حدوداً ساعت 5/10صبح بود كه اصغر گندمكار فرمانده اهوازي ما به شهادت رسيد و بچههاي اهوازي او را به پشت خط منتقل كردند و اميدمان به شهيد پيرويان بود كه دائم در حركت و تلاش بود و به بچهها روحيه ميداد و خود نيز به هر وسيلهاي كه در دستش ميرسيد شليك ميكرد
حدوداً ساعت 5/10صبح بود كه اصغر گندمكار فرمانده اهوازي ما به شهادت رسيد و بچههاي اهوازي او را به پشت خط منتقل كردند و اميدمان به شهيد پيرويان بود كه دائم در حركت و تلاش بود و به بچهها روحيه ميداد و خود نيز به هر وسيلهاي كه در دستش ميرسيد شليك ميكرد تا اينكه در يكي از اين شليكها، گلولهي مستقيم تانك سينه او را شكافت و او نيز به شهادت رسيد.
شايد فاصلهاش با من 10 متر بود كه عدهاي فریاد زدند: فرمانده كازروني به شهادت رسيد، بيایيد او را ببريد.
من با توجه به علاقهاي كه به او داشتم فقط يك نگاه به جسد او كردم و برگشتم.
بچهها او را در پتو گذاشتند و چهار طرف او را گرفتند و به عقب بردند.
براي لحضهاي شوكه شدم اما دوباره به خود آمدم و مبارزه را ادامه دادم.
متن کامل این خاطرات را در بخش تاریخ کازرون (کلیک کنید) بخوانید.