هول نبود ... کم کم ثانیه ها را می بلعید و می گذشت. بند سیاه و چرمی اش گلوی دست را گرفته بود و از ظاهرش پیدا بود که می خواست چیزی را فریاد بزند.
«محمد حسین! چته این طور به این ساعت زل زدی؟»
احمد نگران محمد حسین شده بود.
«نگاش کن چطور می چرخه!....لامصب انگار سگ دنبالش کرده»
ساعت همچنان می گذشت و عقربه ها در حال سبقت گرفتن از هم بودند. تویوتا با تمام سرعتش پیش می رفت. ساعت سه شب عملیات شروع می شد و باید مهمات را هر چه سریع تر به خط می رساندند.
احمد رانندگی را در جبهه یاد گرفته بود. جاده های خاکی، خمپاره های سرگردان و چراغِ خاموش خوب او را ورزیده کرده بود.
«احمد!! اصلاً فکر می کردی یه روز از اینجا سر در بیاریم؟!»
احمد ماتش برده بود، اخم کرد و گفت:
«محمد حسین قرار بود که دیگه هیچ وقت از اون موقع ها حرف نزنیم!!»
«قرار بود دیگرون نفهمند... حالا هم که غیر از ما و خدا کسی اینجا نیست»
صورت احمد وا رفت. نگاهش مات، جاده را می دید و انگار همه چیز یادش می آمد. محمد حسین سرش را پایین انداخته بود و با کفشش بازی می کرد.
«احمد!! کفتر اسد رو یادت میاد؟...بنده خدا، چقدر کتکش زدیم...»
چشمان احمد آب افتاده بود و صورتش سرخ و برافروخته می زد.
«احمد خودمونیم، خیلی گناه کردیم. کاش دوچرخه بچه هه رو ازش نمی دزدیدیم. اصلاً ما اینجا چیکار می کنیم؟»
احمد گریه اش گرفته بود و تک تک خلاف های ریز و درشتی را که با محمد حسین انجام داده بودند را از ذهن می گذراند.
«احمد! یعنی خدا می بخشتمون؟....لات زنجیر کش محل...اذیت و آزار مردم....اصلاً اگه اونایی که ازشون حلالیت طلبیدیم، مسخرمون کرده باشن چی؟...ای خدا!!»
نا گهان صدای زوزه آر.پی.جی دل احمد را لرزاند...
«یا باالفضل!... داره میاد این ور.»
سرخی گلوله آر.پی.جی و سرعت وصف نشدنی آن دستان احمد را خشک کرده بود. گلوله داشت به آنها می رسید.
سرعت تویوتا بالا بود وبارش، جهنم!... ولی این جهنم برای عراقی ها بود، نه خودشان!!
احمد فرمان را محکم گرفت، از جاده خارج شد، پایش هنوز روی پدال گاز بود... در یک آن، تویوتا با آنکه زوزه می کشید سر جایش خشک شد بود. دهان باز محمد حسین گوله را تعقیب کرد. گلوله با سرعتی عجیب از جلوی دیدگانش گذشت و صد متر آن طرف تر به زمین خورد.
سنگ بزرگی گلگیر فولادی تیوتا را خم کرده بود و لاستیک ها در گل فرو می رفتند. احمد پایش را از روی پدال گاز برداشت. رنگش مثل گچ شده بود و آنچه دیده بود را اصلاً باور نمی کرد.
محمد حسین، در را باز کرد و روی رکاب تویوتا ایستاد. تویوتا تا سینه در گل فرو رفته بود و صدای خفه اگزوز از میان گل ها شنیده می شد.
«اَه پسر...! دیدی چی شد!!»
احمد اینبار بلند گریه می کرد و صدای هق هقش رنگ دیگری داشت... .
****
خط دور بود و آنها به هر نحوی باید مهمات را به خط می رساندند.
«احمد چیکار کنیم؟»
احمد دستی روی صورتش کشید . اشک هایش را پاک کرد و ریش حنائی اش را مرتب کرد.
«یالله....باید بارش رو کم کنیم»
محمد حسین پاچه هایش را بالا زد و کفش هایش را جلوی تویوتا گذاشت. ساعتی بعد تمام چهار تُن مهمات ِ بارِ تویوتا خالی شده بود و این بار نوبت ماشین بود. باد سرد، تن احمد را کِرخت می کرد و تحملش را می ربود... .
«محمد حسین! من گاز می دم، تو هم چوب زیر چرخ ها رو درست کن»
چرخ ها دیوانه وار می چرخیدند و کم کم جایی برای چوب ها باز شد. محمد حسین چوبی را کنار چرخ های عقب گذاشت و کنار رفت.
«احمد!! گاز بده»
تویوتا رقص کنان بیرون آمد و حالا فکر بار زدن چهار تُن مهمات بود که تن هر دو نفرشان را به درد می آورد.
****
حاج حسین نگران و مستأصل به جاده نگاه می کرد و مدام آیت الکرسی می خواند. فرزندان او از خودش بزرگ تر بودند. او احمد و محمد حسین را جذب جبهه کرده بود و با عشقی عجیب تربیتشان می کرد.
سالها قبل وقتی که تازه وارد حوزه شده بود او از احادیث یاد گرفته بود که باید انسان ها را ساخت و طرد هر انسان به منزله زیاد کردن لشکریان شیطان است. حاج حسین در جبهه فرمانده بود و بچه محل احمد و محمد حسین به حساب می آمد.
«احمد نگاه کن... انگاری حاج حسینه»
«راست می گی! چقدر عصبانی هم به نظر میاد!»
کمتر از یک ساعت تا حرکت گردان به سمت منطقه عملیاتی نمانده بود و هنوز هیچ کدام از نیروها تجهیز نشده بودند. تویوتا سرعتش را کم کرد و درست کنار حاج حسین ایستاد.
«معلوم هست شما کجائید؟ الآنه است که عملیات شروع بشه»
چند ساعتی بعد عملیات شروع شده بود. حاج حسین جلوی گردان بود و بچه ها را هدایت می کرد. خمپاره 120 ترکش هایش خیلی بزرگ است.صدای خمپاره همه بچه ها را سینه خیز کرده بود. حاج حسین با سینه به روی خاک افتاد. احمد نعره میزد و زندگی را بعد از حاج حسین نمی خواست. محمد حسین کلاشش را مسلح کرد و بدون اینکه حتی فکر تیر خوردن را هم بکند به سمت دشمن حمله برد. خون حاج حسین گرم بود...محمد حسین به زمین افتاد. عملیات لو رفته بود. احمد سنگر تیر بار را با آر.پی.جی هدف رفت. تیر بار قبل از خاموش شدن گلوی احمد را پاره کرد.
حاج حسین راه را روشن کرده بود... .