پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

شخصيت ها / علمای شیعه / سلمان فارسی / متن / زندگينامه / جاودان مردی از کازرون

اشاره : حجه الاسلام و المسلمين احمد صادقی اردستانی از جمله نویسندگان گران قدر حوزه دین پژوهی است که اولین کتابش را با عنوان "سلمان فارسی" در سن 24 سالگی و در سال های اواخر دهه چهل به رشته ی تحریر درآورده است. وی در چاپ اول کتاب در تبیین زادگاه سلمان به روایت شهر جی اصفهان استناد نموده و سلمان را متولد آنجا می داند وی همچنین سفری تبلیغی به کازرون نیز داشته است. صادقی اردستانی بعدها به کازرونی بودن سلمان فارسی معتقد شده و در چاپ های بعد، کتابش را اصلاح می کند . کازرون نما به همین منظور بریده ای 10 صفحه ای از چاپ سوم این کتاب را در اختیار شما خوانندگان گرامی قرار می دهد .

مهد پرورش سلمان

ساليان دراز سپري مي‌گشت ، خورشيد فروزان بعادت هميشگي بسطح زمين نور مي‌پاشد و گاهي چهره مي‌پوشيد و جهان را تاريکي و دهشت مي‌گرفت ! بازرگان ، به تجارت و سوداگري خويش مشغول بود ، برزگر همه صبح بسوي دشت و صحرا قدم بر مي‌گذاشت و بالاخره همه کس به دنبال کار و حرفه‌ي خويش در تلاش و کوشش بود . در ميان اين غوغاي زندگي و فراز و نشيب سرسام آور اجتماع در «کازرون» که جزء استان فارس بود خانواده‌ي آبرومندي از فرزندان منوچهر پادشاه ايران زندگي مي‌کرد ، نام بزرگ و رئيس اين خانواده « بدخشان » بود . همان مردي که او را به رياست کيش آتش پرستي برگزيده بودند ! خانواده بدخشان مردمي ثروتمند و شريف بودند و شخصيت اجتماعي را از نياکان خود به ارث مي‌بردند .

 

اين خانواده ، نوجوان آراسته‌اي را در دل خود مي‌پروراند که تازه قدم به آستانه‌ي بلوغ نهاده بود . اين جوان نامش «روزبه» و از همان روزها آثار مجد و بزرگواري در چهره‌اش به خوبي مشاهده مي‌شد ، و اگر قيافه شناسي بود خط طلائي نبوغ و سعادت را در سيماي ملکوتيش آشکارا مشاهده مي‌کرد !

 

وي نمونه‌ي کاملي از معنويت و اخلاق و متانت و پاکي و خلاصه ، جواني بود که کشوري انتظار داشت که روزي به وجودش افتخار کند و احياناً هر کس آرزو داشت او را به خود منسوب گرداند ! پاکي و نجابت «روزبه» زبانزد همه بود و او را با اخلاق و فضيلت مي‌ستودند .

 

بدخشان مزرعه‌اي داشت که در آنجا کارگران زيادي را به زراعت گماشته بود و روزي يکبار به آنجا سرکشي مي‌کرد ، روزبه به شدت مورد علاقه‌ي پدر و مادر و ساير بستگان قرار داشت و براي اينکه فرزند عزيزشان با آسايش و راحتي زندگي کند او را هميشه در خانه نگهداري مي‌کردند تا از هر گونه زحمت و مشقت در امان باشد .

 

بدخشان تصميم داشت از همان اوان جواني عقيده آتش پرستي را به فرزندش بياموزد تا بدين وسيله سنت و شيوه دودمان خويش را حفظ کرده باشد !

 

بدين منظور هر گاه وقت مناسبي مي‌يافت راه و رسم آيين خويش را به روزبه تعليم مي‌داد ! اما روزبه وقتي به طور دقيق پيرامون اين کيش مي‌انديشيد نمي‌توانست به خود حق بدهد که اين مرام موافق با منطق و عقل انسان است !

وه !‌انسان نقطه‌ي توجهش را آتش قرار دهد و صبح و شام در برابر آن کرنش کند‌! چه انديشه‌اي سست و چه فکري مسخره آميز و چه حرفي بچه‌گانه ! نه ، چنين خطائي سزاوار نيست ! انسان عقل دارد ؛ انسان از همه‌ي موجودات برتر و گل سرسبد مخلوقات است . آنوقت در برابر آتش يک موجود بي‌ثبات سجده کند؟! نه، اين ذلت از ساحت مقدس انسان .

 

پروازي در عالم

«روزبه» هرگاه جاي خلوتي مي‌يافت به انديشه مي‌پرداخت خصوصاً وقتي شب ، پرده سياه خود را روي زمين پهن مي‌کرد ،‌بقضاي پهناور بالاي سر مي‌نگريست و در چهره‌ي ستارگاني که به صفحه‌ي آسمان‌،‌گوئي ميخکوب شده بودند و به هم چشمک مي‌زدند دقيق مي‌شد .

 

اين اختران فروزان ، رفت و آمد شب و روز ، گردش فصلهاي چهارگانه ، کوههاي بلند و سلسله‌وار ،‌اقيانوسهاي پرتلاطم و مواج ،‌گياهان سودمند و فراوان ،‌مرغان قشنگ و نغمه سرا ، پروانه‌هاي زيبا و نرم اندام که با بالهاي لطيف خود صورت گلها را لمس کرده و گردگيري مي‌کنند ، و بالاخره اين جهان وسيع و اسرارآميز ،‌که فکر بشر را واله و حيران خويش ساخته است ! همه زبان گويائي دارند که اين عالم را آفريدگاري حکيم و دانا به وجود آورده است .

 

نه ،‌سزاوار نيست اين همه دليل و نشانه‌ها را ناديده گرفته و چشم و گوش بسته به دامن آتشي ناپايدار که تازه خود به نگهبان احتياج دارد و سرانجام به خاموشي ميگرايد چنگ زده و در مقابلش به عبادت و نيايش برخيزم !

 

اينها انديشه‌هائي بود که در ذهن روزبه اثر فوق العاده عميقي گذاشت و او را وادار کرد تا به جستجوي عقيده صحيحي بپردازد ، تا جائيکه قلباً از عقايد و کردار پدر و مادر و اجدادش متنفر شد و رفتار آنها را به باد انتقاد و احياناً مسخره گرفت !

 

اين اراده که در قلب «روزبه» جوانه زده بود کم کم رشد نمود و محصولش اين شد که :

يکوقت احساس کرد نيروي مرموزي در درونش به وجود آمده و هر چه يک روز مي‌گذرد ، جوشش و غوغاي بيشتر بپا مي‌کند و هر لجظه او را مضطرب و نگران مي‌سازد !

 

سينه‌اش تنگ شده و قدرت ناديده‌اي مثل جادو سراسر وجودش را تسخير کرده ، و از فراق معشوق گمشده و ناشناخته‌اي ملول بود و رنج مي‌برد . در اندرون من خسته دل ندانم چيست ؟! که من خموشم و او در خروش و در غوغاست!!

 

ناقوس کليسا

همانطور که خوانديم «بدخشان» خيلي به فرزندش محبت مي‌ورزيد ،از اين رو پيوسته او را در خانه نگه مي‌داشت تا مبادا به او گزندي رسد !

 

در صورتيکه اين کار بدخشان احساسي نبود و اگر «روزبه» در خانه مي‌ماند و با اجتماع و مردم سروکار پيدا نمي‌کرد و بي‌ربط با ديگران بار مي‌آمد !

 

بدخشان اين کار را براي خود لغزشي تلقي کرد و يکي از روزهائيکه خودش در منزل سرگرم رسيدگي کارگراني بود که عمارت مي‌ساختند ‌، روزبه را به منظور سرکشي دهقانان به مزرعه‌ي خويش که در کنار ده قرار داشت فرستاد .

 

«روزبه» نيز خود از اين ماموريت خيلي شادمان بود ، خانه را ترک گفت و راه مزرعه را پيش گرفت ،‌راه چند کيلومتري و باريک و بياباني را طي مي‌کرد ،‌اما همچون مادريکه فرزند دلبندش را از دست داده باشد واله و حيران و افسرده و پريشان به راه خود ادامه مي‌داد قدمهايش بي‌اختيار در حرکت بود اما انديشه‌اش در دنياي وسيع و دوردستي سير مي‌کرد ، همانطور که غرق در امواج متراکم افکار بود ناگهان صدائي بگوشش رسيد و رشته‌ي افکارش را گسيخت ،‌اين صداي ناقوس کليسائي بود که در آن نزديکي محل عبادت و اجتماع مسيحيان بود ،‌«روزبه» راه خويش را رها کرد و نزديک کليسا آمد!

 

در کليسا جملاتي را دست جمعي با صداي بلند مي‌گفتند و اين صدا در پهن بيابان انعکاس مي‌يافت . «اشهد ان لا اله الا الله ؛ و اشهد ان عيسي روح الله ؛ و اشهد ان محمداً (ص) حبيب الله »

 

اين کلام حق بود و گويندگان آن ، راهبان و زاهدان نصراني بودند که در معبد خويش گرد آمده و مراسم مذهبي را برگزار مي‌کردند !

 

«روزبه»‌با شنيدن اين کلمات منقلب شد و احساس کرد روزنه کوچکي از اميد در قلبش تابش نمود ،‌به دنبال اين انديشه وارد کليسا شد و از راهبي درخواست کرد تا او را به دستورات آن کيش آشنا کند ! راهب چند مسئله مربوط به خداشناسي براي «روزبه» بيان داشت .

 

«روزبه» به يگانگي خدا شهادت داد و به رسالت حضرت عيسي بن مريم (ع) اعتراف نمود آنوقت با اين اعتقاد مذهبي ،‌انقلاب درونيش اندکي آرام گرفت !

 

بعد تصميم گرفت پيرامون دين جديد تجسس بيشتر کند تا حقيقت آن خصوصاً جمله‌ي «اشهد ان محمداً حبيب الله » برايش کاملاً روشن گرديد . به دنبال اين تصميم اينطور سوال خويش را آغاز نمود :

 

مقصود شما از آن جمله‌ي آخر که همه با هم مي‌گفتند چيست ، گفتند گواهي مي‌دهيم که محمد (ص) حبيب خدا و پيامبري است که انبياء و سفراي الهي بر وي ختم مي‌شوند و او پيغمبر آخرالزمان است!

 

«رزوبه» با شنيدن اين سخن تکان خفيفي خورد و احساس نمود بيش از پيش قلبش با راحتي خاصي انس گرفت ، و روشني اميدوار کننده‌اي دلش را نوراني ساخت .

 

آنروز به خانه بر نگشت و شب را هم در کليسا ماند و به عبادت و انجام فرامين ديني پرداخت !

 

خانواده‌اي در آتش فراق !

بدخشان و خانواده‌اش براي فرزند ،‌سخت پريشان خاطر شدند و افرادي را به اين طرف و آن طرف براي پيدا نمودن «روزبه» گسيل داشتند ، آتش فراق در قلب بستگان و خصوصاً پدر روزبه شديداً زبانه کشيد و سراسر وجودش را اضطرابي که نشانه‌ي غم و اندوه بود فرا گرفت !

 

بدخشان خود نيز بيش از همه قطرات اشک از چهره‌اش سرازير و به دنبال گمشده محبوبش در تلاش و تکاپو بود !

 

بعدازظهر روز دوم همانطور که فاصله‌ي بين ده و مزرعه را مي‌پيمود نواي ملايمي از پشت ديوار توجهش را جلب کرد ، صاحب صداي عقب ديوار روزبه بود .

 

آري فرزند عزيز بدخشان پشت ديوار زمزمه مي‌کرد و مي‌آمد و چهره‌اش گرفته و غم آلود به نظر مي‌رسيد !

 

واي ،‌روزبه توئي ؟‌عزيزم کجائي ؟ آيا ترا بخواب مي‌بينم ؟ عزيزا از فراقت خسته و نالان و گريانم ، زسوز هجرت اي ناگرفته قلب و چشمانم . نور چشمم پرده نازکي جلو چشمانم را گرفته و درست ترا نمي‌بينم !

 

بدخشان روزبه را به آغوش کشيده ، صورتش را بوسه زد و با چند قطره اشک شوق چهره غبار آلود «روزبه» را شستشو داد . روزبه جان ، پسرم ، کجا بودي ؟‌چرا اين چند روز به خانه نيامدي ؟ ولي بدخشان آنچه را اصلاً انتظار نداشت شنيد :

 

- پدر ، من حوصله حرف زدن ندارم ! دست از من بردار ! من مضطربم ! در سينه‌ام جوشش و غوغائي بپاست ! در التهاب و انقلابم ! يک نيروي باطني مرا مجنون کرده است ...  روزبه جان چه مي‌گوئي ! از اين حرفهاي ناموزون و پراکنده منظورت چيست ؟

 

پدر جان ! من به جهان تازه و روشني قدم گذاشته‌ام ؛ از پرستش آتش و موجودات بي‌ثبات وارسته و با قلبي لبريز از شور و علاقه به آفريدگار لايزال جهان دل بستم !

من به خدائي معتقد شدم که پديد آورنده‌ي سراسر موجودات است ، حتي آتشي که شما معبود خويش مي‌دانيد !

 

بدخشان که انتظار چنين حرفهائي را نداشت با شنيدن اين سخناني که پيکره‌ي کيش مجوسيت را متلاشي مي‌ساخت مو بر بدنش راست شد !

 

بدخشان براي اينکه اين صدا را در گلوي «روزبه»‌خفه کند و فرزند را مرعوب سازد تا مبادا از اين پس لب به اينگونه سخنهاي ناستوده گشايد ! به کارگرانش فرمان داد «روزبه» را بزنند تا شايد ،‌از عقيده تازه‌اش دست بردارد !

 

سلمان فارسي – احمد صادقی اردستانی – چاپ سوم

بهمن 1354 – انتشارات خزر تهران – صص 31 – 41
 
[بازگشت]