عـرفان مـردانی
دیگر نبود ای جان سر بر تن من باری/ منصورم و بردارم در وادی بی داری/ می سوخته در شیشه از خامی اندیشه / ای عقل رهایم کن تا عشق کند کاری

عرفان مردانی، شاید برای خیلی ها تعجب آور باشد که مردانی هم اشعار عرفانی  دارد . چرا ؟چون هرگاه هر ادیبی خواسته از مردانی بگوید ، از شعر حماسی اش گفته که در قالب غزل ریخته و یا از ترکیبات جدید و نو آوری هایش نوشته یا از باستان گرایی اش سخن رانده که مثلا مردانی از شخصیت های نام آور شاهنامه ، همچون رستم و سهراب ،سودابه و سیاوش  سخن به قلم آورده است و هرگاه ادیبی و سخنوری خواسته از اشعار فلسفی ، عرفانی مردانی بگوید بلافاصله به سراغ  رقص واژگونش در اوج جنون رفته است و یا به پایانی که آغاز سکوت است پرداخته است اما از مفاهیم بلند عرفانی اشعار مردانی که در لا به لای آثارش به چشم می خورد یا نگفته اند یا کم تر گفته اند ، اگر هم گفته اند شاید بنده نشنیده ام  که با پوزش حتما عیب از بنده است۰ 

همه آن هایی که دستی بر آتش ادبیات دارند و گرمای آن را کما بیش حس می کنند، می دانند که آن چه به شعر عمق می بخشد و آن را چند لایه می کند، آشنایی شاعر با فرهنگ عرفانی-- اسلامی و فلسفه ی اشراق و نهایتا آشنایی عمیق با قرآن و احادیث  است. که بهترین و غنی ترین منبع فرهنگ دینی و عرفانی آثار شاعران بزرگی چون فردوسی ،حافظ،سعدی و مولوی است .
شاعران و نویسندگانی که با آثار این بزرگان آشنایی دارند، راحت تر به مفاهیم عرفانی دست می یابند چون  کوره  راه های رفته آن ها را با چراغ آثارشان با چشم بازتر طی می کنند ،چرا که راه عرفان راهی است پر پیچ و خم ، آن هم در شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل ، بدون پیر و مرشد، جز وحشت نصیب سالک راه عشق نمی شود.

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود/ زنهار از این بیابان از راه بی بدایت مردانی با حافظ آشناست.،  آن هم نه به خاطر تصحیح دیوان حافظ که به خوبی از پسش برآمده  بلکه به خاطر اشعارش که از حافظ  بسیار تاثیر گرفته است ۰

 در این جا  برای نمونه  چند بیت از غزل مشرق هوشیاری را با هم بررسی می‌کنیم. دیگر نبود ای جان سر بر تن من باری/ منصورم و بردارم در وادی بیداری منصور حلاج، عارفی است که جان بر سر ادعایش می گذارد و  اناالحق می گوید و به قول حافظ جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد و به همین جهت سرِدار را سرافراز می کند۰

گفت آن یار کزو گشت سر دار بلند/ جرمش این بود که اسرار هویدا می کرد
و یا با همین  مضمون حضرت امام خمینی (ره) در غزل معروفی می فرماید:
فارغ از خود شدم و کوس  اناالحق بزدم/ همچو منصور خریدار سر دار شدم

مردانی در غزل خود عارفانه می سراید:
می سوخته در شیشه از خامی اندیشه / ای عقل رهایم کن تا عشق کند کاری
بیشترین مضمون  عرفانی که بیشتر شاعران عارف و عارفان شاعر به آن پرداخته اند، مضمون تقابل عشق و عقل است . البته منظور از عقل ، عقل حسابگر است نه عقل اول که پیامبر درباره اش فرمودند : اول ما خلق الله عقل۰ 

عقل حسابگر ، سالک را دعوت می کند به زندگی راحت ، به رفاه زدگی به پرداختن به امور مادی و بی دغدغه و نهایتا می خواهدخدا را  با حساب و کتاب و اعداد و ارقام و دفتر و دستک  درک نماید.

بشوی اوراق اگر همدرس مایی 
که علم عشق در دفتر نباشد
حافظ 

اما عشق، کوتاه ترین را می جوید و پیشنهادی می کند. موتواقبل ان تموتوا اندیشه با می عشق پخته می شود نه با تنور عقل  و این که مردانی می گوید : ای عقل رهایم کن تا عشق کند کاری
 و مرا به کمال برساند، همان است که حافظ از دست عقل شعبده باز و تردست می نالد و حرکتش را همان حرکت سامری در برابر ید بیضا می داند .عقل ، سامریِ گوساله پرست است و عشق ، ید بیضا و عصای موسی(ع)

این همه شعبده ها عقل که می کرد این جا/ سامری پیش عصا و ید بیضا می کرد
                      حافظ      

مردانی هم در بیتی می سراید که:
فکری که ندارد راه در گستره ی هستی/ شمعی است فرومرده در سایه ی پنداری مردانی اندیشه ای که نتیجه ی عقل حسابگر است شمعی مرده می داند که با پندار فلسفی خود نمی تواند به  گستره ی هستی راه پیدا کند .منظور این است که به رازهای هستی نمی تواند پی ببرد.چون نامحرم است و نامحرم نباید به حریم کبریایی راه یابد و تازه اگر هم یک روز راه پیدا کند، دست غیب می آید و بر سینه  اش می زند و او را از حریم عشق دور می کند.

در ازل پرتو حسنت به تجلی دم زد/ عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد/ مدعی خواست که آید به تماشاگه راز/ دست غیب آمد و بر سینه ی نامحرم زد 
                              حافظ

در بیت چهارم غزل مشرق بیداری مردانی می آید :
آن آتش روحانی با رای مغان سرزد/ از حافظه ی حافظ در مشرق هوشیاری

مغان جمع مغ به  روحانیان زرتشتی می گویند که چون آتش  را مقدس می شمارند ، همیشه آن را روشن  نگه می دارند اما در بحث های عرفانی حافظ، مغ همان مرشد و مرادی است که آتش عشق را در سینه ی مرید همیشه زنده نگه می دارد و باعث هوشیاری او می شود

از آن به دیر مغانم عزیز می دارند/ که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

حافظ می گوید به این دلیل در دیر مغان همیشه عزیزم که آتشی که هیچ گاه خاموش نمی شود همیشه در دل ما شعله ور است .ناگفته نماند دیر مغان یا خرابات مغان جایی است  که خدا را عاشقانه می پرستند و ستایش می کنند نه کاسبکارانه و راهبانه 
در خرابات مغان نور خدا می بینم/ وین عجب بین که چه نوری زکجا می‌بینم
                            حافظ

حافظ ،عشق را جاویدان می داند و ماندگار
از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر/ یادگاری که در این گنبد دوار بماند
                              حافظ

نصراله مردانی  که از آتش عشق امام حسین ع همیشه می سوخت در اشعاری هم که در سنگر می سرود از عرفان و باده نوشی می عشق و جوش و خروش مستان و باده ی توحید و خمخانه ی  جان ، غافل نبود.

شباهنگام است  و آغاز عملیات والفجر، نعره ی  مسلسل فضا را می شکافد ومنورها در آسمان خاکریزها پرواز می کنند و همه گوش به فرمان نشسته اند که از آن طرف بی سیم فرمان حمله صادر شود و مرحوم مردانی  در کنار رزمندگان در سنگر نشسته است  و گاه گاهی در زیر نور منورها ، چهره ی رزمندگان  را مشاهده می کند  و ناگهان می سراید: 

در خم  خورشیدی دل جوش جوشی دیگر است/ می فروش عشق این جا  می فروش دیگرست. باده ی توحید می جوشد به جام عاشقان / در میان باده نوشان نوش نوشی دیگرست.

در این بیت مردانی دل را به خمره ی تشبیه می کند که شرابش مثل خورشید می درخشد و این شراب ، شراب عشق الهی است همان که حافظ می گوید :

خورشید می مشرق ساغر طلوع کرد

 می فروش عشق اضافه ی تشبیهی است یعنی می فروش در جبهه های ما با می فروش های دیگر تفاوت دارد ومی شهادت تعارف می کند ومی تواند استعاره تز امام خمینی ره باشد
در جام عاشقان باده ی توحید می جوشد

 باده ی توحید همان می وحدت است که عاشق را از تمام متعلقات نفس جدا می کند وفقط به یک موجود  می اندیشد آن هم معشوق ازلی است 

معمولا حریفان باده نوش هنگام می گساری هنگام تعارف می می گویند نوش وجواب می شنوند
اما در خمخانه ی معرفت  جور دیگری شراب عشق را به هم تعارف می کنند۰

شربت شهادت نوش جانت !چرا که اوج عرفان شهادت است۰

هرکه ازخمخانه ی جان زد می تابان هوش/ در مصاف درد نوشان درد نوشی دیگر است

شراب ما با شراب خمخانه های دیگر تفاوت دارد

و حافظ می گوید:

بیا ای شیخ ودر خمخانه ی ما/ شرابی خور که در کوثر نباشد

خوانندگان عزیز ببخشید کلام ناقص ماند و حق اشعار عرفانی مردانی ادا نشد و این چند کلام فقط برای یادآوری بود که از نگاه عرفانی به شعر مردانی غافل نمانیم و امیدوارم که خداوند توفیقی عنایت فرماید تا شاید بتوانم روزی به طور کامل به شعر عرفانی مردانی بپردازم .ان شاء ا... .

نویسنده: کاظم دهقانیان‌ فرد