پایگاه خبری کازرون نیوز | kazeroonnema.ir

به‌روز شده در: ۳۰ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۰:۳۳
کد خبر: ۱۹۶۵۲
تاریخ انتشار: ۲۰ بهمن ۱۳۹۹ - ۰۷:۳۸
یک ماشین ریش تراشی دستی نزد رحیم بود. چند نفری آمدند گفتند ریش ما را نمی­‌زنی؟ گفت باشه تا شروع کرد مرتضی جاویدی با رحیم کار داشت رفت. ماشین را به من داد. می­‌خواستم ریش بنده خدایی را بزنم ماشین صورتش را می­‌گرفت و زخم می­‌کرد. بلد نبودم. تا رحیم آمد صورت طرف را که دید گفت خوب شد رسیدم وگرنه چه می­‌کردی!
آذر ماه تازه از کازرون آمده بودم. رفته بودیم فسا برای تشییع علی­‌رضا صدیق. برای آموزش شنا به تبریز رفتیم. عملیات آینده آبی بود و امسال خیلی آموزش آبی خاکی دیده بودیم. از بعد از عملیات بدر خط هور هم که رفتیم آبی بود. هر روز چند نوبت به استخر سرپوشیده ورزشگاه تبریز می­‌رفتیم. دیداری هم با آیت‌ الله ملکوتی امام جمعه تبریز داشتیم. حاج فرهادیانفرد صبحت کرد آقا هم گریه کرد و حالش به‌هم خورد. قرآن کوچکی هم هدیه گرفتیم. ۱۱ دی ماه بود که به منطقه برگشتیم. پایگاه پنجم شکاری بودیم. تعدادی دیگر از برادران برای آموزش شنا به کرمان رفته بودند. نیروها باید یا آموزش شنا یا غواصی می­‌دیدند. روز ۱۸ دی حدود ۲۲ نفر از برادران کازرون به گردان آمدند. بیشتر بچه­‌های قدیمی بودند؛ جواد کارگریان، کرمی، قنبری، سیاوش، پایدار بین آن­‌ها بودند. علی­‌اکبر سیاوش را که دیدم خوشحال شدم چون برادرانش حبیب و احد را می­‌شناختم.  احد در بدر شهید شد. چون پدرشان قناد بود مسقطی داشتند. محمدجواد هم مرا اغفال می­‌کرد من هم مسقطی احد را برمی­‌داشتم می­‌خوردم. گفتم حتما علی­‌اکبر هم مسقطی داره ولی اشتباه می­‌کردم.

بیستم دی‌ماه بود که به مقر جدید رفتیم. پادگان امام خمینی کیلومتر ۷جاده اهواز اندیمشک. نیروهای کازرون همه در یک سالن جا گرفتیم. سالن­‌ها آماده نبودند. آسایشگاه را درست کردیم، جلو ساختمان هم درست کردیم. زمین فوتبال را هم درست کردیم. نمازخانه کنار سالن ما بود. در نمازخانه مراسمی برای سالگرد شهادت حمزه خسروی و چهلم صدیق، مبصری و الله دادی برگزار کردیم. شب دعای کمیل را حاج آقا بنایی خواند. کم­‌کم به عملیات نزدیک می­‌شدیم. از کازرون مقداری وسایل برایم آمده بود. یک ظرف بزرگ رنگینک هم داخلش بود که الحمدالله به دستم رسید. ولی رسیدن و نرسیدنش فرقی نمی­‌کرد همه با هم خوردیم. شاید اگر مال خودم نبود بیشتر گیرم می­‌آمد. چون الان نمی­‌تونستم تک بزنم. گفتم بچه­‌ها بیایید بریم بخوریم. جو گردان هم جوری بود که مادران همه بچه­‌ها را بچه خودشون می­‌دونستند و اگر چیزی می­‌فرستادند بعد که می­‌رفتی خونه سوال می­‌کردن که فلانی هم خورد؟ و یک یک بچه­‌ها را می­‌پرسیدند. سازماندهی کامل شده بود یازده بهمن شب به رزم شبانه رفتیم. روبه‌روی پادگان بعد از پیاده­‌روی همان‌جا چون ماه بود و هوا روشن کپرک بازی کردیم و روی هم می­‌پریدیم خوش گذشت. هر وقت فکر می­‌کردم چند روز دیگه بعضی از این بچه­‌ها در جمع ما نیستند تنم می­‌لرزید. امروز هم تعداد دیگری از بچه­‌های کازرون به گردان آمدند. دوازده بهمن تجهیزات را تحویل گرفتیم. سیزده بهمن مسلح شدیم.  سازماندهی شدیم و با ماسک به پیاده­‌روی رفتیم. باز دعوای مسوولیت شروع شد. البته نه مثل بعد از جنگ! همه می­‌گفتند چشم ما هرکاری باشه انجام می­‌دهیم ولی فرمانده نیستیم. همه با هم کمک می­‌کنیم. کادر قوی و با تجربه در گردان زیاد هست و الحمدالله ساختار گردان طوری است که همه می­‌دانند که برای هرکاری چه کسی لایق است و اطاعت پذیری بچه­‌ها هم حرف نداره. تقسیم کار عالی است. ۱۵ بهمن شب حاج اسدی فرمانده تیپ در جمع بچه­‌ها صبحت کرد. نوشتن وصیت­نامه­‌ها شروع شد. یکی از بچه­‌ها دنبال ضبط می­‌گشت.  می­‌خواست وصیت­نامه خود را ضبط کنه. تقاضای ضبط می­‌کرد. گفتم این‌قدر دست‌خطت بده که می­‌خوای صدات پر کنی. دیگه نماندم که چی گفت. فقط یک کفش تو دستش پرتاب کرد.

۱۶ بهمن برای عملیات به طرف اردوگاه جدید حرکت کردیم. از صبح همه آماده بودیم. همه ریش­‌ها را زده بودند. یک ماشین ریش تراشی دستی نزد رحیم بود. چند نفری آمدند گفتند ریش ما را نمی­‌زنی؟ گفت باشه تا شروع کرد مرتضی جاویدی با رحیم کار داشت رفت. ماشین را به من داد. می­‌خواستم ریش بنده خدایی را بزنم ماشین صورتش را می­‌گرفت و زخم می­‌کرد. بلد نبودم. تا رحیم آمد صورت طرف را که دید گفت خوب شد رسیدم وگرنه چه می­‌کردی! گفتم خودش اصرار کرد. بهداری هم نزدیک است برم الکل بیارم؟

شب حرکت کردیم. بچه­‌ها با اتوبوس بودند. و در بین مسیر ماشین­‌ها را عوض کردند من با تعدادی از بچه­‌ها با مینی­‌بوس گردان بودیم. حاج صلواتی هم به یک یک ماشین­‌ها می­‌آمد و سوره وجعلنا می­‌خواند. تا خواست به ماشین ما برسه نصرالله افشار قبل از او در را باز کرد و با تقلید صدای حاج صلواتی بلند گفت. وجعلنا که حاجی اول ترسید و بعد زد زیر خنده و گفت بازهم. در مسیر بین نخلستان و چولان­‌ها می­‌رفتیم. چراغ خاموش به یک تابلو رسیدیم به من گفتند برو پایین ببین تابلو کجاست. چراغ قوه کوچکی از مهدی سلیمانی گرفتم رفتم طرف تابلو، زود آمدم بالا گفتند چی بود؟ گفتم بابا هیچی رو تابلو سخن امام بود. گفتند خوب چه بود؟ گفتم می­‌خواهید بدونید؟ هرکی چیزی گفت. گفتم دعوا نکنید نوشته تکلیف ما را سیدالشهدا معین می­‌کند. خوب حالا همه آماده باشید مثل تکلیف همون ۷۲ تن، همه زدن زیر خنده.

ساعت ۳ بامداد به مقر جدیدمون رسیدیم نهر حاج محمد. هرکس جایی برای خواب آماده کرد. یک حسینیه بود. کسی درست خواب نرفت. حسینیه شیشه نداشت بچه­‌ها هی می­‌گفتند پنجره ببند که باد نیاد. حاشیه نهر چند خانه بود که بعدا در آن­جا مستقر شدیم. اتاق­‌ها را درست کردیم چند تخت بود آماده کردیم.

شب هنوز درست نخوابیده بودیم که سرو صدا بلند شد. داخل اتاق­‌ها آب آمد. مد شده بود همه داشتیم جلو پیشروی آب را می­‌گرفتیم. مد را ما در کتاب جغرافی یا وقتی جدول حل می­‌کردیم شنیده بودیم بالا آمدن آب دریا مد و پایین آمدن آب دریا جذر، اما ندیده بودیم. حالا داشتیم حس می­‌کردیم. هر جور بود بخیر گذشت. صبح برای نماز بلند شدیم آب پایین پایین بود و برای وضو دست هم می­‌گرفتیم یکی آب می­‌آورد.

۱۸ بهمن صبح سری به گروهان­‌های دیگر پیش بچه­‌های کازرون رفتیم. 

 هر گروهان بیشتر از یک دسته بچه­‌های کازرون بودند. در فرماندهی هر سه گروهان هم بچه­‌های کازرون بودند. دو گروهان که همگی کازرونی بودند. گروهان یکم مسلم رستم­‌زاده از فسا بود، وحید جهانی­‌آزاد که بچه کازرون بود. بین بچه­‌ها رفتم. با حسن جمالزاده گوشه­‌ای نشستیم. امروز می­‌خواستیم برای خودمون اسکله درست کنیم. هاشم ملک­‌زاده بنا بود. دیوار بلوکی خانه­‌ها اکثرا ریخته بود. به وسیله همان­‌ها از پایین نهر مثل پله اسکله درست کردیم. چند منبع پیدا کردیم سوراخ آن­‌ها را با چوب گرفتیم و دستشویی درست کردیم. حتی گوشه یکی از اتاق­‌ها حمام کوچکی برای غسل شهادت و نظافت آماده شد.

بچه­‌ها را دو به دو گوشه­‌ای می­‌دیدی که داشتند با هم درد دل می­‌کردند. از یکدیگر قول شفاعت می­‌گرفتند. با دوربین گردان از بچه­‌ها عکس یادگاری می­‌گرفتند، فیلم­‌برداری و مصاحبه هم می­‌گرفتند.

اگرچه روز جمعه بود ولی روز پرکاری بود. بچه­‌های گردان کمیل و الفتح هم نهر علم بودند. تیپ ما دو محور داشت. محور اول فجر و ابوذر پشت سرش. حرکت از نهر حاج محمد به طرف اروند بعد سمت راست اروند می­‌رفتیم و وارد نهر دشمن به نام خل یک می­‌شدیم. محور دوم هم گردان کمیل و الفتح بود که از نهر علم حرکت می­‌کردند و وارد اروند می­‌شدند و به طرف نهر دشمن به نام خل دو وارد می­‌شدند. بچه­‌های غواص هم از نهر بالاتر بی­‌کس یا بیچاره یا ابتر بود وارد می­‌شدند. یک کشتی بزرگ هم وسط اروند بود که شاخص خوبی بود. 

نوزده بهمن می­‌خواستم سری هم به گردان کمیل بزنم که بچه­‌های کمیل خودشان ­آمدند و دیدارها تازه شد. هرکی به ما می­‌رسه می­‌گه فکر نکنم این عملیات هم خبری از رفتنت بشه. بدجنس­‌ها چه خوب آدم را می­‌شناسند. ولی شهدا از دور پیدا هستند. مهدی سلیمانی هم که تا می‌گن حسن؛ میگه حسن را  بذارید برای بلندی­‌های جولان. بچه­‌های یگان دریایی تیپ هم که قرار است ما را به آن طرف آب ببرند بیشترشون بچه­‌های کازرون هستند. با روحیه و مصمم. به شوخی بهشون می­‌گم همون جا بمونید تا ما برگردیم که جوابم فقط خنده است. همه دارند نسبت به وظایف­‌شون توجیه می­‌شن ما جزو اولی­‌ها هستیم. خط اول که زدیم دو جاده هست اولی جاده امام علی، دومی هم جاده امام حسن که باید پاکسازی کنیم تا بچه­‌ها برسند. من یه کوله­‌پشتی پر نارنجک دارم. حجت دلپذیر هم همش می­‌گه کنارم نشین که منفجر می­‌شه. ولی تحمل دو دقیقه دوری­م نداره. همش می­‌گه بیا بشین پیشم که هم محله‌ای‌هات محمود کفاش الان می­‌کشتم.  شب با هماهنگی بچه­‌های یگان سوار قایق شدیم. هرکس جاش مشخص شد. تمرین کوچکی بود. هواپیما هم که امروز آمد کسی تیراندازی نکرد. به خیر گذشت و شکر کردیم مثل قبل از عملیات خیبر نشد.

بیستم بهمن از طرف محسن رضایی فرمانده کل سپاه پیامی آمد. یک صفحه بود. نوشته بود ان­‌شاالله چنان بر دشمن بتازید که دشمن با پای برهنه فرار را برقرار ترجیح بدهد و همانند بهمن ۵۷ پیروز و سربلند باشید. آقا مرتضی هم آمد صحبت کرد و موضوع جنگ طارق گفت که آن­‌ها کشتی­‌ها را خراب کردند و گفتند که باید مقاومت کنید ولی ما به قایق­‌ها کاری نداریم و خراب نمی­‌کنیم چون قرار است باز هم برای ما امکانات بیاورند نیرو و سلاح و حرف­‌های همیشگی. حاج آقا بنایی هم صحبت کرد و گفت که ان­‌شالله اجر شهید ببرید ولی شهید نشوید.

نماز مغرب و عشا را خواندیم. دعا هم خواندیم. بچه­‌ها زیاد گریه می­‌کردند. من آخر صف بودم. علی باباجانی جلوم بود یک مرتبه گفت: فردا شب این موقع کیا بین ما نیستند؟ صدای گریه بلندتر شد. یه لگد بین یواش و محکم به کمر علی زدم. نگاه کرد گفتم زهر مار. دعا را جمع و جور کردیم. دست­‌ها دور گردن هم انداختیم. حلالیت طلبیدیم. برای پیروزی بچه­‌ها دعا کردیم. آماده شدیم. ساعت هشت و نیم سوار قایق­‌ها شدیم. سکوت حکمفرما بود. به حجت گفتم بچه بودیم یه خواننده بود به نام آغاسی لب کارون می­‌خوند یادته؟ همه زدند زیر خنده گفت: بخونم؟ گفتم نه لب اروند بخون. ما هم می­‌خونیم سرم کندن. چند لحظه­‌ای خوندیم. سکوت شکسته شد. با محمود کفاش هم شوخی کردم محمود گفت وصیتم تو جیبم هست. برام نگهش می­‌داری؟ گفتم چکارش کنم گفت بده علی زاهدی گرفتمش گفتم اسم و امضا که داره همه خندیدند. گفتم ما که شانس نداریم الان آرپی‌جی می­‌خوره تو قایق وصیتنامه محمود هم تو جیب من همه بدهکاری­‌هایی که نوشته خانواده ما باید بدهند. منم که حوصله این­‌که به خواب کسی بیام ندارم. همین­طوری گذشت حدود نه و نیم یا ده بود که زدیم به خط وسط اروند.

بچه­‌های ما بیشترشون زیر ۲۵ سال بودند. خصلت­‌های خوب زیاد داشتند، ولی غیرت و مردانگی و حجب و حیا جزو لاینفک زندگی­‌شان بود و غیرت در تمام­شون موج می­‌زد. به طرف اروند حرکت کردیم. اکثر غواص­‌ها موفق به رسیدن به خط نشده بودند. باران نم نم ­می­‌بارید، هوا تاریک بود. شب­‌های آخر ماه بود و از نور مهتاب هم خبری نبود. اول نهر تانک یکسر شلیک می­‌کرد. سکاندار قایق ­ما علی جمشیدی و مسعود علی­‌زاده بودند. قایق دوم بودیم یک لحظه قایق جلوی را گم کردیم. علی می­‌گفت دقت کنید. تیربارها داشتند کار می­‌کردند. تیر رسام هم زیاد بود. قایق را دیدیم از دور نوری از سمت ساحل دشمن روشن و خاموش می­‌شد. یک لحظه همه گفتیم آن­‌جا است. علی محکم وارد خل شد. سر قایق به یک دیوار خورد. همه محکم پریدم پایین. پشت دیوار رسیدم. وحید جهانی­‌آزاد گفت حسن زود باش. بچه­‌ها همه جمع شدند. بچه­‌ها را به ستون کردیم. جاده امام علی را پیدا کردیم. همه سالم رسیده بودیم. گفتم لاوجکت­‌ها را بیرون بیارید به من بدید. یک نفر گفت چکار می­‌خوای بکنی؟ گفتم: هم سبک بشید هم می­‌خوام یک گوشه قایمش کنم. نصرالله افشار گره محکم زده بود به راحتی باز نمی­‌شد. گفتم بذار به بقیه کمک کنم الان میام. آخر کار سمت نصرالله رفتم دیدم لاوجکت نیست. گفتم چه کارش کردی؟ گفت کندمش. گفتم اوصیکم به تقوالله و در ادامه با هم گفتیم نه نظمی نه امری آخر از دست تو پیر می­‌شم. آرپی‌جی­ت که آماده است؟ خنده کردیم رفتم سر ستون در راه سنگری دیدم بچه­‌ها نشستند. داخل سنگر نارنجک انداختم. کسی داخل سنگر نبود باز حرکت کردیم. جاده­‌ای سمت راست پیدا شد. به من گفتند برو تو جاده.

بچه­‌ها ابتدای جاده نشستند. وارد جاده شدم تاریک و وحشتناک بود. بیست متری داخل شدم ولی فکر می­‌کردم اندازه ۲۰۰ متر از بچه­‌ها دور شدم. برگشتم گفتم جاده امتداد داره. سه نفر از بچه­‌ها را برای تامین گذاشتیم و حرکت کردیم. یک لنج کوچک و یک اتاق هم در مسیر بود که با نارنجک منفجر کردیم. اتاق هم در داشت هم پنجره. وقتی می­‌خواستم به طرف اتاق برم گفتم یکی بیاد که چند نفر با هم بلند شدند. همه نیروها آماده و سرحال بودند از روحیه بچه­‌ها کیف می­‌کردم. یکی آمد گفتم مواظب در باش. نارنجک را از پنجره به داخل اتاق انداختم. در برگشت کمی پایم پیچ خورد. راه را ادامه دادیم. زیاد رفتیم ولی از دشمن خبری نبود. به وحید گفتم زیاد نیامدیم؟ کمی صبر کردیم. تصمیم گرفتیم برگردیم. برگشتیم سر سه راهی که بچه­‌ها بودند. نیروها پدافند دور تا دور انجام را دادند.

در راه برگشت دسته بچه­‌های فسا را دیدم. گفتم جاده تا آخر پاکه. یکی از طلبه­‌های آقای بنایی گفت یک تیربار اینجاست داره اذیت می­‌کنه. گفتم بذار الان ترتیبش می­‌دم. گفت یک بار تا زیر تیربار رفته­‌ام راهش را بلدم. گفت نارنجک بدی ترتیبش را می­‌دهم. گفتم تو کوله­‌ام بردار. زیاد برنداری اسراف گناه داره. خنده کرد و برداشت رفت طرف تیربار، وحید گفت حسن برو همه نیروها را بیار این طرف جاده. حرکت کردم رضا بدیهی معاون گردان را دیدم. صدام زد گفتم آقا رضا گروهان مسلم با بچه­‌ها رفتند جلو شما برو من به بقیه هم می­‌گم بیان. جلوتر فرهادیانفرد را دیدم  می­‌دونستم حاجی رفته بود برای ازدواج  گفتم حاجی مبارک باشه عروسی چی شد؟ دست بوسی زدیم و حاجی هم رفت. داشتم روی جاده می­‌رفتم کریم آزادی را دیدم. گفت نون بریده تیربار، جاده را بسته گفتم چند بار رفتم و آمدم درست می­‌گفت. چند تا عراقی با تیربار جاده را می­‌زدند. یکی از بچه­‌های استهبان زخمی شده بود که چند بار ناخواسته از رویش رد شدم. خیلی بد بود. راهی در ادامه نهر پیدا کردم. به کریم گفتم با آرپی‌جی بیا بین چولان­‌ها سنگری را نشانش دادم که بزند. الحمدالله زد وسط عراقی­‌ها و ساکت شدند.

دوباره پیش بچه­‌ها رفتم. نزدیکی­‌های صبح بود ولی خورشید طلوع نمی­‌کرد. پنج دقیقه، پنج دقیقه از نصرالله ساعت را می­‌پرسیدم.گفت ساعت بدم به خودت راحت بشی، کشتی من رو. نماز را خواندیم. هرکسی طوری خواند با پوتین، بی پوتین. هوا روشن شد. خط کنار ما که گردان کمیل قرار بود بیاد نشکسته بود. یک تیربار هم دایم شلیک می­‌کرد. با دو نفر از بچه­‌های فسا یک خمپاره ۶۰ پیدا کردیم گفتیم شاید بتونیم تیر بار را بزنیم که نشد. مرتضی جاویدی را با بی­‌سیم‌چی­ش دیدم. از نیروها پرسید که گفتم همه سالمند. خوشحال شد. با ایما و اشاره از احمد خباززاده درباره گردان کمیل سوال کردم. متوجه شدم اصغر سرافراز فرمانده گردان شهید شده، محسن خسروی معاون گردان هم زخمی شده بود. جعفر کتویی آمد با هم تا ­تونستیم گلوله ­زدیم نمی­‌دیدم کجا می­‌خوره. گفتم جعفر نزن که نمی­‌بینم کجا می­‌خوره. یک عراقی میان­سال هم اسیر شده بود. یک کالیبر آن­‌جا بود به عراقی گفتم بیا راهش بنداز گفت بلد نیستم و یکسر به من می­‌گفت ببرم امام رضا. جعفر می­‌گفت ای دیگه چشه چه میگه  گفتم فکر می­‌کنه من بلیت اتوبوس می­‌فروشم. فعلا ولش کن ببینم چه می­‌شه تا ساعت یازده و نیم طول کشید مینی­‌کاتیوشا شلیک کرد، خط شکسته شد. گردان ابوذر با فریاد الله اکبر داشتند می­‌آمدند. رفتم بالای سنگر اشاره می­‌کردم از این طرف داد نزنید. احمد گفت پشت بی­‌سیم دارن هدایت­‌شون می­‌کنن. اشاره کن حدود شش نفر عراقی بودن از همان طرف که از صبح شلیک می­‌کردند دست­‌ها را بالا کردند و آمدند. 

از صبح داشتند ما را اذیت می­‌کردند. حالا با التماس داشتن نگاه می­‌کردند. بهشون فهماندیم که ما اهل اسیر کشی نیستیم. بردنشون عقب. درگیری شدید بود ولی راه باز شده بود. بچه­‌ها داشتند با قایق می­‌آمدند.

از بچه­‌های کازرون دیروز نبی حبیبی. خراسانی توانا و اردشیر عبداللهی شهید شدند. امروز هم که حسن جمالزاده شهید شد واقعا مردانه جنگید و پس از زخمی شدن عراقی­‌ها با سرنیزه او را زدند.حمد خورشیدی و عبدالحمید شهامت هم امروز شهید شدند. امروز داشتیم منطقه را پاکسازی می­‌کردیم. کاظم ستونی هم یک اسیر گرفته بود. او را به عقب بردیم. ساعتی دستش بود که می­‌گفت بگیرید، ما هم می­‌گفتم نمی­‌خواهیم، رشوه نده، با تو کاری نداریم. یکی از بچه­‌ها گفت به­ خدا ساعتش هم خرابه تنظیم نیست. گفتم ساعت عراق با ایران فرق داره. گفت: برای چی؟ گفتم وقت گیر آوردی برو از معلم جغرافیا سوال کن. اسیر را تحویل بچه­‌های یگان دریایی دادیم به عقب بردند. هر وقت اخبار آمار اسرا را اعلام می­‌کرد کاظم می­‌گفت با مال من یا بی مال من. یعنی با اسیری که من گرفتم یا بدون آن اسیر. این هم شده بود سرگرمی ما. شب کمی استراحت کردیم. روز بیست و دوم بهمن کل منطقه را پاکسازی کردیم. جواد کارگریان هم امروز شهید شد. خط داشت تثبیت می­‌شد. شب به نوبت نگهبانی دادیم. در یکی از سنگرها مرغی آماده و پاک شده برای طبخ پیدا کردیم. گفتیم نخورید که عراقی­‌ها مسمومش کرده­‌اند. ولی خودم پختم و خوردم آخه از قدیم گفته­‌اند مرغی و حلقی نه مرغی و خلقی. ولی بچه­‌ها رسیدند. گفتند کی بود می­‌گفت مسمومه؟ همه به هم گفتند که طرف با پای برهنه در رفته، مسمومیت کجا بود؟بیست و سوم بهمن در همان منطقه پدافند کردیم. خیلی هواپیما می­‌آمد. شیمیایی زدند. تعدادی از نیرو­ها شیمیایی شدند. امروز بچه­‌های کمیل را هم دیدم. از سلامتی بچه­‌ها خوشحال شدم. نسبت به منطقه عملیاتی و کار انجام شده واقعا تلفات کم بود.

بیست و چهارم بهمن شب بچه­‌ها داخل سنگر بودند. صدایی وحشتناک به همراه نور زیاد از بالای سرم رفت همه از سنگرها بیرون آمدند گفتند چه بود؟ من گفتم که فقط می­‌دونم یه چیز مثل اتوبوس از روی سرم گذشت. صبح فهمیدیم که از راه دریا به طرف عراق موشک پرتاب شده کمی شیمیایی شده بودم از چشمم اشک می­‌آمد قطره­‌ای بین بچه­‌ها پخش کردند. قیمتش ۷۵ ریال بود. حجت داخل چشم­مان می­‌ریخت. می­‌گفتیم قطره هفت­‌تومن پنزاری بیار بکن تو چشم­مون. چشم رو می­‌سوزاند. مقداری شیر خشک و شیره خرما و نون هم بود ولی نون­شون هم کلفت و هم تلخ بود. نمی­‌شد بخوریم. رضا نوبخت می­‌گفت این عملیات هم تموم شد و باز هم شهید نشدیم. سراغ محمود کفاش را گرفتم گفتند رفته عقب، وصیتنامه­‌ای که پیشم بود پاره­‌اش کردم.

بیست و پنج بهمن به علت شیمیایی جابجا شدیم. تعدادی از بچه­‌ها به عقب رفتند. قرار شد دوباره به عملیات برویم رفتن­‌مان به صبح موکول شد.

امروز خیلی خسته و کسل بودم. ولی دوست داشتم در این مرحله هم شرکت کنم البته رفتن‌مان داوطلبانه بود چون بچه­‌ها خسته بودند.

بیست و ششم بهمن صبح بعد از نماز جای دیگری مستقر شدیم. تعدادی خبرنگار خارجی هم آمده بودند. جعفر عسکری هم امروز خودش را رسانده بود. گفتم جعفر عملیات قبلی هم شهید علی عیسوی شب عملیات خودش را رساند هر کسی چیزی می­‌گفت. یکی می­‌گفت جعفر اگر شهید شدی دانش­‌آموزات خوشحال می­‌شن؟ می­‌گفت نه خدایی دوسم دارن. آن وقت­‌ها آب معدنی مثل حالا نبود یه مقدار آب آورده بودند تو بسته پلاستیکی بود برای خوردن. نصرالله را دیدم صورتش را شست نگاش کردم گفت بابا سهم خوردنمه صورتم پر نمکه به جاش نمی­‌خورم. خنده‌ها شروع شد. کاتیوشای دشمن داشت شدید کار می­‌کرد. تو سنگرها آمدیم به خیر گذشت.
شب بیست و هفتم بهمن بعد از کمی استراحت به طرف دریاچه نمک حرکت کردیم. با ماشین­‌های غنیمتی حرکت را ادامه دادیم. بعضی ماشین­‌ها مشکل داشتند و با هل روشن می­‌شدند. به بچه­‌ها گفتیم بیایید هل بدید. نصرالله تکان نمی­‌خورد.  می­‌گفت ماشین عراقی­‌ها است خودشون بیان هل بدن. کلی هم اسیر گرفتید. به هر مکافات بود حرکت کردیم قرار بر این بود که ۵۰۰ متری برویم. به چند تانک سوخته می­‌رسیم. به من هم گفته بودند اولین سه راه با چند نفر از بچه­‌ها همان‌جا می­‌مونید خیلی حرکت کردیم ولی به چیزی نرسیدیم ما از سمت راست دژ داشتیم حرکت می­‌کردیم که از ­آن طرف دژ چند نفر آمدند رمز را پرسیدیم اسم رمز ۱۲ بود و ۲۲ نارنجک پرتاب شد گودالی بین دژ بود که من جلوتر از همه بودم وارد گودال شدم و داد زدم آرپی­‌جی زن آرپی­‌جی زن بیا تو گودال. همه می­‌گفتن آرپی­‌جی زن که من با صدای بلند گفتم نصرالله نصرالله بدو بیا  نصرالله آمد. گفتم یا علی آرپی­‌جی شلیک شد ولی به طرف آسمان گفتم زود بعدی را بزن. رضا نوبخت گفت کجا زدی؟ نصرالله گفت رضا تو دوباره غمبه دادی(نق زدی) رضا لبخندی زد.

به نصرالله گفتم نمی­‌خواد درست تانک را بزنی مماس با زمین بگیر نزدیک تانک بخوره تمومه. کالبیر تانک کار کرد. جعفر عسکری شهید شد. عبدالحسین داوودی هم زخمی شد. با شلیک نصرالله بچه­‌ها به طرف تانک هجوم بردند. سه تانک پشت سر هم با فاصله بودند هر سه نیروهاشون زده شدند یا فرار کردند. داخل یکی از تانک­‌ها وحید نارنجک انداخت گروهان بعدی آمد و از ما عبور کرد. من و علی­‌اکبر سیاوش، داوودی را عقب آوردیم. چندین کلوخ گل به سر من اصابت کرده بود. با شلیک یکی از تانک­‌ها در همان گودال وقتی به عقب می­‌آمدم گردان کمیل را دیدم چون قرار بر این بود که گردان کمیل بیاید و از گردان فجر عبور کند و در آن­جا شاید با لشکر حضرت رسول الحاق کنند. جلو گردان کمیل مجید عبدالله‌زاده بچه داراب و عبدالرضا نقیبی حرکت می­‌کردند. حال و احوالی با عبدی کردم. محسن خسروی را دیدم که صورتش پانسمان بود گفتم محسن کجا بودی؟ گفتند رفتی عقب. لبخندی زد و گفت: آمدم. همدیگر را بغل کردیم. گفت: آرام آرام بروید عقب. بچه­‌های ما در آن شب نبی مزارعی، حمید توکلی و رضا نوبخت هم شهید شدند. گردان کمیل در آن شب به طرف جلو حرکت کردند که مقاومت آن شب‌شان به یاد ماندنی است. 

مدت این عملیات اگرچه از تارییخ ۶۴/۱۱/۲۰ تا ۶۴/۱۲/۱ گفته شده ولی درگیری در آن منطقه حدود دو ماهی بود. چون باز هم با گردان فجر از ۱۶ فروردین تا ۱۵ اردیبهشت در آن خط بودیم و چندین پاتک خوردیم و حدود ده نفر شهید دادیم که از بچه­‌های کازرون شهیدان محصلی. شیرویس‌زاده. خباز زاده. دهداری و توانی بودند و همچنین معاون گردان فجر حاج فرهادیانفرد. یاد و خاطره شهدا گرامی باد.
نویسنده: حسن ملک‌زاده
مطالب مرتبط :
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
مخاطبین محترم؛
۱) کازرون نما، معتقد به آزادی بیان و لزوم نظارت مردم بر عملکرد مسئولان است؛ لذا انتشار حداکثری نظرات کاربران روش ماست. پیشاپیش از تحمل مسئولان امر تشکر می کنیم.
۲) طبیعی است، نظراتي كه در نگارش آنها، موازین قانونی، شرعی و اخلاقی رعایت نشده باشد، یا به اختلاف افكني‌هاي‌ قومي پرداخته شده باشد منتشر نخواهد شد. خواهشمندیم در هنگام نام بردن از اشخاص به موازین حقوقی و شرعی آن توجه داشته باشید.
۳) چنانچه با نظری برخورد کردید که در انتشار آن دقت کافی به عمل نیامده، ما را مطلع کنید.
۴) در صورت وارد کردن ایمیل خود، وضعیت انتشار نظر به اطلاع شما خواهد رسید.
۵) اگر قصد پاسخ گویی به نظر کاربری را دارید در بالای کادر مخصوص همان نظر، بر روی کلمه پاسخ کلیک کنید.
مشاركت
آب و هوا و اوقات شرعی کازرون
آب و هوای   
آخرين بروز رساني:-/۰۶/۰۲
وضعيت:
سرعت باد:
رطوبت:%
°
كمينه: °   بیشینه: °
فردا
وضعيت:
كمينه:°
بیشینه:°
کازرون
۱۴۰۳/۰۲/۰۶
اذان صبح
۰۵:۰۱:۰۲
طلوع افتاب
۰۶:۲۶:۰۳
اذان ظهر
۱۳:۰۱:۴۵
غروب آفتاب
۱۹:۳۶:۴۱
اذان مغرب
۱۹:۵۳:۲۳