 5/6 صبح بود از طرف مسجد اعلام كردند . آرپي زن برود آمدم مسجد كيسه خروج بگيرم كه در حياط مسجد بخرد را ديدم بعد از سلام و احوالپرسي گريه ام گرفت . هر لحظه بياد جسد احمد و شهادت اكبرو خسروي مي آمدم بعد از اطاق كنار آبدار خانه كيسه گرفتم و از مسجد آمدم بيرون ، بين راه اسكندري را ديدم ، گفت كمك ميخواهي ؟ گفتم بله بيا بعد كوله را به پشت او بستم و از داخل سنگر آرپي چي را برداشتم يك موشك به آن بستم و با خودم آوردم . آماده حركت از روي پل شديم ، زيرا آتش سمت چپ با سرعت خودمان را به آنطرف پل رسانديم و خميده از كانال ميان درختان پياده رو در بغل ژاندارمري به جلو رفتيم . در همين لحظات بود كه اسكندري گفت نصراله اين غلامرضا است ولي در همين موقع انفجار توپي همراه با دودخاكستر توجه مرا بخود جلب كرد . همه جا تاريك شد ديگر چيزي را نميديدم ، از بوي باروت داشتم نفس ميزدم . براي لحظه اي گوشم كر شده بود . بعد از صاف شدن هوا برادري را ديدم كه دست راستش قطع شده و تفنگ را به دست چپ گرفته و فرياد ميزند الله اكبر برويد جلو ميرويم كربلا برادر ديگري دست چپش قطع شده بود كه تنها قسمتي از آستين لباس آنرا نگه داشته بود ، بعد دكمه آستين را باز كرد و دست خود را بر زمين انداخت ميگفت من ميخواهم به جلو بيايم و حاضر نمي شد به مسجد برود و پانسمان كند . همه چيز را فراموش كرده بودم و تنها در انديشه چگونگي اين حمله بودم كه بسويش گام بر ميداشتم مسير راه را از كوچه ها گذشتم . از فيلم هاي پارتيزاني يادم مي آمد كه چگونه گروهي كوچك تعداد زيادي را اسير يا مي كشتند . تانكهاي دشمن در جنگل بودند كه با شهر فاصله اي نداشت . كوچه هاي شهر از راه ورودي مستقيما به جنگل ختم مي شد و كوچكترين حركتي دشمن را متوجه ميكرد بعدا يكي دو ساعت چند تانك و نفر بر زديم ولي هر تيري كه از طرف ما بطرفشان شليك ميشده برابر توپ و موشك ميزدند . ساعت 5/10 بود برگشتيم . سوسنگرد از محاصره عراقي ها بيرون آمده بود . وقتي از پل گذشتيم و آمدم كنار سنگر وضع را طوري ديگري ديدم انگار همه چيز عوض شده بود . سنگرهاي كنار خيابان خراب شده بودند و شاخه هاي درختان تمام خردشده بودند و كف خيابان ريخته بودند و منظره عجيبي داشت . غمناك شده بود ، از يكي دو نفر كه رد مي شدند جريان را پرسيدم جواب ندادند . اطراف مسجد خلوت بود كسي ديده نمي شد مسجد از زخمي ها خالي شده بود ، آنها را به اهواز برده بودند . روبروي مسجد ، حسن صادق زاده را ديدم كه مرتب اينورو آنور ميریرفت

 

.. بني احمدي هم داشت دنبال بنزين مي گشت تا ماشين نيساني كه آنجا بود روشن كند . از صادق زاده پرسيدم گفت بخرد و چند نفر ديگر زخمي شده اند ولي اينطور نبود . من به دلم اثر كرده بود كه بعضي ها شهيد مي شوند درك كرده بودم كه سبزي و بستانپور و نحاسي شهيد مي شوند . با آرپي چي و كوله پشتي سوار شديم . آمدم اهواز با احمدي . روبروي بيمارستان رازي ترمز كرد . بچه ها ناهار خوردند . مثل اينكه آمده بودم در دنيايي ديگر . بعد آمديم بيمارستان هتل نادري . مي خواستم وارد شوم نگذاشتند . بعد آمديم داخل يك مدرسه بعضي از برادران را آنجا ديدم و ديگر برايم مشخص شده بود كه غلامرضا شهيد شده

 

شهدا : حميدي ، سبزي و بستانپور بودند و تعدادي هم زخمي شده بودند .

 

در مدرسه صحبت از كازرون بود قرار شد همه بروند و بعد برگردند و منهم مصمم شدم كه تا آخرين قطره خونم راه برادر شهيدم را ادامه بدهم . در مدرسه متوجه شدم كه غلامرضا با 11 نفر ديگر از برادران ، سه روز محاصره سوسنگرد در محاصره عراقي ها بودند و غلامرضا مرتب مي گفته من تاسوعا شهيد مي شوم و اين شهادت آغازي بود بر پايان .

 

بعد از تحويل و تحول سلاحها ، به كازرون آمديم ، شب عاشورا 28/8/59 . در اين مدت كه در كازرون بودم علاقه ام به عليرضا عيسوي زياد شده بود و با سعيد پرويزي آشنا شدم كه در ظرف چند روز با هم زياد صميمي شديم و تا سفر بعدي ما سه برادر شديم كه همديگر را برادرانه دوست داشتيم .

 

[بازگشت]